فیلم سکانس کشته شدن هودور در یوتیوب
عکس هودور
+ ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.
ادامه مطلب
+ ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.
+ . گفتم شماره کارت میدادم بهتر نبود؟ و دو تایی زدیم زیر خنده.
+
خب مثل اینکه دیدار رمضانی امسال هم قسمت و فرصت سخنرانی و گفتار رودرو با رهبری به ما نرسید. دوستان خوبی انتخاب شدن برای دیدار و گفتگو و امیدوارم که برآیند دیدار منتهی به انتقال مطالبات عموم جامعه و مهمترش نخبگان و خبرگان موثر در دل جامعه باشه. منم نکات و نقطه نظراتم رو در سه صفحه خلاصه و جمع بندی کردم و دادم به دوستم که انشالا برسونه دست آقا. و امیدوارم که خدا کمک کنه برسه بهشون. برشی از اون رو براتون میذارم. به امید اینکه دست به دست هم بدیم ، ناامیدی ها رو دور کنیم و خودمون حال و آینده خودمونو با توکل بر خدا و همتمون بسازیم و کارآمدی نظام شیعی رو به اهل عالم نشون بدیم.
ادامه مطلب
+ . مهسا گفت دیروز عصر متخصصش گفته فشارش که اومد پایین ترخیصه ولی تا صبح بالای ۱۴ بود و آوردنش بخش که CCU خلوت شه. حوالی ۹ صبح همراهشون اومد گفت دکتر فلانی (پ. معالجشون) کی میان؟ گفتم نمیان امروز. گفت ما باید چکار کنیم؟ گفتم بریم بالا سرشون ببینیم چکاری میشه کرد. سلام و حال و احوال کردم. با یه خنده ای به همراهشون گفتن این همون خانوم دکتره که به بابات گفت حدیث بخون. همینجوری لبخند به لب داشتم اردر میذاشتم که ادامه دادن: دخترم هم طلبه سطح چهاره. برگشتم دست دادم به دخترشون و معرفی و اظهار خوشبختی از آشنایی و همه تعارفات مرسوم اینجور موقه ها.
+) هم بالاسر بیمار بود. به وضوح هول کرده بود بچه م با رنگ و روی پریده. بیمار یه آقای مسن بود با کاهش سطح هوشیاری شدید ، عرق سرد و صدای خرخر. مریض بیهوش شد و رفت! دکتر گفت ساکشن و پسر شجاع هم شوک بود. روپوششو کشیدم و با تحکم گفتم آهای پسر! ساکشن. خود دکتر رفت برای ساکشن. دست گذاشتم دیدم نبض داره. گفتم دکتر دیابتیه ها. پسرشجاع همچنان در شوک بود که این بار خیلی بد داد زدم سرش که گلوکومترو بیار. هدنرس همون موقع رسید. قندش ۵۰ بود. به نرس گفتم %Dextrose 50. بیمار همین که یه ویالشو گرفت پا شد ماشالا نشست و نگامون کرد. خنده م گرفته بود. در گوش پسر شجاع آروم گفتم و ما این چنین مرده زنده می کنیم به اذن الله
+ رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.
+ براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.
+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.
نفیسه امروز اومد خونه مون. دیدن یه رفیق وبلاگیِ دیگه حس خوبی داشت. نمی دونم چند مدت نوشتم. شاید خیلی کم. ولی دیدن نفیسه بعنوان سومین بلاگر ، بعد از خانم حداد و آقای عادل مهربان ، خیلی بیشتر خوشحالم کرد. شاید بخاطر اینکه با نفیسه هم همسن بودیم و هم همجنس. شاید بخاطر اینکه تو وب خودش کم مینوشت و نظراتش همیشه خصوصی بود و منو کنجکاو کرده بود تا بیشتر بشناسمش. و حالا میتونم بگم که شاید فقط و فقط بخاطر حرفای نفیسه قصد کردم تو شرایطی که موبایلمو کاملا کنار گذاشتم ، تلویزیون دیدنم رو در حد یه بیست و سی و یه سمت خدا محدود کردم ، و کامپیوتر و اینترنتم فقط برای خوندن تجربه های بارداری و قبل و بعد زایمانِ بقیه مادرا استفاده میشه ، برگردم و گاهی بنویسم. و احتمالا مهمترین دلیلش این بود که نفیسه گفت بخاطر من حفظ قرآنشو شروع کرده و حالا حافظ هفت جزئه.
بسم الله میگم و دوباره از نو مینویسم ، انشاالله برای خدا. و اگه ایرادی نداشته باشه ، تو دوره بارداریم با کامنتای بسته پست میذارم تا بچه هام در امان باشن از خوندن و شنیدن حرفای آدمایی که گاهی مراعات حال یه زن باردار و بچه هاشو نمیکنن.
+ نوشتم بچه هام. خدا خواسته من حامل دو تا بچه باشم. بر خلاف تصورات من و مصطفی. بر خلاف نقشه هامون. ما هم چون نقشه هامون به هم خورده بود از خیر نرگس/علی گذشتیم.
بی مقدمه گفتم تمام اتفاقاتی رو که توی روزای نبودنِ اینجام افتاد. اینکه یه فاطمه و یه زهرا به خونه مون اضافه شده. دو قلوهای تو راهیِ ما بی حساب دارن میان. مثل همه ی رزق و روزیای دیگه ای که خدا بی حساب برامون فرستاده.
من؟ کاش بتونم همزمان به اندازه ی دو تا مادر شکرگزار رحمتای خونه مون باشم. مصطفی؟ کاش بتونه همزمان به اندازه ی دو تا پدر شکرگزار رحمتای خونه مون باشه.
سارا هم بارداره. هنوز خیلی زوده ، ولی از وجناتش حدس میزنم که پسر تو راه داره. خاله شدن برام غریب تر از مادر شدنه.
دنیا داره میچرخه. گاهی به کام ، گاهی. بازم به کام. و ما؟ خوشحال و شاد و خندانیم. الحمدلله بابت روزای خوبش. الحمدلله تر بابت روزای سختش.
+ قصد دارم مصطفی رو هم گاهی به نوشتن وادار کنم. حرفای زیادی برای نوشتن داره. امیدوارم که بتونم [چشمک]
+ یادش بخیر. هدر وبم هم خیلی دوست داشتنی بود و کلی هم خاطره قشنگ از اون عکس داشتم. تا زمانی که یه تایم خالی پیدا کنم برای اینکه بچرخم بین عکسام و یه هدر خوشگل دیگه پیدا کنم ، وبمو این شکلی تحمل کنین لطفا [لبخند]
+ جمعه شب مصطفی رو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت.
+ مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها. گفتم و گفتم و گفتم.
مصطفی اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر - دختری.
+ پشت تلفن به مصطفی میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی. سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.
+ مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم.
* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]
ادامه مطلب
ادامه مطلب
ادامه مطلب
لینک) گفتم که بیاین سعی کنیم به خود افعال نگاه کنیم ، نه به پیشفرضایی که از فاعلش داریم. حالا میخوام یه قید به جمله م اضافه کنم و تکمیل بشه: بیاین با حسن ظن به خود افعال و فاعلشون نگاه کنیم. اجازه بدین به همین جا اکتفا کنم و برم سراغ بحث بعدی.
لینک). اگه اجازه بدین الان میخوام یه حالت خاصشو بنویسم. اینکه وقتی با خانواده شوهر مشکل پیدا کردیم ، توی گفتگو با همسرمون چه نکاتی رو مورد توجه قرار بدیم.
ادامه مطلب
ادامه مطلب
+ بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان.
دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی.
دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست مصطفی که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.
+ لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.
(ارادتمند شما، مصطفی)
دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی.
دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.
* لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.
* بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان.
من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردیم. اونجا مفاهیم بنیادین و منطق و ترند یک روش علمی کامل رو مطرح کردن. و بعنوان یه کار عملی از شرکت کننده ها خواستن که جمله ای از یکی از بزرگانشون درباره کمیّت و کیفیت رو در یه تعداد سطر مشخصی تحلیل کنن. اینترنت و همه منابع هم برای تحلیل در اختیارمون بود.
جمله شون این بود:
این پست). بعد با یه صحنه غریبی مواجه شدم که بقول یکی از دوستای وبلاگیمون سر تا پام پوکرفیس شد! شاید باورتون نشه. ولی همین الان که دارم اینجا تایپ میکنم ، هنوزم اون کامنتو هضم نکردم! باید برم سر فرصت وب نویسنده شو بخونم ببینم فازشون چیه. ولی یه گپ کوچیکی زیر پست باهاشون زدم ببینم چندچندن با خودشون و ما و خدا و ماسوا.
خلاصه از کامنت ایشون و منطق بازیاشون یاد این خاطره و سفر و منطق و فلسفه علم افتادم و رفتم سراغ ایمیلها و این جملات انگلیسی رو پیدا کردم. اگرچه که مخاطب این پست به نسبت بقیه پستها فراگیری کمتری داره ، ولی امیدوارم که جالب باشه برای بچه هایی که به منطق و فلسفه علم علاقمندن.
* وای بچه ها! یه چیز آنلاینم همین الان بگم بهتون. چند دقیقه س یه صحنه ای رو برا اولین بار تو عمرم دارم میبینم. من غش. من ضعف.
همسرم دراز کشیده کف زمین جلوی تلویزیون. زهرا رو گذاشته رو شکمش. بچه خوابیده ها. کامل خوابه! آقا هم داره واسه خودش فوتبال میبینه. موندم از کاراش حرص بخورم؟ بخندم؟ تایپ کنم برا شما؟ نکشه بچه مو یه موقه؟
این کلیپای پدر و دختری بود که یه عمر میدیدیم و غش و ضعف میکردیم. الان نسخه زنده ش جلو چش! من برم بچه مو نجات بدم از دست باباش. یهویی ناگهانی ت نخوره بچه م بیفته رو زمین! خلاصه توصیه ای که الان به ذهنم میرسه اینه که بچه رو تنها بذارین ، ولی بچه رو با پدرش تنها نذارین!
اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن.
عکس + هم صرفا جهت افزایش اطلاعات عمومی. کسایی که جوگیر و بدبین ان ، نیان تازه با دیدن عکس جوگیریشون بیشتر بشه ها! جنبه داشته باشین لطفا!
من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردیم. اونجا مفاهیم بنیادین و منطق و ترند یک روش علمی کامل رو مطرح کردن. و بعنوان یه کار عملی از شرکت کننده ها خواستن که جمله ای از یکی از بزرگانشون درباره کمیّت و کیفیت رو در یه تعداد سطر مشخصی تحلیل کنن. اینترنت و همه منابع هم برای تحلیل در اختیارمون بود.
جمله شون این بود:
این پست). بعد با یه صحنه غریبی مواجه شدم. یکی اومده بود کامنت ساده منو بررسی منطقی کرده بود و بعد کلا با همین چهارتا خط من و آقای دکتر عادلمهربان رو شسته بود. بقول یکی از دوستای وبلاگیمون سر تا پام پوکرفیس شد! شاید باورتون نشه. ولی همین الان که دارم اینجا تایپ میکنم ، هنوزم اون کامنتو هضم نکردم! باید برم سر فرصت وب نویسنده شو بخونم ببینم فازشون چیه. ولی یه گپ کوچیکی زیر پست باهاشون زدم ببینم چندچندن با خودشون و ما و خدا و ماسوا.
خلاصه از کامنت ایشون و منطق بازیاشون یاد این خاطره و سفر و منطق و فلسفه علم افتادم و رفتم سراغ ایمیلها و این جملات انگلیسی رو پیدا کردم. اگرچه که مخاطب این پست به نسبت بقیه پستها فراگیری کمتری داره ، ولی امیدوارم که جالب باشه برای بچه هایی که به منطق و فلسفه علم علاقمندن.
* وای بچه ها! یه چیز آنلاینم همین الان بگم بهتون. چند دقیقه س یه صحنه ای رو برا اولین بار تو عمرم دارم میبینم. من غش. من ضعف.
همسرم دراز کشیده کف زمین جلوی تلویزیون. زهرا رو گذاشته رو شکمش. بچه خوابیده ها. کامل خوابه! آقا هم داره واسه خودش فوتبال میبینه. موندم از کاراش حرص بخورم؟ بخندم؟ تایپ کنم برا شما؟ نکشه بچه مو یه موقه؟
این کلیپای پدر و دختری بود که یه عمر میدیدیم و غش و ضعف میکردیم. الان نسخه زنده ش جلو چش! من برم بچه مو نجات بدم از دست باباش. یهویی ناگهانی ت نخوره بچه م بیفته رو زمین! خلاصه توصیه ای که الان به ذهنم میرسه اینه که بچه رو تنها بذارین ، ولی بچه رو با پدرش تنها نذارین!
وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینه ای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفه ای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمه هام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خنده های تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.
بذارین بگم براتون از مراسم خودم. از شبی که عمه هام کاملا هماهنگ ترانه با صدای زن گذاشتن و بساط ناجوری راه انداختن. جلوی چشمای من. من؟ مُردم و زنده شدم. مردم و مردم و مردم و زنده شدم. همسرم؟ مُرد و زنده شد. مرد و مرد و مرد و زنده شد.
ما تموم آرزوی اون شبمون این بود که واسطه گناه نباشیم. من و مصطفی تو اون شرایط سخت مالیمون یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردیم که مجلسمون بیگناه برگزار بشه. نذر کردیم برای همون شبی که عمه هام اومدن و کاری کردن که توی بهترین شب زندگیم از ته دل آرزوی مرگ کنم.
من؟ داشتم وسط مراسم خودم میمردم و عمه ها؟ هیچی ندارم که درباره شون بگم. فقط هنوزم که هنوزه از خودم میپرسم مگه ما همخون نیستیم؟ مگه خون نباید به خون خودش متمایل باشه؟!
من اون شب ذره ذره مثل شمع آب میشدم و هر کدوم از فامیلای خودم و همسرم که چادر سر میکردن و میرفتن بیرون ، انگار یه چاقو میزدن به پیکر بی جون و رمقم.
من؟ تموم قدرتمو جمع کرده بودم که اون وسط اشکام نریزه و مصطفی؟ دستمو گرفته بود تو دستش و هر از گاهی صورتشو میاورد کنار گوشم و در گوشم صلوات میفرستاد و دستمو محکمتر فشار میداد. مامان منیژه؟ تا رفتن ماجرا رو حل و فصل کنن ما مردیم و مردیم و مردیم.
من اون شب بیگناه بودم. مصطفی اون شب بیگناه بود. ما روحمون خبر نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. حقمون نبود که فامیل و آشناها اونطور بذارن و برن. حقمون نبود اونطور قضاوت بشیم. حقمون نبود به اسم نهی از منکر دلمونو بلرزونن. گوشای مصطفای من تو عمرش صدای زن خواننده نشنیدن. و من بعد از ۳۱ سال بخدا قسم هنوزم بلد نیستم برقصم! ما اهل این چیزا نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. ولی بیگناه بودیم و لرزیدیم. بیگناه بودیم و تو دل خیلی از جماعت مذهبی دوست و آشنا متهم به گناه شدیم. هنوز فیلم اون شبو که تماشا میکنیم ، چهره هامونو تو همون ده دقیقه - یه ربع که میبینیم ، دلمون میریزه. و من؟ شاید باورتون نشه که هنوزم با دیدنش اشکام میاد.
حق ما نبود که نهی از منکرمون کنین. که بخدا قسم اگه میتونستیم از اون جایگاه ت بخوریم ، خودمون زودتر از همه شما مراسم خودمونو ترک کرده بودیم.
دیشب عروسی پرفشاری بود. جشن من که بدجور گذشت. ولی به حرمت وصیت مادرم ، به حرمت خواهرم ، به حرمت قسم روح مادرم که بهم داد ، دیشب ستون شدم و نذاشتم هیچ زله ای دل نازنینشو ت بده. تاریخ تکرار شد: من و مصطفی بازم نذر کردیم ، بازم گوسفند برای سلامتی امام زمان. و این بار بخاطر خواهرم. بخاطر اینکه مراسمش آغشته به گناه نشه. نذر کردیم و خودمونم سپر بلاش شدیم که تا آخر عمرش وقتی فیلم مراسمشو میبینه دلش نلرزه و اشکاش نریزه.
من دیشب با تموم وجودم نذاشتم منکری تو اون مجلس اتفاق بیفته تا ناهیان از منکر ، به خیال نهی از منکر ، قضاوت ناجور و فعل ناجور انجام ندن. تا با خامی خودشون و رفتارای بدون فکرشون دل خواهرمو نلرزونن. من و مصطفی تو جمع دیشب بزرگتری کردیم و تا تهش موندیم به پای خواهری که دخترمونه. بزرگتری که خودمون نداشتیم و هر کاری خواستن باهامون کردن. که اگه همین بزرگترا باشن و بزرگی کنن خیلی از اتفاقات تلخ برای کوچیکترا نمیوفته. دیشب گذشت و از دیشب فقط: الحمدلله رب العالمین.
+ روبروش نشستم ، میگم دختر خوب ، سمت راست قفسه سینه ت هم درد داری؟ میگه راست من یا راست شما؟ میگم سمت راستِ قفسه سینه» این خانوم پرستار!
+ جلو درِ پاویون استاجر اومده جلومو گرفته میگه خیلی دنبالتون گشتیم خانوم دکتر! دستشویی مُشرّف شده بودین؟ میگم بله. با اجازه تون شرفیاب شده بودم محضرشون!
+ میگن بیا سرپایی یه نگاهی بنداز به پیرزنه. میرم بالاسرش میگم مادرجان مشکلتون چیه؟ دندون مصنوعیشو نشونم میده میگه برام گشاد شده!
+ استاجرو آوردم میگم قلب این خانومو سمع کن. میذاره سمت چپ. میگم تونستی بشنوی؟ میگه آره خیلی واضح بود. میگم خسته نباشی پهلوان! خداقوت دلاور! مریض دکستروکاردیه (یعنی از معدود آدمایی که قلبشون سمت راستشونه و سمت چپ صدا کم میاد).
+ دارم عکس رادیوشو نگاه میکنم. سرشو شونصد درجه چرخونده تا بتونه عکسشو ببینه. میبرم بالاسرش میگم بفرمایین ببینین مادرجان! میگه من سواد خوندن ندارم ننه!
+ بهشون میگم سابقه بستری نداشتین خانوم؟ میگه نه. پیرهنشو که بالا میزنیم از بس جراحی داشته انگار نقشه متروی تهرانه! میگم خانوم جان پس اینا چیه اینجا؟ نکنه خودتون نشستین با نخ سوزن رو شکمتون نقشه فرار از زندان کشیدین؟
+ صبح اول وقت رفتم بالاسرش. میگم بهتر شدین بانوجان؟ میگه بهتر از کی؟ میگم بهتر از خواهرشوهرتون!
+ به استاجرمون میگم قلبشونو سمع کن. میگه صداش نرماله. گوشی میذارم میگم اینکه سمفونی موتزارته! پاشو. پاشو بریم لباسمونو عوض کنیم برگردیم با صدای قلبشون باله برقصیم! [مریض از خنده میترکه]
+ پسره اومده میگه وقتی عصبانی میشم توی سینه م تیر میکشه. استاجرمون بهش میگه خب عصبانی نشین لطفا!
خاطرات برای مردادماهه. اگه بی نمک بود ، ببخشین منو. امیدوارم در حد یه لبخند کوچیک تونسته باشم مهمونتون کنم. اعیادتون خیلی خیلی مبارک باشه.
همینکه رسیدیم ، مستقیم رفتیم هتل. آسانسور خراب بود و همسرم که حاضر نبود اجازه بده پیشخدمت هتل زحمت چمدونمون رو بکشه ، واسه ش آیه لا تزر وازرة وزر اخری رو خوند. در حالیکه پیشخدمت اصلا متوجه آیه نشد و با چهره متعجب به ما نگاه میکرد ، خود همسر با مشقت تا طبقه سوم چمدون رو آورد بالا. در اتاقو وا کردیم و با دیدن اتاق خنده رو لباش خشک شد. فهمیدم که بخاطر من ناراحت شده. ولی چیزی نگفتم. چادرمو برداشتم و با همون لباسام در چمدونو باز کردم و شروع کردم وسایلو بیرون بیارم. چیزی نگفتم و فقط منتظر موندم که همسر حرف بزنه. همینطور که لباسا رو بیرون میاوردم گفت بذار باشه ، صبح اول وقت میریم یه جای دیگه. گفتم چطور مگه؟ گفت اینجا دوره. خیلی دوره. خندیدم به حرفش. گفتم بهتر از دفعه قبله که. آدم احساس میکنه از دفعه قبل تا حالا خیلی نزدیکتر شدیم به اماممون. چی بود اون مهمونسرای دانشگاهشون؟ اون همه دور بود با اون همه ادا اطوارش؟! خیلی ام خوبه همینجا بنظرم.
طفلکی واکنشمو که دید یه کم آرامشش برگشت. با این حال برای اینکه دلش مطمئن بشه گفت: طبقه ۳ ، این همه دور ، آسانسور خراب ، اینقدر کثیف.
گفتم عزیزم میدونم اینا رو بخاطر من میگی و خودت این چیزا برات مهم نیست. ولی همه ش دو سه شبانه روزه. ما مسافریم. قرار نیست که همیشه اینجا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون امامیم. سخت نگیر آقا.
انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته باشن ، لبش به خنده واشد. لبم به خنده واشد.
+ قرار نیست که همیشه تو دنیا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون اماممونیم. سخت نگیرین دنیا رو. همه ش دو سه روز توش مهمونیم. ما مسافریم. فقط مسافر.
با وجود خستگی سفر ، دارم سعی میکنم از نصف روز تعطیل باقیمونده م استفاده کنم. در حال جاروبرقی کشیدنم که صداشو بالا میبره و صدام میکنه. متوجهش میشم ، میرم بالا سرش و مانیتورو نگاه میکنم. داره ایمیلشو چک میکنه. میگه اینو ببین:
یکی از دانشجوهاش با یه ایمیل واقعی و با اسم و رسم خودش این عکس + رو فرستاده و مثلا از قول همسرم نوشته فعلا امتحانتونو بدین و سرویس شین بچه ها. منم چند سال بعد اگه حوصله کردم نمرههاتونو میزنم تو سایت.»
میخندم و اونم با خنده م میخنده. با همون خنده میگم نزدی نمره هاشونو هنوز؟ با همون خنده ش میگه نهههه! میگم چراااا؟! گناه دارن طفلکیا. یه ماهه چشم براهن. میگه فشار زن و زندگی نمیذاره به کارم برسم و بازم میخنده. با حرص میگم آقاپسر! مردمو منتظر نذار. باز میخنده میگه دخترخانم! افضل الاعمال: انتظار الفرج. میبینم فایده نداره. برمیگردم سمت جاروبرقی که باز صدام میکنه میگه قهر نکن حالا. بیا بشین تا بگم چی شده.
برمیگردم کنارش میشینم. یه فایل وامیکنه و میاد پایین تا برسه به نمره ها. میگه ببین! این نمرات نهایی بچه هاست و اینم اطلاعات آماری کلاسشون. میخونم و میبینم که ماکس ۱۷ و نمیدونم چند صدم ، مین ۴ و چند صدم و اوریج کلاس ۱۳ و چند رقم اعشار بعدش!
زود میرم تو تیم دانشجوهاش و با تشر بهش میگم چیکار کردی با این طفلکیا؟ میگه هیچی بخدا. میگم ترم چندن؟ میخنده میگه ترم بوقی: دو. اخم میکنم و خیلی جدی میگم ببین قطعا مشکل از شما بوده آقای همسر! اینا تجربه دانشگاه ندارن. تو فضای دبیرستانن هنوز. اذیتشون نکن. با یه حالت مظلومیت میگه تند نرو تو رو خدا. بخدا سال سومه که این درسو ارائه میدم و هر سه سال سبکم همین بوده. من کاری نکردم. باور کن من مقصر نبودم. خود بچه ها این مدلی شدن. (بمیرم الهی. حیوونکی کلی ترسید از تشرم و یه عالمه توضیح و توجیه آورد [خنده]). با همون جدیت میگم آهان. لابد شما بیگناهی و مشکل از این ۲۰-۳۰ نفره. و احتمالا همون حرفای همیشگی که از هزار سال پیش تو گوشمون کردن. نسل ما خوب بود و نسل الان افت کرده و بچه ها تنبل شدن و بیسواد شدن و از این حرفا.
میخنده میگه نه بابا. برعکس. با دیدن اینا خیلی دلم قرص شده و کلی امید پیدا کردم به اوضاع. با وجود تموم ابهتی که سعی کردم از خودم نشون بدم ، وا میرم جلوش یهویی. با تعجب میگم چطور مگه؟ میگه بنظرم ظهور نزدیکه و ما اواخر دوران غیبتو داریم طی میکنیم انشاالله. میفهمم که دوباره میخواد از اون حرفا بزنه. میگم بسم الله الرحمن الرحیم. این بارم خدا رحم کنه بهمون. با حرفم بیشتر میخنده و میگه ببین! اینا مثل نسل ما نیستن. خیلی عاقل شدن. دارن حس میکنن که این چیزا به دردشون نمیخوره. کامل فهمیدن که گمشده شون این معادلات و درسا نیست. دنبال حرف فطرتشونن. راضی نمیشن به این راحتیا. مزاجشون عوض شده. واسه همین میل ندارن در حد مرگ درس بخونن و تلاش کنن تا ۲۰ بگیرن. طرف میگه ۲۰ بگیرم که چی؟ بعد تازه نگا کن! شجاعتشونم دارن به رخ من میکشن. هم امتحانشونو بد دادن ، هم واسه حقشون بهم ایمیل میزنن و متلک میندازن. ببین ترم بوقی برداشته چی واسه من فرستاده. این از سر تنبلی و بیسوادی نیست ، اتفاقا از روی شجاعت و عقله. اینا نسلی ان که دارن مژده ظهور میدن.
+ به هرحال من که از نگرش جناب همسر سر به بیابون میذارم بالاخره یه روز. خصوصا الان که از زیارت برگشتیم که کلا تو یه فاز دیگه ست. خدا رحم کنه بهم. گفتم شمام باهام شریک بشین. حداقل تقسیم کار بکنیم با همدیگه و فشارش کمتر بشه [خنده]
+ راستی توی زیارت حسابی به یادتون بودم. سالها بود که توی زیارتام دوست مجازی ای نداشتم که یادش کنم. نایب ایاره همه تون بودم انشاالله. خلاصه زیارت همه مون قبول باشه. [لبخند]
نبات خونه مون تمام شده. شیشه های عطرمون دارن به انتها میرسن. غذاهامون دلشون برای عطر و رنگ زرشک و زعفرونتون تنگ شده.
خودمونم.
خودمونم دلمون.
دلمون.
دلمون.
دلمون براتون تنگ شده.
و امان از دلمون.
بیچاره ایم و تنها چاره ای که برامون باقیمونده شمایین. راهی دیارتون میشیم ، و لو بقدر دو روز و نیم سفر.
+ چهارشنبه ظهر. انشاالله
+ فردا امتحان دارم. میگن امتحان سختیه. و من اصلا تموم فکر و ذکرم شده زیارت آقامون. حین درس خوندن دلم ناخودآگاه میره باب الجواد. سلام میده و اذن دخول میخونه. محو اذن دخول آقامونم که پسر دعافروش میاد میگه خاله! خاله! دعا دارم. یه دعا بخر تو رو خدا. میخندم و به همسرم نگاه میکنم و قبل اینکه چیزی بگم میبینم دست میکنه جیبش و پول میده واسه دعایی که شاید هیچوقت نخونیمش. ولی این بار حرص نمیخورم از کارش انگار. محو گنبدطلا میشم. آقامون محو خداست که میرم و همون وسط میگم آقا! آقا! گناه دارم. منو بخر تو رو خدا.
اشکام میاد و میاد و میاد و میچکه روی کاغذام.
+ میدونم ممکنه این مدت اذیتتون کرده باشم. کامنتا بازه بدون نیاز به تایید. ناشناسم مثل همیشه فعاله. هر چی دوست دارین بهم بگین. هر حرفی ، نقدی ، ناسزایی. هر چی تو دل نازنینتون مونده.
ببخشین منو. حلالم کنین.
خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی . 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《. ءالله خیر اما یشر》. اینم یکی دیگه از کارای نیمه تموم زندگیمه. 《و ان ربک لذو فضل علی الناس》. یکی دیگه از حسرتایی که به دلم مونده. 《. و لکن اکثرهم لایشکرون》. و حالا سه ساله که هر روز فقط نیم ساعت یه دوره تحدیر از هر جزء گوش میکنم. از سر اینکه محفوظاتم یادم نره و جزء لایشکرون نشم. که خیلی وقته خیلیاشو یادم رفته و جزء لایشکرون شدم.
چشمامو بستم و غرق در آیاتم. خودمو گذاشتم وسط حرم حضرت معصومه و با زائرا آیه به آیه جلو میام. میخونه《کل شیء هالک الاوجهه له الحکم و الیه ترجعون》. سوره عوض میشه ، قاری عوض میشه. به خودم میام. چشمامو باز میکنم. ساعتمو میبینم. حوالی ۳:۴۵. به قول همسر ساعت امام حسین و ۴۵ دقیقه ست. داره دیر میشه. تلفنمو برمیدارم. زنگش میزنم. میگم ساعت داره امام سجاد (۴:۰۰) میشه ها! دیرمون نشه یه موقه؟ میگه صندلی رو بیار بالا و ایستگاه اتوبوس اون طرف خیابونو نگاه کن. میام بالا. چشمم می افته بهش. دست ت میده و تلفنو قطع میکنه. قرآنشو میذاره تو کیفش. از رو صندلی بلند میشه و میاد سمت ماشین. قفل درو باز میکنم تا سوار شه و صدای رادیو رو کم میکنم. میگم خیلی وقته اینجایی؟ میگه از ساعت امام حسین تا حالا! دیدم خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. میخندم ، همراه با شرم. شیطنت آمیز میگه زندگی متاهلیه و هزار بدبختی دیگه. میخندم ، بدون شرم ، با محبت. درجه کولرو بیشتر میکنم. صدای رادیو رو هم. قاری داره میخونه《فابتغوا عندالله الرزق و اعبدوه و اشکروا له.》. رو میکنم به همسر. با لبخند میگم تشکر آقای من! میخنده ، با محبت.
حوالی ۴:۳۰ میرسیم بیمارستان. به قول همسر حوالی امام سجاد و نیم! نگهبان میگه وقت ملاقات تمومه. حتی نمیذاره وارد سالن بیمارستان بشیم. و ما حتی نمیدونیم دقیقا کجا باید بریم. همسر میگه تو برو من منتظر میمونم. کارتمو نشون نگهبان میدم و وارد میشم. میرم سمت CCU. ناخودآگاه دنبال یه آشنا میگردم. اما کسی نیست. سراغ متخصص کشیک رو میگیرم. یکی از پرستارا میاد که ببینه کارم چیه. ماجرای اون روزو + براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.
همسر میشینه پشت فرمون. شروع میکنم به حرف زدن. میگم معمولا کسایی که ارست میکنن دیگه مثل قبل نمیشن. به چهره ش نگاه میکنم. میگم خب این بنده خدا هم ظاهرا جانباز شیمیایی بوده. یه کم شرایطش پیچیده تره. بازم به چهره در همش نگاه میکنم. ادامه میدم : مصطفی جانم! ناراحتی نداره که. خدا خواسته این آقا شبای قدر امسالم درک کنه. حالا با زندگی نباتی. ولی چه فرقی میکنه؟ شاکر باش. روشو برمیگردونه سمتم. میگه همه مون نباتیم. برام قرآن میخونه《و الله انبتکم من الارض نباتا》.
+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.
نماز صبح امروزو دوباره با همسر رفتیم مسجد. این بار با سلام و صلوات بردنمون صف اول. حس بدی داشت. به همسر گفتم مثل اینکه مسجدمونو دیگه باید عوض کنیم. گفتن اون آقایی که اون روز ارست کرده بود زنده ست و توی CCU یکی از بیمارستانای نزدیک خونه مون بستریه. امشب کشیکم ، ولی قرار شد فردا با همسر یه سر بهشون بزنیم.
و حالا من دارم کارامو میکنم که زودتر از هر روز برم بیمارستان. اونقدری جلوی اتندها بُرش دارم که واسه این سه روز بتونم مورنینگو هوا کنم و سر راند هوای بچه ها رو داشته باشم. ناسلامتی دیشب ، شب قدر بوده و اینجا جمهوری اسلامیه. یعنی فردای شب قدر همه چی باید دیرتر شروع بشه. یعنی اولویت با خدا و دین خداس. یعنی فردای شب قدر اینترن نباید اذیت شه. یعنی فردای شب قدر باید هوای هر کسی که به اندازه یه سبحان الله بیدار مونده رو داشت. بریم به امید خدا ببینیم چقدر میتونیم با سکولاریسم بیمارستانی مبارزه کنیم.
+ بیاین این چند روز هر جایی هستیم هوای آدمای اطرافمونو داشته باشیم. آدما شبای قدر بیدارن و روزش خسته تر و کم حوصله تر. آدمایی که خدا آمرزیدتشون دیگه. پاک و معصوم شدن دیگه از امروز. یه جور دیگه نگاشون کنیم. مثل آمرزیده ها. مثل بچه ها. مثل عزیزای خدا.
+ دوره اینترنی به ازای کارایی که از مریضام باقیمونده بود روی دستم میزدم. دیشب به یاد اون روزا یه رو دل مریضم گذاشتم تا یادم بمونه باید خوبش کنم. یادم بمونه دل جای امامه نه مرض. یادم بمونه حرم خداس نه غیر خدا. یعنی میشه یه روز فقط از خدا پر شه؟
همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش ت میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر ت میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کنسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری.
اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.
صبح از بخش ن زنگ زدن که برم بالا سر یه خانم که دیابت بارداری داره و دم زایمانشه. رفتم و دیدم کلی استرس داره. ۲۵ سال داشت و بچه اولش بود. خیلی تنها بود و گفت همراهش فقط همسرشه. نشستم کنارش و فارغ از پزشکی و پرونده در مقام دو تا زن با هم حرف زدیم. گفتم بچه ت چیه؟ گفت پسره. گفتم اسمشو چی میذاری عزیزم؟ گفت از اول گفتیم امیرحسین. گفتم ای جانم. چه اسمی. زیر سایه امیرالمومنین و امام حسین باشه ایشالا. کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. بعدم پرونده شو نشون خودش دادم و یکی یکی گفتم ببین همه چی خودت و بچه ت خوب و نرماله. معاینه ش کردم و گفتم اصلا نگران دیابتش نباشه. آخر سر دعاها و سوره های موقع بیماری و زایمان رو بهش یاد دادم و قول دادم فردا صبح دوباره بهش سر بزنم. به قول مامان منیژه: محبت بهترین داروئیه که خدا خلق کرده.
موقع برگشت ، بعد سه سال زهرا رو تو بخش ن دیدم. خانومی شده بود واسه خودش. من و زهرا رفیق گرمابه و گلستان دوره عمومی بودیم و یه تیم کشیک ثابت ساخته بودیم با همدیگه. تقریبا همزمان با هم ازدواج کردیم. من اومدم تخصص و زهرا رفت طرح و بعدم سر خونه زندگیش. یه کوچولوی نازی ۲-۳ ساله هم داره. اولش فکر کردم برگشته سر کار و پزشک عمومی بیمارستانه ولی لیبل روپوششو که خوندم فهمیدم رزیدنت ن شده و سال یکه. کلی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم. از حلما خانوم کوچولوش تعریف کرد که تازه از پوشک گرفته شده و کل ماه رمضون در حال بشور بساب خوشگل کاریای حلما کوچولوئه قربون صدقه حلما رفتم و گفتم تا از سرش نپریده یه بار بیارتش که خونه ما رم منوّر کنه
گفت می ذارتش خونه مامانش و میاد اینجا. به اینجا که رسید ناخودآگاه گفت خدا مادرتو رحمت کنه. منم ناخودآگاه تو جوابش گفتم ای خدا بر درجات پدرت اضافه کنه. زهرا فرزند شهیده. از اون بچه هایی که بعد شهادت پدرشون به دنیا اومدن. از اون بچه هایی که جسد پدرشون هنوز برنگشته. از همونایی که از پدر فقط عکس دیدن و خاطره شنیدن. که حتی یه قبرم ندیدن. مادرش که شیرزن بود و زهرا و داداششو به دندون کشید و بزرگ کرد. وقتی میرفتم خونه شون با تموم وجودم حس میکردم که واقعا شیرزنه. و همینطور مادربزرگش که اونم یه شیرزن دیگه بود. اون روزا که میرفتم خونه شون مادربزرگشو صدا میکردیم《خانوم ْحاجی》. احوال خانوم حاجی رو ازش پرسیدم. گفت پسرعموم سه سال پیش سوریه شهید شد. خانوم حاجی بعد شهادت نوه ش (پسر عموی زهرا) دیگه نتونسته راه بره و افتاده گوشه خونه. تو دلم غبطه خوردم به حال خونواده ای که به این خوبی دینشو ادا کرده و داره میکنه.
گفت امشب کشیکه. گفتم پس افطاری رو بیا با هم بخوریم. گفت تو بیا. گفتم من که الان اومدم مهمون شما. تو بیا سمت ما و ببین چه تاج و تختی راه انداختم اون طرف
+ دارم فکر میکنم خوبه موقع افطار که میاد ، انگشتر مامان وجیهه + رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.
+ چقدر عطر خدا رو تو زندگیم حس میکنم ، وقتی که ناخودآگاه دنیام بوی امام حسین میگیره. انگار هر روز با نشونه هاش میاد سراغم و میگه من حواسم بهت هست ، حتی اگه تو حواست بهم نباشه. انگار امام حسین فقط مال منه و با هیچکدومتون شریکش نکردم. فقط مال من. مال خود خودم.
یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون. امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!
+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟
+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت:
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟
+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم. پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!
تو قرآن دلنشینی که خدا بهمون هدیه داده یه محبت» میبینیم و یه مودّت». از دوره حفظ قرآنم یادم میاد که استاد میگفتن محبت برای قلبه و مودت برای قالب. بعد میگفتن که پیامبر برای اجر خودشون از ما مودت نسبت به اهلبیتشونو خواستن. میگفتن مودت یعنی ابراز عملی محبت قلبی. یعنی محبتمونو تو دلمون نگه نداریم. بریم راه ابرازشو یاد بگیریم و ابرازش کنیم. میگفتن ابراز محبت یعنی مراعات کردن حق محبوب. هر محبوبی حقی بر گردن ما داره که باید رعایت بشه. درباره اهلبیت میگفتن مودت یعنی اطاعت ازشون. یعنی ذوب شدن در وجودشون. یعنی تلاش برای اینکه تمثال اهلبیت بشیم. بعد مثال میزدن که حجاب گذاشتن یعنی مودت اهلبیت. خوش اخلاق بودن یعنی مودت اهلبیت. مراعات احوال دل مردم یعنی مودت اهلبیت. همسرداری و تلاش برای کسب رضایت شوهر یعنی مودت اهلبیت. تربیت فرزند صالح یعنی مودت اهلبیت. و خلاصه هر کاری که از محبت درون قلبمون به اهلبیت نشأت بگیره و در قالب عملی مطابق سنت اونها ظهور کنه یعنی مودت اهلبیت.
اما از اهلبیت که بیایم پایینتر ، تو روابط زن و شوهری هم اغلب ماها مشکل محبتی با همدیگه نداریم. زن و شوهر ابتدای مسیر زندگیشون غرق در محبت همدیگه ن. ولی شاید اصل مشکل زندگیای ما مودّته. یعنی نحوه ابراز محبت. یعنی ادا کردن حق محبوبمون. و در حالیکه حواسمون نیست ، بعد از یه مدتی به تدریج این کمبود مودّت سرایت میکنه به قلبمون و محبت قلبی رو هم کمرنگ میکنه و مشکلات بعدیش پیش میاد. وگرنه از همون اولش همه مون عاشق همدیگه ایم و گرماشو تو دلمون حس میکنیم. ما - زن و شوهرا - پا به پای همدیگه باید کار کنیم روی مودت تا روز به روز محبت قلبیمون بیشتر بشه.
اینا رو گفتم که بگم یکی از مهمترین مسائل در ابراز محبت (یعنی مودّت) زبانه. و یکی از اولین نکات مربوط به زبان اینه که حین گفتگوهامون جملات آمرانه رو تبدیل کنیم به جملات پرسشی. زبان خیلی مهمه. هم در مودت با خلق و هم در رأس خلق ، مودت با همسر. مثلا بجای اینکه به همسرم بگیم: فردا بریم خرید!» ، میتونیم بگیم: حوصله شو داری فردا بریم خرید؟». کمرنگ کردن جملات آمرانه توی بطن و متن زندگی مشترک و تبدیل کردنش به جملات پرسشی ، خیلی خیلی مهمه.
یادم میاد وقتی کوچیک بودم ، یکی از مشکلاتی که مامان بابا با همدیگه داشتن سر لباس پوشیدن بابا بود. اول صبح بابای خدابیامرز لباس میپوشید بره سر کار که مامان خدابیامرزم میگفت بازم که این شلوارو پوشیدی؟! اون یکی رو بپوش! و بابا هم با یه لحن بدی جواب میداد که تو دوباره موقع رفتن من دست گذاشتی رو لباسام؟
من همیشه تو دلم میگفتم مامان از ته دلش بابا رو دوست داره. ولی بلد نیست موقع لباس پوشیدنِ بابا چطور محبتشو از تو قلبش بیاره تو زبونش و ابراز کنه.
اون روزا گذشت. ولی واقعیت اینه که منم دختر مامانم ام و پیله میشم به لباس پوشیدن همسرم. ولی سعی میکنم از راه درست باهاش مواجه بشم.
مثلا یه روز بهش میگم میشه اون کت آبیه رو بخاطر من بپوشی؟
یه روز دیگه میگم آقای بامعرفت! دیشب شلوار مشکیه رو اطو کردم که بپوشیش دیگه. قابل نمیدونی ما رو؟
یه روز دیگه میگم نوچ! بلد نیستی مخ دخترا رو بزنی! اون پیرهن راه راهه رو بپوش ببینم دلم میره برات یا نه.
و هزار و یک قالبِ دیگه ای که میتونیم محبت قلبیمونو بریزیم داخلش و باهاش به همسرمون بفهمونیم که گیر دادن من به لباسات از روی محبتیه که تو قلبم بهت دارم.
جمعبندی اینکه یکی از اصول مرتبط با زبان ، متمرکز شده روی یه نکته ساده: تبدیل جملات آمرانه به جملات پرسشی. این کار یعنی شأن قائل شدن برای همسر. یعنی من همراهتم نه رئیست. یعنی من همسرتم نه بالاسرت. یعنی دوست دارم.
* قسمت بود اسم مامان بابا رو بیارم تو پستم. خدا همه مومنین و مومناتو رحمت کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
- میخوام دنیا رو عوض کنم استاد!
- تا مجردی عوضش کن!
- چه ربطی داره استاد؟
- ربطش اینه که وقتی متأهل بشی حتی کانال تلویزیونم نمیتونی عوض کنی ، چه برسه به دنیا!
این جوکی بود که یکی از دانشجوهای همسر براش فرستاده بود و امشب برام خوند. و من با شنیدنش یاد یه اتفاقی افتادم که با خودم گفتم بد نیست اینجا درباره ش بنویسم.
یکی از خرابکاریای سارا خانوم ما در دوره عقد و اوایل زندگی مشترکش این بود که با بی تجربگی ، زندگی میثم رو بشدت تک بعدی کرده بود. میثم به کار و فعالیتای اجتماعیش نمیرسید. از درس جامونده بود. از تعادل خارج شده بود. از جمع دوستاش جدا شده بود. کاملا در اختیار زن و زندگی بود و از بیرون هر کی میدید میگفت عجب مرد زندگی ای!
و من وقتی از ماجرا و این طرز رابطه شون باخبر شدم ، با نهایت انصاف ، خواهرمو مقصر همه اینا دونستم و کلی دعواش کردم بخاطر این بی کیاستی ای که اسمشو گذاشته بود ت نه!
ماجرا برمیگرده به زمانی که آقامیثم رفته بود هیئتشون. دوستای چندین و چندساله ش بعد از مدتها دیده بودنش و بهش گله کرده بودن که اگه ازدواج اینه که تو کردی ، ما قیدشو کلا زدیم رفت.
صمیمی ترین دوست میثم رابطه شو با میثم تموم کرده بود. چرا؟ چون آقا میثم ۶ ماه تقریبا هیچ رابطه خاصی با بهترین رفیقشون برقرار نکرده بودن! چون حتی جواب تلفنها و پیاماشم درست نداده بودن! چون از همه کارای اصلی و فرعی دوره تجردش دست کشیده بود و فقط و فقط شده بود شوهر سارا خانم ما! و به خیال خودشون خیلی خوش و خرم بودن ، غافل از اینکه دوستای مجردش بشدت نسبت به خودش و اساس ازدواج کردن ناامید شده بودن.
خلاصه همون شب آقامیثم خیلی شاکی اومده بود ماجرا رو بحالت انفجاری به سارا گفته بود که ازدواج با تو درس و هیئت و کارای تشکیلاتی و دوستای صمیمی و غیره و ذلک منو نابود کرده. و تنها دستاورد ازدواج من این بوده که صدتا سفر رفتیم و هزارتا کافه و رستوران و مهمونی و میلیون دفعه هم دونفره قدم زدیم. گفته بود پایان نامه و فارغ التحصیلیم عقب افتاده و عملا ازدواج جز این چیزا و یه سری حاشیه هیچ چیز دیگه ای برام نداشته. خلاصه میثم تا ته خط رفته بود و حسابی با همدیگه دعوا کرده بودن. دعوا کرده بودنا. یعنی میثم رسما گفته بود من این زندگیو دیگه نمیخوام و باشه واسه خودت و کسی که اهلشه. و سارای ما هم با شنیدن این جمله ترکیده بود و اونم یه سری بی انصافیای دیگه در حق میثم کرده بود.
خلاصه از سهم اشتباهات میثم که بگذریم ، سارای ما با بچه بازی و بی تجربگیش تبدیل شده بود به یه موجود منفور بین دوستای میثم. و بدتر از اون اینکه واقعا یه چهره بد از ازدواج و دخترای مذهبی ترسیم کرده بود تو ذهن اون جمع.
من؟ عمرا نمیتونستم کاری کنم در زمینه دوستای میثم و بهشون بگم که ازدواج نه اون چیزای رمانتیک تو ذهن شماست و نه این چیزایی که از میثم و سارای ما دیدین. اونا از دست من کاملا خارج بودن. تنها کاری که از من ساخته بود این بود که رابطه سارا و میثمو ترمیم کنم. و البته به سارا خانوم بفهمونم چه خرابکاری ای کرده! الحمدلله الان خیلی بالانس شدن و اون حس تمامیت خواهی سارا هم افت کرده. ولی خودش میدونه چه کاری کرده با دوستای میثم و چه دسته گلی آب داده که دیگه تقریبا غیرقابل برگشته.
اینا رو نوشتم که بگم احیانا اگه نوعروسی اینجا رو میخونه ، یا اگه مجردی داریم که انشاالله بحق خانوم زینب کبری (س) خیلی زود قراره بره خونه بخت و سفیدبخت بشه ، مراقب باشه چه تصویر و تصوری از خودش ، تأهل و ازدواج به همسرش ، دوستای مجرد همسرش و اساسا جامعه ارائه میده.
ما زنها اساسا تمامیت خواهیم. یعنی تمام شوهرمونو برای خودمون میخوایم و حاضر نیستیم با کسی شریک بشیم. خدا این ویژگیو توی ما قرار داده تا خونواده مونو حفظ کنیم. ولی باید تو مسیر درست خودش بکار بگیریمش. همسرم این اصطلاحو برای یکی دو موردی که ما واسطه ازدواجشون شدیم بکار برد که من خیلی دوستش داشتم و براتون مینویسمش: اینکه ازدواج محدودیتهایی ایجاد میکنه. ولی با ازدواج قرار نیست موتور همسرمونو خاموش کنیم. بلکه قراره با دو تا موتور و قوی تر ، یه زندگی با ابعاد بزرگترو تجربه کنیم.
خلاصه که وقتی وارد زندگی مردتون میشین ، طوری عمل نکنین که همه کارایی که در دوره مجردیش میکرده تعطیل بشه. طبیعیه یه جاهایی محدودیت ایجاد بشه. ولی اینکه تصور کنین مرد مال منه و همه فعالیتای دوره مجردیش قراره تحت تاثیر من قرار بگیره ، غلطه.
بیاین پا بذاریم روی اون حس تمامیت خواهیمون و یه جاهایی به شوهرمون آزادی عمل بدیم تا اونم به کاراش برسه. رسالت من و شما اینه که همسر وقتی شب میاد کنارمون آرامش بهش هدیه بدیم و گرمش کنیم برای فردا صبحی که قراره دوباره برگرده به اجتماع و جهادش. نه اینکه تنش و تشویش ایجاد کنیم و سردش کنیم و نگهش داریم برای خودِ خودِ خودمون. شوهر ، برای زن نیست. شوهر ، برای کار و اجتماع هم نیست. شوهر ، مال خداست. همونطور زن ، برای شوهر و یا برای کارای خونه نیست. زن هم مال خداست. مراقب باشیم با اموال خدا چه میکنیم.
* زینت باشیم برای اهلبیت. ترغیب کننده باشیم برای ازدواج مجردها. الگو باشیم برای دخترا. راه درست و متعادل دین رو در پیش بگیریم ، طوری که مومنین و مومنات رغبت کنن به راهی که ما رفتیم وارد بشن. و این محقق نمیشه مگر اینکه در عمق زندگیمون ، گذشت و تعادل رو برقرار کنیم.
* همه اینایی که گفتم درباره آقایون هم به نحو دیگه ای صدق میکنه. میدونم دل خیلی از خانمها هم پره. ولی احساس کردم بیشتر مخاطبای اینجا خانم هستن و بهتره اونا رو مخاطب حرفام قرار بدم. ازم ناراحت نشین لطفا. بچه ها خیلی راحت بگم منم که زنم از رفتارای بعضی از شما جوونترا با همسراتون میترسم. بعضی از عقایدی که ابراز میکنین خیلی ترسناکه برام. چه برسه به پسر مجردی که یه چیزی ازتون میبینه یا میشنوه و تصورش از ازدواج خراب میشه. آدم هر عقیده ای رو ابراز نمیکنه. هر حرفی رو جار نمیزنه. هر کاری رو با شوهرش نمیکنه.
سارای ما که دوره عقدش حسابی خرابکاری کرد. ببینم شماها چه میکنین. [لبخند]
یه موضوعی که توی گفتگو با آقایون خیلی مهمه ، دایرکت بودنه. آقایون خیلی منظم تر از ما فکر میکنن و علاقمندن که مستقیم و منطقی باهاشون گفتگو کنیم. ولی ما گاهی کاملا برعکسیم. خصوصا زمانی که یه اتفاقی بیفته و احساساتمون غَلیان کنه. اون تایم گاهی پیش میاد که بسیار غیرمستقیم و پیچ در پیچ حرف میزنیم. یعنی موقع حرف زدن از یه جایی شروع میکنیم و خدا میدونه حین حرف زدن قراره کجاها سر بزنیم و چه کسایی رو آباد کنیم که دیگه من درباره ش سکوت میکنم [خنده] و خب طبیعتا هیچ مسیر مشخصی رو در گفتگومون دنبال نمیکنیم جز اینکه حرصمونو خالی کنیم.
حالا تصور کنین که چاشنی عصبانیت هم داشته باشیم. چی میشه؟ شروع میکنیم یه سری مسائل پیچیده رو به بدترین شکل و با بدترین لحن ممکن به خورد شوهر طفلکیمون بدیم. عنصر لجبازی رو هم اینجا اضافه کنین به رفتارمون. و شوهر؟ طبیعیه که اگه کم ظرفیت و کم تجربه باشه ، با واکنشای ناجورش اوضاعو خرابتر میکنه. اگه هم ظرفیتش زیاد باشه عمرا توجه خاصی بهمون نمیکنه و تحمل میکنه تا غر و جیغ و احساسات ما تخلیه بشه و خودمون تمومش کنیم.
حالا تصور کنین ما واقعا یه مشکلی داشته باشیم و بخوایم اون مشکل حل بشه. طبیعیه که تو این شرایط همسرمون حرفای ما رو ترتیب اثر نمیده. گاهی هم که بخواد ترتیب اثر بده ، متوجه ما نمیشه و درکمون نمیکنه. چون طبیعتا ما پشت سر هم و کاملا نامنظم حرف میزنیم. بعبارت دقیقترش غر میزنیم. ببخشین که دارم صریح میگم. طبیعت عام ماست و بد نیست بپذیریمش. آقایون هم مسائلی دارن که خودشون میدونن چیه [لبخند]
اما نظر من توی موارد گفتگوهای پر تنش:
اولین قدم اینه که باید تکلیف خودمونو روشن کنیم. یعنی اینکه آیا قراره غر بزنیم تا تخلیه بشیم یا اینکه مشکلی داریم و قراره اون مشکلو به شوهرمون انتقال بدیم و مشکل باید حل بشه. اکثر مواقع هم ترکیب هر دو مورده.
خب تو حالت اول بنظرم اصلا لازم نیست فکر کنیم! کافیه چشمامونو ببندیم و هر چی به لب و دهن مبارکمون میاد نثار شوهرمون کنیم [خنده] اصلا شوهر کردیم واسه همین چیزا. وگرنه خونه بابامون چی کم داشتیم مگه؟ [خنده]
اما تو حالت دوم قراره ما به یه نتیجه ای برسیم. پس لطفا نفس عمیق بکشیم و سعی کنیم برنامه داشته باشیم برای به نتیجه رسوندن حرفامون. یعنی چی؟ یعنی یه سری مراحلی رو طی کنیم.
اولا تو حالت عصبانیت گفتگو نکنیم. عصبانیت یه باتلاقه که تو اون شرایط هر چی بیشتر حرف بزنیم ، بیشتر غرق میشیم.
ثانیا پیش زمینه بدیم به همسر. یعنی قبلش بگیم یه تایمی خالی کن. من میخوام درباره یه مشکلی باهات صحبت کنم (حتی میتونیم موضوع گفتگو رو هم بهش بگیم. مثلا بگیم: یه تایمی که حوصله داری درباره ساعتهای کاریت میخوام باهات حرف بزنم). آماده کردن همسر درباره موضوعی که قراره درباره ش صحبت کنین خیلی مهمه. و بعد که یه تایمی رو هماهنگ کردین با همدیگه ، موقع گفتگو ببینین که چقدر با تمام وجود و حواس جمع بهتون گوش میکنه. و در واقع اون مشکلی که اغلب ما داریم و میگیم همسمرمون به حرفامون گوش نمیکنه حل میشه!
ثالثا عجله نکنیم. قطع به یقین ما حرفمونو خواهیم زد. پس عجله نکنین. این قسمت خیلی سخته. خصوصا وقتی که احساساتی میشیم. ولی واقعیت اینه که ما هم باید رشد کنیم. رشد ما تو اینه که وسط غلیان احساسات ، صبر کردن رو تمرین کنیم. راهشم اینه که ذره ذره فاصله بندازیم بین لحظه احساساتی شدنمون و لحظه ابرازش. مثلا دفعه اول پنج دقیقه صبر کنیم. یعنی پنج دقیقه نفس بگیریم و بعدش اون غرغرای مبارکو بکوبیم تو صورت شوهر عزیزتر از جان. دفعه دوم یه ربع نفس بگیریم. دفعه سوم نیم ساعت. و از یه جایی به بعد بهش بگیم جناب همسر! بنده میخوام سر فلان مسئله با تانک از روت رد شم. یه تایم هماهنگ کن که بیام سر وقتت [خنده].
رابعا اگه قراره فقط غر خالی نباشه و به نتیجه و راه حل برسیم ، تا یه اندازه ای ما خانمها باید حرفامونو تو قالب مردونه بریزیم و آقایون هم تا حدودی باید حرفای ما رو تو قالب زنونه گوش کنن.
(خود این زنونه - مردونه بودنِ حرفا میتونه موضوع گفتگوهامون باشه. اینکه از همدیگه بخوایم درباره ضعفمون موقع حرف زدن یا شنیدن به همدیگه توضیح بدیم.)
از طرفی خیلی مهمه وقتی داریم با جناب همسر حرف میزنیم ، حرفامون پیوسته باشه. یعنی از یه جای مشخصی شروع کنیم ، یه جایی اوج بگیریم ، یه جایی فرود بیایم و یه جایی مشت آخرو بزنیم و تامام! [خنده]
تجربه شخصی من توی خونواده و محیط کارم اینه که بحثهای منطقی ، بشدت آقایون رو تحت تاثیر قرار میده. یعنی مثلا اگه میخواین به همسرتون بگین که دیر اومدنش به خونه براتون سخته ، باید کاملا منطقی بهش بگین که من به این دلیل نمیتونم تحمل کنم که دیر خونه میای. حتی اگه دلیلتون کافی نباشه ، ولی ابرازش به فرم منطقی باعث میشه که همسرتون بپذیره که شما مشکل دارین با فلان موضوع.
پس بعنوان جمعبندی:
بیاین اول هدفمونو از گفتگوی پرتنش با همسر مشخص کنیم: تخلیه عواطف لحظه ای؟ یا رسیدن به راه حل مشکل؟
و بعدش با خیال راحت مطابق هدفتون ، اپروچ تعیین کنین.
باهاش دارم بحث میکنم سر یه موضوعی.
میگه شیدا! یادت باشه ما اختیار داریم ولی آزاد نیستیم.
چشمام از تعجب میزنه بیرون. میگم یعنی چی؟
میگه همین دیگه. آزاد نیستیم و اختیار داریم. اختیار یعنی دنبال خیر بودن. ماها عبادی هستیم که دنبال خیرشون میگردن.
دلم آروم میشه به حرفش. دلم محکم میشه به استدلالش.
* تخت خوابیده. حسودیم میشه به این همه آرامشش. کاش منم تو این چند سال ازش یاد میگرفتم. منی که وسط یکی از امتحانای بزرگ خدا از فکر و ذکر خوابم نمیبره و همسری که حالا دیگه خوابِ خوابِ خوابه.
دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی که تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.
مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.
من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.
من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن.
دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.
کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای همسرم میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.
یاد حرفای همسر میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.
من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.
گرد و خاک به پا کرده بود امروز توی اورژانس دو ، آقای جوانی که نمیذاشت متخصص مرد همسرشو معاینه کنه. تا اینجا منم با آقا موافقم که ترجیحا معاینه توسط همجنس انجام بشه.
اما.
اما.
وقتی پیج شدم و رسیدم بالاسر خانمش که مثل ابر بهار گریه میکرد ، مرد رو از زن دور کردم ، پرده رو کشیدم و شروع کردم زن رو دلداری بدم که هیچ عیبی نداره. تا اینکه با شنیدن درددلای زن از رفتار متناقض مرد (نامرد) منزجر شدم.
مردی که همسر بغایت جوان خودشو از هر گونه تحصیلی منع کرده بود ، انتظار داشت یه زن تحصیلکرده دیگه بیاد و زنشو معاینه کنه!
احسنت آقا! احسنت!
* همسر انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه از راه میرسه و این یعنی پایان پستهای روزانه. برنامه ای ندارم برای موضوع پستهای بعدی. شمام که نمیتونین پیشنهاد خاصی رو بهم منتقل کنین [خیلی شرمنده م واقعا]. پس ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد و قراره در ادامه چی بگیم و بنویسیم.
۱- امروز یه دختر حدود ۲۵ ساله داشتم که اوضاعش مساعد نبود. رفتم سراغش باهاش گپ بزنم تا یه کم روحیه ش برگرده. لابلای حرفامون فهمیدم تافل داره بچه م. پرونده شو آوردم کنارش گفتم حالا که زبانت خوبه بیا ببینیم میتونی بفهمی اینجا چی به چیه یا نه.
اُردری که متخصص براش گذاشته بود رو به زور و با کلی شوخی و خنده تونستیم با هم بخونیم. یهویی برگشت گفت میگما! چرا انقدر دستخط شما دکترا داغونه؟ گفتم قول میدی مثه یه راز بین خودمون بمونه؟ گفت آره. منم خیلی جدی گفتم دستخطمون که بد نیست. ماها اِسپِل (املای) داروها رو بلد نیستیم. دو سه تا حرف اولشو مینویسیم ، مابقیشو خط خطی میکنیم که آبرومون پیش پرستار و داروخونه نره. چند لحظه بهمدیگه نگاه کردیم. جدی جدی داشت باورش میشد که یهویی با هم زدیم زیر خنده.
۲- نزدیکای ظهر رفتم یه سر بزنم به اورژانس دو. رسیدم به یه پیرمرد بانمک که از دل درد بی امان اومده بود بیمارستان. گفتم پدرجان کجای دلتون درد میکنه؟ گفت اینجا. گفتم چی خوردین؟ اشاره کرد به همسرش. همسرش گفت دیشب هیچی شام بهش ندادم. فقط عرق نعنا و صبح نبات داغ و خاکشیر. تو دلم کلی واسه شون ذوق کردم. برگشتم به آقا گفتم خوبه دیگه. نگران نباشین. حاج خانوم داروی درست بهتون داده. ایشالا تا شب اثر میکنه و خوب میشی باباجان.
عصر که بخش رو تحویل دادم و رفتم برای خدافظی از بچه های اورژانس ، همون آقای پیرمرد صدام کردن. گفتم جانم باباجان؟ گفتن انگار عرق نعنا اثر کرده. دردم خیلی کمتر شده. گفتم بله. بله. اگه حاج خانوم اون عرق نعنا و خاکشیرو نداده بودن الان کلی داشتین درد میکشیدین.
عزیزم. یه جور خاصی همسرشو با یه محبت بزرگی نگاه کرد و برگشت گفت همه زندگیمه ، شرمنده شم بخدا.
حالا من این وسط زل زدم به خانومشون. سرخ و سیاه و بنفش و خلاصه رنگی رنگی شد طفلکی. منم که نیشم تا بناگوشم بااااز.
* نصف کار ما اینه که تشخیص درست بدیم. نصف دیگه ش اینه که به آدما یادآوری کنیم که سختیها و بیماریاتون با هر ابعاد و وخامت و اوضاع و احوالی ، خیلی ضعیف تر از شما و دلبستگیای زندگیتونن.
۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه. امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.
حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای. خاک به سرم. یاااادم رفت خاموشش کنم یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم. ببین چه کردم با زندگیت.
میگم نوچ. خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]
حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].
خلاصه شام امشب خاطره شد.
۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.
* از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟
صبح اول وقت داشتم خانمی که از دیشب بستریشون کرده بودن رو مرخص میکردم که بین گفتگومون متوجه شدم معلم مدرسه ان. با یه ناراحتی ای گفتن امروز مدرسه رو نرفتم. گفتم بخاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله. خیلی خوشحال شد طفلکی. بعد پرسید امروز رو استراحت کنم کافیه دیگه؟ گفتم چی درس میدین؟ گفتن عربی. گفتم فردا و پس فردا رو هم براتون استعلاجی مینویسم که بچه ها یه نفسی بکشن از دست عربی. خندیدیم با همدیگه.
* تصمیم گرفتم در راستای خالی کردن حسادتم نسبت به یکی از دوستان وب نویس [خنده] ، تا یه مدت کوتاهی اتفاقات کوچیکِ شیرین یا تلخ روزانه رو بنویسم. منظورم همون اتفاقاتیه که دیده نمیشن و شاید یادمون بره. شاید تا وقتی که همسر از سفر برگرده و چراغ خونه مون دوباره روشن شه.
* جمعه شب همسرو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت.
* مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها. گفتم و گفتم و گفتم.
همسر اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر- دختری.
* پشت تلفن به همسر میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی. سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.
* مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم.
* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]
به نام خدا
چند توضیح دربارهی وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا
1- یک نفر لینک عکس اسکرینشات از متن پیامکهایشان با دکتر صهبا را ارسال کردهاند که متأسفانه در این متن دکتر صهبا به ایشان گفتهاند هیچوقت به وبلاگ برنخواهند گشت. همچنین در پاسخ به بازیابی مطالبشان فرمودهاند هر مطلبی که تا کنون نوشتهاند برای خدا بوده، خودشان را صاحب آنها نمیدانند و وقف عام است.
2- اینجانب بقای زندگی مشترک خود را مدیون راهنماییهای دکتر صهبا میدانم. به همین دلیل تصمیم گرفتهام آن دسته از نظرات خصوصی ایشان را که حاوی راهنماییهایشان برای زندگی مشترکم میباشد و قابل انتشار است، منتشر کنم. برای نظرات دکتر صهبا یک تب جداگانه در وبلاگ ایجاد میکنم. اگر چنانچه از بین دوستان، کسی نظر خصوصی یا عمومی از دکتر صهبا دارد و فکر میکند که انتشار این نظرات به دیگران کمک میکند، از طریق بخش تماس با من برای اینجانب ارسال نماید. نظر دکتر صهبا با حفظ اسرار فرستنده منتشر میشود. همچنین گزینهی نظر ناشناس نیز فعال میباشد.
3- بنده تمایل دارم که مدیریت وبلاگ در اختیار کسی باشد که با دکتر صهبا در ارتباط است. لطفاً اگر کسی با چنین شرایطی آمادگی دارد اعلام کند.
4- یکی از دوستان زحمت کشیدهاند و توانستهاند تعدادی از مطالبی که بنده نتوانسته بودم را بازیابی کنند. با توجه به اینکه اگر مطلب را مستقیماً در وبلاگ بارگذاری کنم ترتیب مطالب به هم میخورد، یک تب جداگانه بدین منظور باز کردم که در بالای وبلاگ موجود است. با تشکر از زحمات ایشان.
سخته.
سخته آدم تبدیل بشه به ستون وسط خیمه چندتا خونواده.
سخته خواهرت باردار باشه ، هورموناش بهم ریخته باشه ، آنفولانزا گرفته باشه و کسی جز تویی که مادر دو تا بچه معصومی نتونه کمکش کنه. سخته گیر کنی بین بچه هات که کسی رو جز تو ندارن و تویی که جز خواهرت کسی برات نمونده.
سخته روزی پنج ساعت خواب منقطع داشته باشی. یک ساعت یک ساعت یا دو ساعت دو ساعت.
سخته هر روز فاطمه کوچولوتو تو دستت بگیری ، سه نوبت قلبشو معاینه کنی و مراقب باشی که درست تشخیص بدی. سخته مادر باشی و بر احساساتت غلبه کنی. که بخودت بفهمونی اگه قلبش آریتمی داشت نباید انکار کنی. باید بپذیری. باید برش گردونی بیمارستان و بستری. حتی اگه تمام تنشو دوباره سوراخ سوراخ کنن.
سخته همین اول راه ، هر روز از غم و غصه ها و مشکلاتت ببینی که شیرت داره کم و کمتر میشه.
سخته بعد زایمان ، هر روز و هر روز کلی خون از بدنت رفته باشه. دست و پات هر روز یخ کنه. یخِ یخ. پوستت از ماست سفیدتر بشه. چشمات تار بشه. سرت گیج بره. همونجا که ایستادی ، بشینی رو زمین. همونجا که نشستی ، دراز بکشی و تا مدتها کسی نباشه یه شیرینی یا شکلات بیاره برات.
سخته آدم مادر باشه. مادری که مادر نداره. که حرفاشو میریزه تو خودش تا شوهرش درگیر نشه. تا شوهرش پیر نشه. که میدونه شوهرشم چقدر گرفتار و تنهاست و باید مراعات شوهرشو بکنه.
من بیرون خونه بودم همیشه. وسط جامعه. یه جامعه ای که داشته همیشه بهش یاد میداده و ازش یاد میگرفته. بیمارستانای شلوغی که گوشه راهروی اورژانسشون تخت چیدن. نمیشه آدمی که با این محیط خو گرفته رو یه شبه گذاشت تو خونه و درو به روش بست و گفت همینجا بمون. نمیشه بمونه و کسی بهش سر نزنه و کم کم مریض نشه. نمیشه محیطشو ناگهانی عوض کرد و رهاش کرد بحال خودش تا عادت کنه.
من به این وبلاگ نیاز دارم. مثل آب. مثل هوا. به وبلاگی که بدونم شده یه جامعه ای که بهش یاد میدم و ازش یاد میگیرم. یه جامعه شلوغ ، ولی مطمئن. تو روزایی که حضور تو شبکه های مجازی روان آدما رو تحت تأثیر قرار میده ، من به وبم احتیاج دارم. به دوستای وبلاگیم. که سر بزنم و سر بزنند. حتی اگه هزار و یه کار از خونه و بچه ها و مشکلات شخصیم داشته باشم.
من وبمو لازم دارم این روزا. ولی سخته. سخته تیکه های وجودتو محبت کنی برای آدما و ببینی از محبت کردنتم کینه میگیرن. سخته که همیشه نگران باشی از اینکه کامنتات باز بمونه و یه نفر بیاد بی دلیل خشمشو سرت خالی کنه. سخته که بعد مدتها بری زیر پست یکی از مطمئنترین آدمایی که تو وب میشناسی کامنت بدی و خیالت راحت باشه مراقبته و مراعاتتو میکنه موقع جواب دادنش. بعد چند روز دوباره سر بزنی و ببینی یه نفر دیگه از ناکجاآباد اومده و به اسم بررسی منطقی کامنتت ، شخصیت تو رو قضاوت کرده و با یه جمله تمسخرآمیز و با نگاه عاقل اندرسفیه ، امثال تو رو عامل بی نیازی کشور از دشمن خارجی و ضدانقلاب دونسته.
سخته بعد اینکه در سطح همون کامنتش بهش توضیح دادی ، بیاد وقت بذاره ، تو رو بخونه تا بتونه از وجودت و شخصیتت انتقام بگیره. انتقام چیزی که نمیدونی چیه. جنگی که نمیدونی چرا شروع کرده و چرا به ادامه دادنش به سبک خودش اصرار داره. دچارِ فیش نگار زحمت این کارو برای من کشیده. اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن.
من به احترام وقتی که گذاشتن و قضاوتایی که ازم داشتن ، زحمتاشونو به نتیجه نهایی میرسونم. به چیزی که راضیشون کنه و بتونن با افتخار پرچم کشورشونو توییت کنن. به چیزی که ارزششو داشته باشه این همه وقت صرفش کردن. من از وبلاگ میرم و وبلاگ رو در اختیار ایشون میذارم تا خوشحال باشن که پیروز جنگی شدن که نمیدونم چرا باید شروع میشد. پیروز جنگ قضاوت شخصیتهای حقیقی. با اینکه توی کامنتی که براشون نوشتم (حداقل) سعی کردم ذره ای شخصیتشونو قضاوت نکنم ، ولی از همون اولش قضاوت شدم. دچارِ فیش نگار شخصیت منو در سطوح مختلف قضاوت کرد و اصرار کرد به قضاوتش. و من میرم که خیالش راحت بشه که با دو تا کامنت کار منو ساخت و بتونه با طیب خاطر بره سراغ نفر بعدی. آرزوی موفقیت دارم برای خودشون و منطقشون.
+ سخنی با مخاطبام:
من سالها پزشکی کردم. پزشک یاد میگیره به توصیه کردن. عادت میکنه به توصیه کردن. خو میگیره به اینکه شواهد ببینه و توصیه کنه. یاد میگیره صریح باشه. ملکه وجودش میشه. ولی تو تمام زمانایی که توصیه میکنه ، والله قسم ، ذره ای خودشو بالاتر نمیبینه. پزشک فقط تشخیص میده و طبق تشخیصش توصیه میکنه. و در همون حال تو دلش معتقده که تشخیصش و توصیه ش شاید اشتباه باشه. پزشک علیرغم تمام حرفای توصیه گونه ش ، جونشو میخواد بکنه تو جون آدمایی که باهاشون روبرو میشه. خودشو رفیق میبینه. رقیق میبینه. قصد کمک داره. پزشک خیلی صریحه. ولی دلسوزانه صریحه. توصیه میکنه. ولی قلبش داره برای آدمی که بهش توصیه میکنه میطپه.
با تمام این اوصاف ، اگه تو این مدت - بقول دچارِ فیش نگار - باعث شدم تصور کنین دارم از بالا باهاتون حرف میزنم ، از همه تون عذر میخوام.
من باید قبل خداحافظیم ، این جمله رو بهتون بگم: من خاک کف پای تمام بچه هایی ام که اینجا رو خوندن. حتی کمتر از خاک کف پاهاتون.
ازتون خواهش میکنم حلال کنین منو و دعا کنین اگه اینایی که فیش نگار درباره م گفته درسته ، خدا کمکم کنه که اصلاحشون کنم و آدم بشم.
* آدما هرچقدرم قوی باشن ، بعد زایمان تبدیل میشن به یه موجود طفلکی ضعیف زودرنج. به یکی که نیاز به درک و مراعات داره.
مادرای تازه زایمان کرده ، خیلی طفلکی ان. طفلکی تر از نوزاداشون. ضعیفتر از بچه هاشون.
چیزایی که آدمای عادی رو اذیت نمیکنه ، چیزایی که همه جا روتینه ، چیزایی که گفتنش به یه آدم عادی هیچ عیبی نداره ، گاهی قلب یه مادر تازه فارغ شده رو از جا میکنه. گاهی ترک میندازه به شیشه عمرش. رحم کنین به اینجور مادرا. رحم کنین. رحم کنین. شما رو بخدا رحم کنین.
متأسفانه این مطلب، آخرین کلمات دکتر صهبا بود و پس از این مطلب وبلاگشان از دسترس خارج شد.
یک ماهی از مرخصی زایمانم میگذره. اگه از قبل زایمان و روزای بستری و یکی دو روز بعد ترخیص فاطمه فاکتور بگیریم ، بطور خاص ده روز آخرش یه زن خانه دارِ به تمام معنا بودم.
این ده روز ، تقریبا هر روز صبحشو همسرم مثل یه مرد تشریف میبردن سر کار و منم سعی میکردم مثل یه کدبانو به خونه م و خونه داریم برسم. راضی ام؟ خیلی. البته که قبلشم که گرگ و میش قبل طلوع میزدم بیرون و میرفتم بیمارستان راضی بودم از لطف و منت خدا. الحمدلله علی کل حال.
میخواستم یه تجربه از این ده روزه رو باهاتون به اشتراک بذارم. ما خانوما وقتی خونه دار باشیم ، دغدغه سر کار رفتن نداریم. شاید تو خونه هامون رایج باشه که صبح زود خواب باشیم و همسرمون خودش بیدار بشه ، صبحانه بخوره و بره سر کار. یا اینکه بره سر کار و صبحانه رو کنار همکاراش میل کنه. راستش منم روزای خانه داریِ قبل زایمانم همین کارو میکردم. خیلی راحت میخوابیدم. و انصافا همسر هم انتظاری نداشت و نداره که بیدار بشم. ولی از همون روزای بعد ترخیص - بعد اون اتفاقاتی که ما رو کشت و زنده کرد - نشستم خودمو محاسبه کردم. دیدم چقدر حواسم به زندگیم نبوده. به خودم. به مصطفام. درسته که این روزا من روزی رسون خونه نیستم. درسته که سر کار نمیرم. ولی وقتی ته دلمو نگاه میکنم میبینم دلم میگه باید شونه به شونه شوهرم باشم. حالا بیشتر از یک هفته میشه که هر روز صبح پابه پای آقا بیدار میشم و بیدار میمونم. صبحانه شو آماده میکنم. کنارش صبحانه میخورم. خوراکی میذارم تو کیفش. و با محبت بدرقه ش میکنم.
بچه کوچیک داشتن یعنی به هم خوردن خواب. یعنی شب و نصف شب شیردادن به بچه ها. مثل همین الان که وقت شیر خوردن فاطمه کوچولو بود. مثل چند دقیقه دیگه که میرم و با پشت انگشت اشاره م صورت زهرا رو نوازش میکنم و وعده غذایی نیمه شبانه شو با تمام محبتم و از عمق وجودم به جسم و روحش هدیه میدم. بچه کوچیک داشتن یعنی اینکه تمام وجودم اول صبح التماس کنه که شیدا تو رو خدا یه کم دیگه بخواب. پلکام سنگین باشه. چشمام قرمز باشه. ولی دلم بگه امروز چقدر به همسرت رسیدگی کردی؟ و من هر روز حوالی اذان صبح بیدار میشم و بیدار میمونم تا چراغ زندگیمو چلچراغ کنم. تا همسرمو با دل گرم و آروم راهی کنم. تا حس کنم حاج قاسم سلیمانی چطور تو اوج خستگیش بیدار میشد و جهاد میکرد. تا با سختیای جهادم زیر سقف خونه م از خدا دلبری کنم.
و این وسط؟ عاشق اون لحظه ای ام که خداحافظی میکنیم ، پشت سرش می ایستم ، تا نزدیک در میره ، برمیگرده ، نگام میکنه و میگه شرمنده تم. این شرمنده تم گفتن هر روزش انگار که دنیا رو بهم میده. انگار که از هزارتا خواب صبح بیشتر بهم انرژی میبخشه. انگار همه دنیا خلاصه میشه تو همین یه کلمه: شرمنده تم.
* کسی از فرداش خبر نداره. شاید بعدا دیگه هیچوقت فرصت راهی کردن همسر پیش نیاد. شاید روزای آخرمون باشه. همین امروز. همین فردا.
بیدار شدن ، صبحانه خوردن ، محبت و بدرقه کردن کمترین کاریه که یه زن خونه دار میتونه هر روز صبح برای مردش بکنه. مردی که هر روز صبح از خواب صبحگاهیش میگذره بخاطر رزق حلال زن و بچه هاش.
دریابیم این روزا رو. مخصوصا اگه بچه کوچولو نداریم هنوز.
و بله. امروز اول صبح برای اولین بار دخترا رو تنها گذاشتم پیش باباشون و خودم رفتم برای رأی دادن. فکر کنم امسال از رهبری هم زودتر رأیمو انداختم تو صندوق [خنده] الهی شکر که اولین جداییم از دوقلوها تو راه خون شهدا بود (الان حرص بعضی از دوستای وبلاگیم از این جمله درمیاد و میکوبن روی دیسلایک [خنده])
خب پس بذارین بقیه تونم حرص بدم. من و همسر توی هفته اخیر نشستیم سخنرانیهای رهبری ، مخصوصا در یکماه اخیر رو تجمیع کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مبتنی بر صحبتای اخیرشون ، اولویت اینه که مستقیما کاندیداها رو بشناسیم. در صورتی که شناخت مستقیم ممکن نبود ، در درجه دوم اعتماد میکنیم و میریم سراغ لیستها. این برداشت ما از فرمایشات رهبریه. و سؤالمون اینه که این چه تصوریه که اصرار داره عینا به لیست رأی بدین تا سرلیست جناح مخالف رأی نیاره؟ واقعا بر چه مبنایی استواره این صحبت؟ چرا باید سی نفر مورد نظر چندتا بزرگ یه جناح رو یکجا بفرستیم مجلس؟ سی نفری که از اتفاق بعضیاشونو دلیل کافی داریم که مطلقا اصلح نیستن و اتفاقا بعضیاشون تو یه هفته اخیر بوضوح نشون دادن که حتی صلاحیت ورود به مجلس رو هم ندارن. یا حداقل اینه که بهتر از اونا وجود داره.
من یه سوال دارم ازتون:
عدم ورود سرلیست جریان مقابل ، دلیل کافیه که انتخاب اصلح نداشته باشیم و لیستی رأی بدیم؟ مصلحت ایجاب میکنه این کارو بکنیم؟ واقعا این اسمش مصلحته که آدم فشل بفرستیم مجلس به این بهونه که فلانی رأی نیاره؟ چه تضمینی هست که فلانی رأی میاره که شما میخواین با لیستی رأی دادنتون مانع رأی آوردنش بشین؟ اینقدر براتون قطعی و محرزه رأی آوردن اون شخص که حاضرین مصلحتگرایی کنین و لیستی رأی بدین؟ استاد اخلاق همسرم فرموده بودن برمبنای محکمات عمل کنین ، نه متشابهات [لبخند]
خلاصه من و همسر نشستیم دونه به دونه آدما رو شناختیم و لیستمونو خودمون نوشتیم. الانم ممکنه بعضی از شما دلتون از کارم تنگ بشه و توبیخم کنین که نظرتون کاملا برام محترمه. ولی ملاک ما حرفای رهبری و بطور خاص نظرات هفته های اخیر ایشونه ، نه نظر فلان طلبه و تحلیلهای بهمان حزب و شخصیت [لبخند]. فکر میکنم علما و نخبه های فرهنگی و مذهبی که روی منبر و پشت تریبون گفتن که لیستی رأی بدین ، سخنان امسال رهبری رو درست مرور نکردن. شایدم ما کج فهمیدیم. ولی صریحا توی سخنرانیهاشون (مخصوصا شانزدهم بهمنماهشون) اشاره میکنن به این موضوع. و من تحسین میکنم بعضی از جوونترا رو که وارد مصلحت اندیشی و ترس پیرمردای نظام نشدن ، انصراف ندادن و ما تونستیم بعنوان اصلح تشخیصشون بدیم و خارج از لیست بجای بعضی از آقایونِ شبهه ناک و تعجب برانگیز ، اسمشونو توی برگه رأیمون بنویسیم.
به هر حال ممکنه اینجا بعضیاتون بخاطر بی بصیرتی من و همسرم سر تأسف ت بدین که من ازتون ممنونم. چون اگه نسبت به ما محبت نداشتین ، ازمون ناراحت نمیشدین و حرص نمیخوردین. ولی من راضی ام از اینکه به بهونه تسخیر سی نفره مجلس ، با طناب تَکرار کسی توی چاه نیفتادم. حالا اون شخص اول فامیلش خ باشه یا ح. اصولگرا باشه یا اصلاحطلب. کار غلط ، غلطه. چهار ساله کمر مملکت از لیستی رأی دادنِ بدونِ تحقیق شکسته. من نمیگم لیستی رأی ندین. خودتون میدونین و خدای خودتون و تشخیص خوتون. من میگم رهبری اعلام موضع کردن درباره نحوه انتخاب. اگه عقیده دارین که نظر آقا رو درک و اعمال کنین. وگرنه تحلیل و تفسیرای شخصی خودمون و یه سری از آقایون صاحب منبر رو. ولی ازتون میخوام اگه دارین لیستی رأی میدین ، حداقل عکس کسی که بهش رأی میدین رو ببینین! چکاریه آخه؟ بزرگان و اهالی منبر هم که سریعا یه سری شواهد از تاریخ اسلام برای لیستی رأی دادن آوردن و مثل همیشه از مصلحت حرف زدن. سوال اینه که این مصلحتا از کجا میان؟ این مصلحتا رو کی تعیین میکنه؟ بزرگان یه جناح خاص تعیین میکنن؟ یه سری اهل منبر و کرسی تعیین میکنن؟ من تعیین میکنم؟ یا رهبر انقلاب؟
خلاصه جمعبندی ما از حرفای آقا این بود که رأی دادن از سر شناختِ مستقیم اولی است ، نه از روی لیست. شمام اگه تا الان رأی ندادین یه مروری داشته باشین و ببینین مصلحت رو در کلام رهبری باید پیدا کرد یا از لب و دهن بزرگ فلان جناح و اون یکی و این یکی تحلیلگر. والامر الیکم [لبخند]
* میدونم حرصتون دادم. ولی حرص نخورین ازم. دعا کنیم به همدیگه موقع رأی دادن.
شروع کنیم از ازدواج بگیم یه کم. از اولِ اولش.
خیلیا میگن همسر بخشی از تقدیره. خب تو جوابشون باید گفت کجای زندگی ما بخشی از تقدیرمون نیست؟ هوم؟ [لبخند] اما منظور دوستامون اینه که یعنی از پیش نوشته شده و ما نقشی توش نداریم و هر کسی که روزیمون باشه بهمون میرسه و اینجور حرفا.
راستش من عقیده م اینه که ازدواج بخشی از زندگی ماست. و ما توی زندگیمون نه مختاریم و نه مجبور. ازدواج هم دقیقا از نظر من الامر بین الامرین تلقی میشه.
من معتقدم ما نمیتونیم نقش خودمونو توی همسری که قراره قسمتمون بشه ایگنور کنیم. ما حتما نقش داریم توی اینکه همسرمون چطور باشه. ولی اولا یادمون باشه همه نقش به ما واگذار نشده و ثانیا اینکه نقش داشتن ما فقط منوط به انتخابمون نیست. یعنی چی؟ یعنی اینکه دقت در انتخاب یه بخشی از نقش ما رو تشکیل میده. خودشناسی یه بخش دیگه شو تشکیل میده. و سبک زندگی ما در دوران مجردی هم واقعا واقعا واقعا نقش داره توی همسری که قراره ما رو انتخاب کنه و ما انتخابش کنیم.
پس همین ابتدای حرفامون بگم قبل اینکه از همدیگه بپرسیم چه متد و اپروچی باید لحاظ بشه که ما بتونیم همسر خوبی انتخاب کنیم ، از خودمون بپرسیم من با خودم چکار کنم که همسر خوبی باشم و همسر خوبی جلوی راهم قرار داده بشه.
جواب؟ کاملا واضحه. من مطمئنم خودتون بهتر از من بلدین جوابشو [لبخند]
توی پرانتز بگم: متأهلامونم همین الان برگردن یه نگاه بندازن به مشکلاتی که توی زندگی مشترکشون دارن. بعد برگردن به دوره مجردیشون و ببینن این مشکلاتِ الان چقدرش برمیگرده به چیزایی که اون موقع مراقبت نکردن و الان دودش داره به چشمشون میره. نمیگم ریشه همه مشکلات اونجاست ، ولی حتما یه چیزایی پیدا میکنین اگه خوب فکراتونو بکنین.
و پرانتز دوم: اینا کلیاته. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و همسرش کفویت کافی رو باهاش نداشته باشه؟ بله. حتما میشه. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و کلا تا آخر عمرش ازدواج روزیش نشه؟ بله. حتما میشه. درِ امتحان خدا هیچوقت بسته نیست. خصوصا اینکه هر که در این دیر مقرب تر است ، جام بلا بیشترش میدهند.
ولی بچه ها یه چیزی رو یادتون باشه. هیچ شری نیست ، مگر اینکه منشأش خود انسان باشه. یعنی اینکه اگر دیدین مبتلا به شر شدیم ، مطمئن باشین یا خودمون و سایر انسانها خرابکاری کردیم ، یا اینکه اساسا شری در کار نیست و فقط ظاهرش شبیه شرّه.
یه مثال ملموس: فرض کنین یه زوجی بچه دار نمیشن. حتما اگه تا حد ممکن یه سری چیزا رو رعایت کرده باشن ، این مسئله براشون خیره. دیدیم توی تاریخ که چطور بچه دار نشدن یه خیر از طرف خدا بوده. اما اگه این بچه دار نشدنشون در حقیقت از جنس شر باشه ، نتیجه عمل خودشونه. دقت کنین: خودشون ، نه پدر مادر و اطرافیاشون. اشتباهات پدرمادرا قطعا روی بچه ها اثر داره. اما چرا خدا باید انتقام پدرمادرا رو از بچه بگیره؟ بچه هم اختیار داشته و داره. بره ببینه چه کرده که مستحق این شده که اسباب انتقام خدا از پدرمادرش بشه. (اینو گفتم که اگه ازدواجمون به تأخیر افتاده و داریم اونو از جنس شرّ تفسیر میکنیم و این شرّ رو به اشتباهات و سخت گیریهای پدرمادرامون نسبت میدیم ، یه لحظه ترمز کنیم و ببینیم واقعا خدا اینجوریه؟ حتما پدرمادر سهم دارن. ولی خودمون چی؟ واقعا هیچ سهمی نداشتیم؟ واقعا ما همه چیمون درست بوده؟ یعنی ما شدیم اسباب انتقام خدا از پدرمادرمون ، بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشیم؟ بله. ممکنه که بی گناه هم باشیم و بهمون ظلم بشه و مظلوم واقع بشیم. ولی معمولا اینجوری نیست. و خودمونم سهمی داریم.)
کارای خدا حساب کتاب داره. ولی مشکل اینه که ما نشستیم این پایین و مدام سعی میکنیم حساب کتاب خدا رو بفهمیم. از اون عارف بزرگ تا من کوچیک. ولی واقعیت اینه که خدا ، خداست. کی میتونه کُنه افعال خدا رو متوجه بشه و توجیه کنه؟!
منظورم این نیست که فکر نکنیم در این موارد. اتفاقا بزرگان دینمون خیلی حرف دارن تو این زمینه ها. اما در اصل منظورم اینه که اون بخشایی که به ما واگذار شده رو درست انجام بدیم. اونقدر درست که بعدش بتونیم سرمونو بالا بگیریم و بگیم من هر کاری بلد بودم دریغ نکردم. ولی خدای من نخواست. و حالا من با خیال راحت راضی ام به رضای خدا. مقام رضایت وقتی ارزش داره که من و شما وظیفه مونو انجام داده باشیم و نتیجه نگرفته باشیم. وگرنه اگه مستحق عذاب باشیم ، داریم خودمونو به اسم راضی بودن به تقدیر الهی گول میزنیم. گرچه همینم ارزشمنده [چشمک]
پس بیاین قبل اینکه درباره نحوه انتخاب کردن همسر با هم حرف بزنیم ، اول از همه یه سر به اندرونی خودمون بزنیم و ببینیم رسیدیم به اون حدی که همسر خوب بیاد سراغمون یا نه. کجاها خرابکاری کردیم؟ اگه یه روز قرار باشه از همسر ضربه بخوریم ، دقیقا بخاطر کدوم رفتار الان یا گذشته مونه؟ و حرفایی از این جنس. عجالتا فکر کنیم روی این چیزا تا انشاالله از پست بعدی وارد فضای خارج از خودمون بشیم.
* سعی میکنم توی پستای مربوط به ازدواج ، پرانتز باز کنم بین مباحث ازدواج تا یه نکاتی به درد متأهلامون هم بخوره. امیدوارم موفق باشم در این زمینه و حرفام هم متفاوت باشه ، هم قابل اجرا و هم چاره ساز. توکل بر خدا.
امروز دوست جانم اومده بود خونه مون. زهراسادات بیست و نه ساله از قم [خنده] و نمیتونم توصیف کنم که چقدر برام ارزشمنده که این همه راهو با فسقلیاش بخاطر دوستیمون اومد.
همیشه خیلی با هم حرف میزنیم. و من خیلی ازش یاد میگیرم. امروز بین حرفامون بهش گفتم زهراسادات تو خیلی میفهمی و فهمتو خیلی خوب به دیگران منتقل میکنی. ایکاش بیشتر خودتو عرضه میکردی تا بقیه بیشتر بتونن بهره ببرن. در جوابم یه حرفی زد که خیلی برام تلخ بود. گفت جامعه نگاه خوبی به من نداره. چون طلبه م. چون همسرم طلبه ست. و برعکس به تو و شوهرت و همکاراتون خیلی خوب نگاه میکنن و ازتون خیلی اثر میگیرن. چون تحصیلات دانشگاهی سطح بالا دارین و مظهر یه آدم موفق تلقی میشین. میگفت من و تو اگه همزمان در یه سطح خوش اخلاق باشیم ، جامعه به تو توجه بیشتری میکنه و از تو الگوی بهتری میگیره. چه بسا منو به ریاکاری متهم کنن و چندتا بدوبیراهم بهم نسبت بدن.
شنیدن این حرفا از زبون زهراسادات خیلی برام تلخ بود. و بنظرم بیراه نمیگه. راستش من همین الانم نمیدونم دوستام بخاطر خودم باهام دوست شدن یا بخاطر اینکه دیدن من پزشکم و تو عالم پزشکی این خلق و خو رو دارم. منظورم این نیست که دوست واقعیم هستن یا نه. قطعا دوستای واقعی هستیم. منظورم اینه که اگه من ، همین من بودم منهای وضعیت شغلی و تحصیلیم ، و برمیگشتیم به روز اول آشناییمون ، آیا حاضر بودن منو بعنوان دوستشون بپذیرن؟ بعبارتی میخوام بگم این شغل و رشته چه سهمی توی جایگاه من داشته و خودِ خودِ خودم چه سهمی؟
میدونین چی میخوام بگم؟ اینکه مثلا اگه وزیر مملکت از سر ساده زیستی جورابش وصله داشته باشه ، خیلی بیشتر توی جامعه نمود پیدا میکنه تا اینکه یه کارمند با ده برابر خلوص بیشتر ساده زیست باشه. و آیا این خوبه یا خوب نیست؟
راستش ذهنم حتی به وبلاگم اومد. اینکه من اگه با همین قلم و همین اخلاق با بچه های اینجا تعامل میکردم و پزشک نبودم بچه ها منو به همون نگاهی دنبال میکردن که الان میدونن رزیدنتم؟
و ذهنم خیلی خیلی بالاترش رفت. به اینکه حاج قاسم اگه با همین مرام و منش توی یه نونوایی کار میکرد ، به همین میزان مؤثر بود؟ اگه یه سرباز جزئی بود همینقدر دلامونو ت میداد؟ یا اینکه این میزان اثرش توی دل ما بخاطر مرام و منشیه که همراه با ستاره های روی شونه های لباس نظامیش ازش میدیدیم؟ دلم منو وسوسه میکنه و میگه شیدا ببین! شهید طارمی هم کنار حاج قاسم به همون ترتیب شهید شد. چه بسا مرامش دست کمی از سردار نداشت. خدا میدونه این چیزا رو. خود شهید ابومهدی هم همینطور. ولی کسی به اندازه حاج قاسم دلسوخته شون نشد.
اینکه اگه تمام ایمان و تقوای حاج قاسمو نگه داریم (و حتی به این ایمان و تقوا در سطح جامعه عینیت ببخشیم که همه متوجهش بشن) ، ولی از لباس فرمانده سپاه قدس بیرون بیاریمش ، آیا واقعا بازم برامون همون حاج قاسمِ قبلیه؟
چیه مشکل ما؟ چیه که اگه شیدا رو تو همین وضعیت و روحیاتش از پزشکی ساقط کنیم ، دیگه حرفش نفوذ قبلی نداره؟
چرا زهراسادات که این همه روحش بزرگتر از منه ، نمیتونه اثری رو بر محیطش بذاره که منِ حقیرِ کوچولو گاهی وقتا موفق میشم بذارم؟
واقعا چیه مشکل ما؟ چیه این لباسایی که به تنِ باطنمون کردیم؟ اصلا این مشکل ماست یا من توهم مشکل برداشتم؟
نمیدونم. و از این ندونستنم راضی ام [لبخند]
بعضی از روانشناسا و مشاورا معتقدن که یکی از ابعاد بلوغ ازدواج زمانی اتفاق می افته که دختر یا پسر بتونه تو همه شئون ، خودشو در معرض زوج خودش قرار بده. یعنی شما وقتی میتونین ازدواج کنین که حاضر باشین همه زندگیتونو با یه نفر به اسم همسر شریک بشین.
مثلا خیلی ساده: ابایی نداشته باشین از اینکه تلفن همراهتون بدون هماهنگی شما و در هر لحظه ای دست همسرتون باشه.
اما من نظرم یه کم متفاوته. خصوصا زندگی خواهرکوچولومو که میبینم برام خیلی محرز میشه که این طرز فکر بطور عام خیلی غلطه. راستش سارا پنجشنبه هفته قبل تو گوشی آقامیثم یه چیزی دیده بود و قهر و دعوا و خلاصه اومد خونه ما که من طلاق میخوام! منم گفتم اشتباه کردی بی اجازه رفتی سر گوشی همسرت. اینو که گفتم و باهاش یه کم جدل کردم ، تازه متوجه شدم که اینا تو خونه شون روتینه که گوشیای همدیگه رو چک کنن! اصلا اول زندگیشون با هم توافق کردن سر این موضوع! و واقعا برام قابل باور نیست که زوجای جوون ما سر این چیزا هم با هم توافق میکنن!
شوهرش که اومد دنبالش منت کشی ، آوردمش بالا. به جفتشون میگم اینکارا یعنی چی؟ بچه شدین؟ میگن از اول قرار گذاشتیم مخفی کاری نداشته باشیم. میگم مخفی کاری نداشتن یعنی بریم گوشی همدیگه رو چک کنیم؟
بعد از هم جداشون کردم و نشستم جداگونه با هر دوشون حرف زدم. هر دو گفتن براشون پیش اومده چیزایی رو از ترس اینکه همسرشون نبینه از روی گوشیشون پاک کنن. و این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! به هر دوشون گفتم مگه مجبورین خودتونو تو این شرایط قرار بدین؟ چرا تخم نفاق میکارین تو زندگیتون؟ کی گفته شفافیت یعنی بی حد و مرز بودن؟
و متاسفانه هر دوشون تصور میکردن که این کارشون خیلی خوبه. فکر میکردن شفاف بودن تو ازدواج یعنی همین چیزای بظاهر قشنگی که در باطن خانمان براندازه.
راستش پیش خودم گفتم اینجا برای شما هم بنویسم. شاید به یه نفر کمک کنه. ببینین! از نظر من اعتماد به همسر این نیست که شما از همه کارای همسرتون سر دربیارین. اعتماد ، دقیقا نقطه مقابلشه. یعنی شما بقدری دلتون محکم باشه که نیازی به تحقیق و تجسس در امور همسرتون احساس نکنین. اصلا اینکه شما سرک نکشین تو لایه های شخصی همسرتون و یه سری حدود برای زندگی شخصی همسرتون باقی بذارین ، دارین بهش اطمینان و اعتماد تزریق میکنین. از نظر من اینه که اسمش اعتماده ، نه اینکه مثل بچه دبستانیا راه بیفتیم سرک بکشیم تو وسایل همدیگه و مثلا همه چیزمونو برای همدیگه شفاف کنیم!
از نظر من همسرها حق دارن که حدود شخصی داشته باشن. منِ زن نباید به هیچ قیمتی امنیت همسرمو از بین ببرم. و این کارایی که ما اسمشو میذاریم یکی بودن و یکی شدن ، اتفاقا به مرور و در درازمدت خودش میشه منشأ اختلاف و یا پنهانکاری.
در مجموع نظر من اینه که ما نباید عواملی که سوءظن و نفسانیتمونو تحریک میکنه رو فعال کنیم. و چک کردن دائمی موبایل ، دقیقا تحریک نفس و فراهم کردن زمینه برای شیطنت جن و انسه. گاهی بین زن و شوهر اختلاف میندازه و گاهی هم زن و شوهر خودشون تبدیل میشن به شیاطین و با سوءظنهای بیجا ، روابط بین فامیل و دوستان رو با همسرشون به هم میزنن.
* دوست داشتم درباره عقیقه بچه ها بنویسم. ولی بقدری اتفاقات برای نوشتن تو این مدت پیش اومده که احساس میکنم اونا بیشتر میتونه کمک کنه به مخاطبام. و البته فراموش نکردم که قول داده بودم برای بچه های مجرد هم یه سری نکات یادداشت کنم. مینویسم براتون انشاالله. دعام کنین که بتونم این سیر پست نویسی روزانه رو حفظ کنم. فعلا که نصف شبانه روزم به شیردادن به این ریزه میزه ها داره میگذره. بله. این است مادری. [خنده] دعا میکنین نی نیای منو؟ برای عاقبت بخیریشون محتاج دعاهاتونیم.
حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش ت بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله. بله. قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه. ببین آخرت چی در انتظارته [خنده] وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست. زود خوب میشم. میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه. میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم. اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان. وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله. میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام شوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه. اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه. اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه. من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون.
* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه ت بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند. من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست. میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه. ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها. ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]
زهرا خانوم! شما قل اول بودی. با بابات قرار گذاشتیم اسم قل اولو بذاریم فاطمه. تو cephalic بودی مامان جان. برای من مظهر لطف و رحمت خدا بودی از همون اولش. بخاطر تو بود که من تونستم طبیعی زایمان کنم. و بهت بگم که اصلا اذیتم نکردی. نه توی زایمانت اذیت شدم و نه تو این چند روز بعد زایمان. تو خیلی مظلومی مامان جان!
فاطمه خانوم! شما دختر کوچولوی مایی. اولش قرار بود زهرا باشی. تو breech بودی مامان جان. و من میدونستم که قراره هر دومون اذیت بشیم. تمام زمانی که هر دومون داشتیم اذیت میشدیم ، همون موقعی که خاله محدثه تون خواهر بزرگتو جلوم گرفت تا ببینمش و حواسم پرت بشه ، داشتم آیه های مریم میخوندم:
فأجاءها المخاض الی جذع النخلة قالت یالیتنی متّ قبل هذا. و کنت نسیّا منسیّا. فناداها من تحتها ان لا تحزنی. قد جعل ربک تحتک سریّا.
میخوندم تا آرزوی مرگ نکنم. تا دلم آروم بشه. تا خدا نگامون کنه و با هر مشقتی هست از راه برسی. رسیدی دخترم. رسیدی و با رسیدنت جون به لبم کردی. درست زمانی که خاله محدثه ت داشت سعی میکرد مشکلتو ازم مخفی کنه ، فهمیدمت. منم باهات درد کشیدم. حالت اصلا خوب نبود مامان جانم. خاله محدثه میخواست بهم نگه. حال خودمو نمیفهمیدم. ولی خوب یادمه که بهش گفتم محدثه من احمق نیستم. بچه مو بهم بده. خوب یادمه اومد در گوشم و گفت بچه ت آنرماله. گفت و دید که منم آنرمال شدم. منم با مریضیت مریض شدم خانوم خوشگل من. میدونی اولین باری بود که همزمان هم خودم بیمار بودم ، هم همراه بیمار بودم و هم پزشک بودم و همه چی رو کاملا آگاهانه درک میکردم؟
میدونی من و بابات تمام چند ساعتی که توی نوبت منتظر بودیم تا اتاق ویژه نوزاد خالی بشه و بستریت کنیم ، مردیم و زنده شدیم؟ میدونی منی که هنوز ریکاوری نشده بودم ، شاید برای اولین بار با تمام وجودم حس کردم یه مادر چقدر میتونه نگران بشه و چند بار پشت سر هم بمیره و زنده بشه؟
میدونی اگه مادربزرگت نبود ، من و بابات از غم تو خواهر بزرگترتو کاملا فراموش کرده بودیم؟
نه اینکه تو رو بیشتر دوست داشته باشیم. ما هر دوتونو با هم میخواستیم. هنوزم با هم میخوایم. پس با همدیگه بمونین پیشمون. تا روزی که ما بریم از پیشتون.
زهرا جانم! فاطمه جانم!
اسم شما دو تا برعکس شد. من و باباتون قبل زایمان قرار گذاشته بودیم قل اول فاطمه باشه و دومی زهرا. اما تو همون ساعتای اول که قل دوممون داشت از دستمون میرفت ، باباتون نذر حضرت فاطمه ش کرد. بخاطر همین فاطمه ، زهرا شد و زهرا ، فاطمه.
زهرا خانوم! مامان جونم تو هم نذر شدیا. من همون لحظه ای که نذر باباتونو فهمیدم ، گفتم اگه قراره خواهرت فاطمه باشه و نذر حضرت فاطمه (س) ، تو هم زهرایی و نذر حضرت زهرا (س). نمیدونم چی شد که خدا خواست اسماتون عوض بشه. از خود خدا بپرسین. ولی بدونین هر چقدر حضرت فاطمه (س) با حضرت زهرا (س) تفاوت دارن ، شما دو تا هم تو دل من و باباتون با هم تفاوت دارین.
دخترا! اسم شماها دست ما نبود. از همون اولش به ما ربطی نداشتین. ما فقط میخواستیم نزدیکترین اسم ممکن به مادر سادات (س) رو روی شما بذاریم. شما خودتون بودین که اسمای قشنگتونو با خودتون آوردین. خودتون بودین خودتونو از ساعتای اول اومدنتون به این دنیا نذر حضرت فاطمه زهرا (س) کردین. خوش بحالتون که اسمتون اینقدر قشنگ شد. خوش بحالتون که مامان باباتون شما رو نذر خانم فاطمه زهرا (س) کردن.
امشب اولین باره که تولد خانم فاطمه زهرا (س) رو با همدیگه و کنار همدیگه درک میکنیم. دعا کنین مامان باباتون بتونن حقتونو ادا کنن. مامان باباتونم دعاتون میکنن که بتونین حق خانم فاطمه زهرا (س) رو ادا کنین.
دخترای من! نمیدونم کی اینا رو میخونین. ولی حلالم کنین اگه مامان خوبی نبودم براتون. حلال کنین من و باباتونو. حلال کنین و مایه روشنی چشمامون بشین جلوی خانم فاطمه زهرا (س).
یه عالمه قلب و بوس و دعای خوب
مامانتون
شیدا.
دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی.
دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.
* لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.
به نام خدا
چند توضیح دربارهی وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا
1- یک نفر لینک عکس اسکرینشات از متن پیامکهایشان با دکتر صهبا را ارسال کردهاند که متأسفانه در این متن دکتر صهبا به ایشان گفتهاند هیچوقت به وبلاگ برنخواهند گشت. همچنین در پاسخ به بازیابی مطالبشان فرمودهاند هر مطلبی که تا کنون نوشتهاند برای خدا بوده، خودشان را صاحب آنها نمیدانند و وقف عام است.
2- اینجانب بقای زندگی مشترک خود را مدیون راهنماییهای دکتر صهبا میدانم. به همین دلیل تصمیم گرفتهام آن دسته از نظرات خصوصی ایشان را که حاوی راهنماییهایشان برای زندگی مشترکم میباشد و قابل انتشار است، منتشر کنم. برای نظرات دکتر صهبا یک تب جداگانه در وبلاگ ایجاد میکنم. اگر چنانچه از بین دوستان، کسی نظر خصوصی یا عمومی از دکتر صهبا دارد و فکر میکند که انتشار این نظرات به دیگران کمک میکند، از طریق بخش تماس با من برای اینجانب ارسال نماید. نظر دکتر صهبا با حفظ اسرار فرستنده منتشر میشود. همچنین گزینهی نظر ناشناس نیز فعال میباشد.
3- مدیریت وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا از تاریخ 98/12/20 به فردی که به صورت مستقیم با دکتر صهبا در ارتباط است تحویل داده شد.
4- یکی از دوستان زحمت کشیدهاند و توانستهاند تعدادی از مطالبی که بنده نتوانسته بودم را بازیابی کنند. با توجه به اینکه اگر مطلب را مستقیماً در وبلاگ بارگذاری کنم ترتیب مطالب به هم میخورد، یک تب جداگانه بدین منظور باز کردم که در بالای وبلاگ موجود است. با تشکر از زحمات ایشان.
درباره این سایت