کپی از مطالب صهبای صهبا



هنوزم نمی فهمم چرا کشوری که عنوان اسلامی رو پیش از اسمش یدک می کشه، اینترن های آقا رو برای بخش ن به کار می گیره. وقتی چهره معذب و مضطرب خانم های باردار رو تصور می کنم، بیشتر شرمنده می شم. شرمندگیم وقتی مضاعف می شه که سر و کله اون آقا ناگهان پیدا بشه و خانم باردار حین زایمان، شوک بخوره که مَرد اینجا چه کار می کنه! و همین شوک توی اون شرایط، کافیه تا زایمانش رو مختل کنه.
شرمندگیم زمانی تبدیل به عصبانیت می شه که می بینم همین مسئله شده اسباب جوک و خنده اینترن های خانم و آقایی که شعورشون نمی رسه به این موضوع که سوژه کردن بیمار، یکی از المان های عدم وجود شرافته!
امروز شرمندگیم با تأسف ممزوج شد؛ وقتی که شنیدم قراره رزیدنتی ن و زایمان از بین آقایون هم دانشجو بپذیره. با چه استدلالی؟ با این دلیل که بخش ن اوضاعش نامناسبه و نیاز به مدیریت مردانه داره!


+ نکته جالبش اینه که این مسئله به دوستای فمینیستمون هیچ فشاری وارد نکرده و خیلی راحت اون رو یکی از مصادیق آزادی می دونن!

+ یادم باشه واسه دیدار رهبری تمرکز کنم روی پوسته ای بی روح به اسم اسلام در درون نظام جمهوری اسلامی. چیزی که لابه لای زندگیامون نشسته و اصلا حواسمون بهش نیست. از حاکمیت گرفته تا فرد به فردمون که متأثر از نظام اجتماعی، تسلیم وضعیت نابهنجارش شدیم؛ مع الاسف!

توی سریال بازی تاج و تخت یه شخصیتی وجود داره به اسم "هودور" (Hodor). هودور، یه معلول ذهنی چاقه که نمیتونه درست حرف بزنه و تنها چیزی که مدام تکرار می کنه این عبارته: "هودور"، "هودور"، "هودور". و به همین خاطره که بهش می گن "هودور"!
کار هودور یه چیزه: حمل اربابش.

توی سریال یه عده ای قصد کشتن ارباب هودورو می کنن. تعقیب و گریز به وجود میاد و هودور در اوج تلاش، اربابشو می رسونه به یه در. هودور، ارباب رو رها می کنه که فرار کنه و خودش محکم پشتِ در میمونه تا دشمنای ارباب نتونن درو باز کنن.

تکلیف هودور روشنه. بالاخره کم میاره و دشمنایی که پشت در دارن تقلّا می کنن، درو هُل می دن و از در رد میشن. و این آخرین سکانس زندگی هودوره چون همون جا پشت در توسط دشمنای اربابش کشته میشه.

اوج داستان همون لحظه ست. جایی که هودور، به قیمت جونِ خودش وقت میخره برای ارباب و بالاخره بعد از مدتی تسلیم میشه. تو همون حال و هوا که در شکسته میشه و هودور قصه مون داره آخرین لحظات زندگیشو میگذرونه و فقط عبارت "هودور" رو تکرار می کنه، یاد زندگی خودش می افته. یاد زمانی که به اعماق وجودش القا می کنن: "Hold the Door". و از همون روزه که تبدیل به "هیچ" میشه و فقط یه کلمه رو تکرار می کنه: "Hodor"

بله! فلسفه خلقت هودور، نگه داشتن در برای نجات جون اربابشه. هودور خلق شده تا یه روز پشت در بایسته و پیشمرگ ارباب جوانش بشه. اسم "هودور"، در واقع "هُلد دِ دور" (در رو نگه دار) بوده و این موضوع تا لحظه مرگ هودور توی قصه مجهوله. شاید هودور، خالص ترین شخصیت سریالی ای باشه که بشر ساخته. از اول تا آخر حضورش، هیچی نیست جز "هودور". اسمش، شخصیتش، مأموریتش، فکرش، ذکرش و تمام زندگیش یه چیزه: "Hodor" یعنی "Hold the Door".

امروز اولین جمعه ماه رمضونه و من دارم فکر میکنم به اربابم و حسودیم میشه به هودور. پیش خودم به زندگی عبدطور هودور غبطه میخورم و به عاقبتش که فنا شدن برای اون چیزیه که واسه ش خلق شده بود. 
بلاتشبیه. بلاقیاس. درددل طور، عصر جمعه و دم افطارش: آقاجونم! میشه منم هودورِ شما بشم؟

فیلم سکانس کشته شدن هودور در یوتیوب 

+

عکس هودور


شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸)

+ ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.


+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.

نمازم که تموم می شه می بینم پیرزن تخت ۸ که فردا جراحی قلب داره اومده نمازخونه و مشغول نماز صبحشه. سعی می کنم به روی خودم نیارم که دیدمش تا این که می گه حالا شمام نمی خواد خودتو به اون راه بزنی. خنده م گرفته از حرفش ولی خیلی جدی ابروهامو به حالت اخم تو هم می کشم و بهش می گم کی به شما گفته پاتو بذاری روی زمین! می دونی چه قدر کارت خطرناکه مادرجان؟ بدون این که حرفام براش اهمیتی داشته باشه می گه فکر نمی کردم شما دکترا هم نماز بخونین. وگرنه می رفتم نمازخونه اون یکی بخش. دندونام از خنده پیدا می شه. زود خنده مو جمع می کنم و دوباره با اخم و این بار جدی تر از قبل می گم شما خودتون برای خودتون مهم نیستین. لااقل زحمتای ما رو به باد ندین! با همون آرامش و شیرین زبونی می گه شماها همه تون وسیله این. می گم دنیا، دنیای اسبابه. می گه ما دیگه داریم می ریم ملاقات خدا. باید پشت کنیم به اسباب تا برسیم به خودش. حکمت از دهن پیرزن بانمک می ریزه تو دلم. نفس عمیق می کشم تا ایمانشو بیشتر استشمام کنم. می گم بشینین تا براتون ویلچر و میز بیارم. پاتون نباید روی زمین گذاشته بشه. می گه تو که تا الان خودتو به ندیدن زدی. چند دقیقه دیگه م خودتو مشغول کن. دلم می خواد این نماز آخری به دلم بچسبه. حالا دیگه اخمام وا شده و یه لبخند بزرگ نشسته رو لبام. با خنده می گم دور از جونتون. ایشالا سایه تون بالاسر جوونترا باشه. من تازه می خوام باهاتون دوست بشم. دکتر خصوصی راه نمیدین خونه تون؟ می گه دکتر نه؛ ولی عروس چرا. از خجالت سرمو میندازم پایین که می گه دلم می خواست عروس براش پیدا کنم. ولی یه روز صبح رفت و دیگه برنگشت خونه. می گم نسل بی وفایی شدیم مادر. غصه نخورین. خودم دخترتون می شم. می گه آره. خیلی بی وفا بود. نیومد و نیومد و نیومد تا حالا من برم پیشش. چشمام از تعجب گرد می شه. چادر نماز از سرم افتاده و حواسم نیست که موهام اومده بیرون. دست می کنم پشت موهامو که موقع وضو باز کرده بودم دوباره می بندم و مقنعه مو مرتب می کنم. ادامه می ده: سی و سه ساله چشم به راهشم. از روزی که پشت سرش آب ریختم و برگشت نگام کرد و گفت این آب ریختنها خرافاته. سی ساله هر هفته می رم قطعه ۴۴ بهشت زهرا و هر بار یکیشونو بغل می کنم و می گم تو محمد منی. دیشب اومد به خوابم و گفت فردا میام پیشت مادر! 
بغضمو فرو می دم. تازه دارم می فهمم کی جلوم نشسته. سرمو می ذارم روی پاهاش. همون پاهایی که می گفتم نباید زمین بذارتشون. دست می کشه رو سرم مادری که مادر شهیده.

مومن اگر از شرق تا غرب در تصرفش باشد برای او خیر است و اگر تمام اعضای بدنش را تکه تکه کنند باز هم برای او خیر است. خدا هر چیز بر سر مومن بیاورد برای او خیر است.

+ این جملات رو پیش از ظهر امروز یک سید میانسال بهم از قول امام صادق گفت ، در حالی که همسرش رو با درد در قفسه سینه آورده بود بخش. و من بعد از اوردر دادن ، دقایقی بالاسر همسرش نشسته بودم ، فشارشو مدام کنترل می کردم و TNG رو مدام بالا پایین. در همون حال از آقا خواستم بیکار نباشن و در همون وضعیت کارشونو انجام بدن. اینکه واسطه رزق بشن برای من ، نرس و همسرشون با اولین روایتی که به ذهنشون می رسه. و شد آنچه شد.

حدود ساعت ۲۳ از خونه راه افتادم که کشیک سپیده رو توی اورژانس تحویل بگیرم تا بتونه نصف شب بره فرودگاه امام دنبال داداشِ از فرنگ برگشته ش. و مواجه شدم با اوضاع داغونی که من و سپیده دو تایی با همدیگه هم از پسش برنمیومدیم. سپیده کاملا هول کرده بود و نگران از اینکه تو این وضعیت آیا می تونه به من اعتماد کنه و کشیکشو بسپاره بهم یا نه. و من تازه از راه رسیده دارم نگاه می کنم یکی یکی به تخت ها، می رم سراغ پرونده ها و نت های سپیده رو می خونم ؛ در حالی که سپیده از این طرف به اون طرف می دوئه تا با دو تا دست بتونه کار ده نفرو انجام بده. در حالی که هر دو تا اینترن کشیک امشب با دیدن ناگهانی من ذوق زده شدن، سلام و احوالپرسی می کنن باهام تا این که سپیده از راه می رسه و شخصیتشونو جلوی همه به باد میده که تو این شلوغی چه وقت خوش و بش کردنه؟! و من آروم بهشون می گم که هنوز رئیس نرفته. حرکت کنین سربازا! بدو ببینم! با شوخی من یه کم حالشون جا میاد و می خندن و میرن دنبال سپیده. با یه چشم دارم به آقایی که تخت ۴ بستری شده نگاه می کنم، با یه چشم به پرونده ش که سپیده نوشته epigastric pain R/O AICS . همزمان با گوشم دارم سپیده رو دنبال می کنم که با یه لحن جدی داره از همراه حدودا ۲۰ ساله بیمار تخت ۵ می پرسه مریضت حامله ست؟ سرم رو کامل از روی پرونده بالا میارم و نگاه می کنم به تخت پنج که اونم یه آقای حدودا ۲۵ ساله ست! چشم میندازم به سپیده و همراه بیماری که در مقابل لحن سپیده کاملا گرخیده و سپیده ای که این بار با تُن صدای بالا تکرار می کنه کَری آقا؟ می گم حامله ست؟ نگام میفته به اینترنایی که پشت سر سپیده دارن غش غش می خندن. و حالا همراه بیمار که اونم شروع می کنه به خندیدن! سپیده کاملا قاتی کرده و احتمالا الانه که از خشم منفجر بشه. زود میرم جلو به سپیده می گم که ایشون همراه این آقا هستن. سپیده سرشو برمیگردونه سمت تخت ۵ که در همین حین ، خود بیمار خیلی مظلومانه میگه به خدا حامله نیستم خانوم دکتر! سپیده ، من ، بیمار ، همراه بیمار ، اینترنها ، نرس ها ، در ، دیوار و تمام کائنات از خنده منفجر می شیم!


+ ساعت از ۱۲ گذشته بود که سپیده رو فرستادم بره و ساعت ۱ اوضاع اورژانس طبیعی شد. به اینترنا می گم خوب بساط غیبت فردا صبحتون پشت سر خانوم دکتر جفت و جور شده ها! خدا رحم کنه بهش که چه سوژه ای دستتون داد. یکیشون برگشته میگه اومدم لایو بگیرم ازش بذارم اینستا. اون یکی قاه قاه می خنده و میگه خانوم دکتر مرزهای علم بشری رو درنوردید. میگم خب حالا بسه دیگه. اوضاع اورژانس خوبه فعلا. یکیتون میتونه بره بخوابه و بعد با هم جابه جا کنین. در همین حال می بینم لب یکیشون چسبیده به صورتم و داره بوسم میکنه!
هر بار که کشیک میرم، به این فکر میکنم که چه بلایی سر ما اومده که توی سلسله مراتبمون از سربازخونه هم بدتر با هم تا می کنیم؟ چرا اینترن عزا میگیره واسه شبایی که کشیکه؟ چرا رزیدنت مثل برده و بنده برخورد می کنه اینترن؟ چرا اینترن باید از رزیدنت و اتند متنفر بشه؟ و استاجر از اینترن؟ چه قانون نانوشته ای پشت این بی اخلاقیامون خوابیده؟ و مهمترش اینکه چطور میشه با این قانون نانوشته مقابله کرد؟
عجالتا من، فقط اندازه یه نفر ازم در همین حد برمیاد! تا خدا کمک کنه این رسم و رسوم باطل شه.

گل سر سبد امروز بخش داخلی ، دختر ۱۸ ساله ای بود که از فشار کنکور با قرص خودکشی کرده بود. اورژانس شلوغ بود و آوردنش داخلی. وضعیتش که استیبل شد، شروع کردم کاراشو انجام بدم تا منتقلش کنن به بیمارستانی که بخش و تجهیزات تخصصی مسمومین داشته باشه. 

وسط کنترل مجدد اردر دختر ، از دیدن بی تابی مادرش، یادم اومد هم سن و سالش که بودم ، وقتایی که مامان خدا بیامرزم از کارام حرصش درمیومد می گفت خدا منو بکشه از دست تو راحت شم! و در همین حین ذهنم مشغول شد که ریشه این حرفای ناخودآگاه کجای آدم خوابیده؟ مرگ و راحتی. عجب ترکیب جالبی!
داشتم فکر می کردم چه قدر جالبه که ما آدما به صورت (احتمالا) فطری مرگ رو راه نجات از مشکلات خودمون می دونیم. خودکشی ها شاید از همین فطرت انسان ناشی بشن. مثل اینه که آدم می دونه از یه جای بی دردسری اومده تو یه دنیای پر از دردسر و حالا هوس می کنه دوباره برگرده همون جای قبلیش. شاید پشت اون احساس جاودانگی فطری ، یه چیزی باشه که به آدم بگه مرگ اول راحتیه. یا چی؟ اینکه فشارای اطراف ، آدم رو می رسونه به جایی که قید جاودانگی رو بزنه؟ یعنی من باور کنم قوی ترین میل موجودات - یعنی میل به بقا - که توی تموم سلول ها و نرو و روح و جسم موجودات ریشه دوونده بر اثر یه سری فشار خارجی از بین میره؟

بین شرح حال نویسی و انجام کارای انتقال، همین طور فکرم می گشت حول اینکه این خودکشی ها احتمالا یه وجه مثبتی باید داشته باشن. فکرم رفت به سمت کشتن هوای نفس و این که این میل کشتن برای راحت شدن، حتما باید از قبل در وجودمون تعبیه شده باشه. شاید و شاید و شاید ظهور خودکشی های جسمی هم از همین سرچشمه بگیره. 

و حالا که اومدم وبمو آپدیت می کنم، فکرم رفته به کشتن دل از غیر خدا. از دل کندن از زخارف و زینتای این دنیا. و بعدش مثلا ملائک خدا مجوز انتقال دلمون رو صادر کنن و منتقل شیم به اون بخش تخصصی ای که روح آدما رو سم زدایی می کنن.
نشستم حدیثایی که درباره مرگ زنده ها بود رو سرچ کردم. از《موتوا قبل ان تموتوا》که همه حفظیم رزقم شد تا یکی دو تا روایت ناب مثل اینا:
من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی علی بن ابی طالب.
و
کن فی الدنیا ببدنک و فی الآخرة بقلبک و عملک.

مردن در عین زنده بودن!
یا حتی مردن برای زنده شدن!
عجیبه.
خیلی عجیب.


+ قرار نیست یه فکری به حال این کنکور بکنن؟ اگه اقدام های مستقیم به خودکشی نوجوانان بر اثر فشار کنکور بررسی بشه، ازش یه کتاب پر و پیمون بیرون میاد. بگذریم از بیماریای روانی ای که بچه ها و حتی خانواده ها بهش مبتلا میشن. چرا این کارو می کنیم با این حیوونکی ها؟ چند سالشونه مگه؟ اینم یکی از گزینه های قابل بحث در مقابل رهبری میتونه باشه. اینکه یه مجموعه ای به اسم آموزش و پرورش بچه رو آماده می کنه برای انتقال به یه مجموعه ای به اسم وزارت بهداشت یا وزارت علوم. بعدش یه سیستم عریض و طویل که به نظرم از زوائد نظام آموزشی کشوره ، به اسم سازمان سنجش ، شده واسطه این انتقال! مُضحکه!

امشب مثل سالهای قبل، رفتیم مهمونسرای دانشگاه همسر تا در جمع خانوادگی همکاراش افطار کنیم. در اصل مهمونیشون برای دیشب بود و به خاطر کشیک من، مهمونی رو موکول کرده بودن به امشب. منم که امروز پست کشیک بودم و حسابی خواب آلود. حتی دوش عصر هم نتونست سر حالم کنه و خمیازه پشت خمیازه به جسمم حمله می کرد. بعد از صرف افطاری و شام اومدیم توی آلاچیقهای محوطه مهمانسرا تا چای و میوه بخوریم و گپ بزنیم. و البته خمیازه های مکرر من که سوژه جمع شده بود.

ادامه مطلب


شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸)

+ ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.


+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.

شیفت عصر و کشیک امشب اورژانس اون طرف با سپیده بود. سر ظهر اسمس داد که خونه نرو تا ببینمت. اومد بخش ما و یه بسته بهم داد. گفتم این چیه؟ گفت به پاس زحمات اون شبت

+ . گفتم شماره کارت میدادم بهتر نبود؟ و دو تایی زدیم زیر خنده.

من عادت دارم هر کی بهم هدیه میده همون موقع جلوش بازش میکنم و همون جا کلی ذوق میکنم که به دل هدیه دهنده هم بشینه. اصلا بنظرم یکی از حقوق هدیه دهنده بر گردن هدیه گیرنده این باشه که علاوه بر تشکر ، همون جا هدیه رو باز کنه و کلی ذوق زدگی و بغل و خوشحالی از خودش نشون بده.
در نتیجه هدیه رو پیش چشم سپیده باز کردم و دیدم یه شیشه ست همراه با سه جلد کتاب! یه لبخند بزرگ رو لبم گذاشتم و گفتم وااااای! اینا چیه دیگه؟ گفت این شیره درخت افراست که نماد کانادائه و داداشم آورده (عمرا اگه برا من آورده باشه. فکر کنم سپیده از سهم خودش بهم بخشیده). و اونا هم سه جلد کتابه که حدس میزنم خوشت بیاد.
حالا کتابا چی بودن؟ هر سه تا از یه نویسنده به اسم اصغر طاهرزاده به اسم جایگاه رزق انسان در هستی ، مقام لیله القدری حضرت فاطمه (س) ، و زن آن گونه که باید باشد. از چندین سال پیش تو وبگردیام برشهایی از آثار مختلف این نویسنده چشمم رو گرفته و همیشه گوشه ذهنم بود که یه بار یکی از کتاباشو بخونم. ولی عمرا فکر نمیکردم این کتابا از طریق یکی مثل سپیده بهم برسه! چرا؟ چون سپیده کلا تو یه دنیای دیگه زندگی میکنه. اصلا این هدایا از دست سپیده یه چیزی تو مایه های طنز شب های برره مهران مدیریه!
خلاصه همون جا زدم زیر خنده که خودشم فهمید و گفت چیه؟ به ما از این چیزا نمیاد؟ منم فرصتو مغتنم شمردم و با لحن شوخی و به نیت امر به معروف و نهی از منکر ، خیلی خیلی نرم و ریز گفتم که اون بسته رو که دادی انتظار رژ لب و رژ گونه و ریمل داشتم. کلی ذوق کردم که امشب با هدیه های آرایشی بهداشتی تو واسه شوهرم آرایش می کنم. بیچاره شوهرمو از چه نعمتی محروم کردی! کلی خندیدیم با هم و گفت اگه ناراحتی کتابا رو پس بده. گفتم حالا چی هستن اینا؟ گفت من که نمیفهمم! زنگ زدم به دختر پسرخاله م که قم زندگی میکنن. گفتم یه رفیق اُمل دارم. واسه ش دو سه تا کتاب بخر و بده مامانت که داره میاد تهران بیاره. اونم اینا رو فرستاده. ببین به دردت میخوره یا نه. دوباره کلی خندیدیم و این دفعه به امل بودن من. کلی ذوق کردم از این حواس جمعش. گفتم آره که به دردم میخوره. اصلا چند ساله دنبال یه کتاب از همین نویسنده بودم. بغلش کردم و بوسیدمش و کلی تشکر کردم.

سر شب نصف شیره افرا رو ریختم تو شیشه مرباخوری. نصف دیگه شو گذاشتم که برگردونم به سپیده. الانم موقع خواب اومدم کتابا رو باز کنم ببینم چی به چیه که با این صحنه مواجه شدم.

+

چند دقیقه س دارم میخندم. نمیدونم به اسم و محتوای کتاب نگاه کنم یا به یادگاری ای که سپیده اول کتاب نوشته. Tinsley A. Harrison رو ببینم یا اصغر طاهرزاده رو؟ یعنی قشنگ تعطیل تعطیله بچه م. خدا این خوشیا رو ازمون نگیره!

+ فعلا همین کتاب جایگاه رزق رو شروع کردم. این چند صفحه ای که امشب خوندم خیلی به دلم نشست. اینو میبرمش دنبال خودم بیمارستان که اوقات بیکاری بخونمش. به نظرم رسید بد نباشه گاهی جاهای جالبشو توی وبلاگ هم منتشر کنم. به شرطی که خدا توفیق و حوصله تایپ از روی کتابو بهم بده.

صبح امروزمو با اولین جریمه عمرم به جرم نبستن کمربند ایمنی شروع کردم. تا اینجای ماجرا فدای سرم. زنگ زدم به همسر خبر بدم و انتظار داشتم بگه فداسرت که گفت استغفار کن که روزه ت خالص نبوده. گفتم چرا؟ گفت خلاف قوانین راهنمایی رانندگی عمل کردی و چونکع جزء قوانین جمهوری اسلامی ان شرعا باید رعایت بشن. از سر صبح تا حالا آشوبم کرده. چند دقیقه پیش زنگ زد و گفت شوخی کردم ، جدی نگیر و خواستم واسه دفعه بعد یادت بمونه. ولی خودم درگیرشم. واقعا همینه دیگه. تفاوت زندگی ما با نظام های غیراسلامی اینه که قوانین اجتماعی ما قبل از اینکه وجهه بیرونی داشته باشن ، از درون باید ما رو کنترل کنه. یعنی: من کمربند نمی بندم که جریمه نشم ، من کمربند نمی بندم که جونم سالم بمونه ، من کمربند نمی بندم از روی عادت ، بلکه من کمربند می بندم چون تحت ولایت خدا هستم. گرفتین چی شد؟ پس بیاین با هم عذاب وژدان بکشیم به خاطر تمام بی قانونیهامون و حتی نیتهای ناجوری که تا الان موقع اجرای قوانین راهنمایی رانندگی داشتیم!

ماجرای دوم اینکه امروز پیج شدم اورژانس. به محض ورودم و قبل اینکه بخوام تحرک و تفکری داشته باشم ، تکنسینای ۱۱۵ وارد شدن و نیومده فهمیدم که بازم سی پی آر در انتظارمونه. به پرستار گفتم زود متخصص بیهوشی. رفتم سمتش: رینوراژی و اتوره و بعد که نزدیکتر شدم اون طرفش اتوراژی. نبض کاروتیدش زیر دستم پر می زد ، سطح هوشیاری پایین ، راکن آی ، مردمکش میدریاز و تنفسش سخت و نامنظم. اومدم ساکشن کنم که دهن پر خونش خالی شه که یهویی فایت کرد و خون بالا آورد روی تموم زندگیم. تا اینجای ماجرا فدای سرش. با فایت دوباره و سه باره ش نگران آسپیراسیون شدم و بالاخره تصمیم گرفتم که اینتوبه ش کنیم. ۴ نفر به مدت ۴۰ دقیقه با زبون روزه مردن و زنده شدن که آقای جوان حدودا ۲۵ ساله موتور سواری که کلاه ایمنی نذاشته بود به دلیل ضربه شدید به سرش نمیره!
حالا اگه خدا رو در نظر گرفته بود و برای خدا کلاه ایمنی گذاشته بود چی می شد؟

+ نه از ترس جریمه ، نه بخاطر حفظ جونمون ، بلکه برای خدا کمربند ببندیم ، کلاه ایمنی استفاده کنیم ، با تلفن همراه صحبت نکنیم ، مراعات چراغهای راهنمایی رو بکنیم و هر چیز دیگه ای که قراره باشه.

+ اومدم پاویون و دراز کشیدم و چند دقیقه ای پاهامو گذاشتم به دیوار که خون تو بدنم جریان پیدا کنه برای حدود دو سه ساعتی که باقیمونده. یه دعا میکنم آمین بگین: خدایا کار و بار من و امثال من رو الساعه و دائما کساد بفرما!

خب مثل اینکه دیدار رمضانی امسال هم قسمت و فرصت سخنرانی و گفتار رودرو با رهبری به ما نرسید. دوستان خوبی انتخاب شدن برای دیدار و گفتگو و امیدوارم که برآیند دیدار منتهی به انتقال مطالبات عموم جامعه و مهمترش نخبگان و خبرگان موثر در دل جامعه باشه. منم نکات و نقطه نظراتم رو در سه صفحه خلاصه و جمع بندی کردم و دادم به دوستم که انشالا برسونه دست آقا. و امیدوارم که خدا کمک کنه برسه بهشون. برشی از اون رو براتون میذارم. به امید اینکه دست به دست هم بدیم ، ناامیدی ها رو دور کنیم و خودمون حال و آینده خودمونو با توکل بر خدا و همتمون بسازیم و کارآمدی نظام شیعی رو به اهل عالم نشون بدیم.



۵- به نظر میرسد که گاهی مطالبات غیری با حداقل ظرفیت مقابله با نظام، ی تلقی شده و فرصت طرح ادعا هم پیدا نمیکند؛ چه رسد به بحث، تحلیل، جریان سازی و اثرگذاری. به سه علت عمده:
الف) دلبستگانی از درون نظام در مواجهه با آن، تحلیل اشتباه داشته و متعاقباً تصمیم اشتباه میگیرند.
ب) دشمنان نظام ـ به طور خاص در سالهای اخیر ـ کوچکترین تحرکات مطالبهگرانه را به شدت حمایت کرده و ضریب ی میدهند.
ج) مطالبهگران، مطالبات خود را به درستی از انحرافات پیش رو حفاظت نمیکنند.
دلیل هر چه باشد، نتیجه مشخص است: تعمیق شکاف بین نظام و جبهههای کوچک و بزرگ مطالبهگر، تجمیع مطالبات نهفته زیر پوست نظام و تضعیف ظرفیت مطالبهگران که بالقوه ضامن پویایی، تداوم و تقویت پازل نظام میباشند.

۶- مسئله خودتنظیمی جامعه در مسائل اجتماعی، کاهش تحکم حکومت در برخی هنجارهای ریشهای و انتشار این هنجارها در عمق شخصیت افراد از طریق بدنه اجتماع و خانواده، به شدت مهجور مانده است. در طرف مقابل، دشمن بر این مهم دست گذاشته و سعی در ترویج فساد از طریق بدنه اجتماع را دارد. فاش میگویم که از این منظر، هم نظام در گسترش صلاح و هم دشمن در گسترش فساد در حال ارتکاب اشتباه استراتژیک بوده و تلاش هیچ کدام به اثر مدام، درازمدت و عمیق منتهی نخواهد شد؛ چراکه به فرموده امیرمؤمنان (ع) فساد از خواص شروع شده و به عوام سرایت میکند و صلاح مسیر برعکس آن را طی می کند. لازم به ذکر است که بر اساس همین فرمایش، فسادی که به خواص نسبت داده شده، عامل برهمزننده صلاح جامعه میباشد که در این عنوان مورد بحث نبوده و در ادامه بر روی آن تمرکز خواهیم نمود.

۷- وم محاسبه نفس در وجه اجتماعی آن و به طور سازماندهیشده برای دستگاههای نظام اسلامی ـ خصوصاً پس از چهل سالگی انقلاب ـ محسوس می باشد. به تعبیر دیگر، با توجه به جامعنگری گفتمان شیعی در عرصه اجتماعی، ورود به دوران پُستانقلاب یا پساانقلاب را می توان با نقد جدی به خویشتن جامعه تحت تربیت نظام اسلامی آغاز نمود. بر این اساس، سازمانهای درون نظام، یک به یک باید مکلف شوند با نگاهی کاملاً انتقادی به عملکرد خویش و سایر نهادها و زیرنهادهای وابسته به خود، به طور جدّ نواقص خود در سالهای گذشته را شناسایی کرده و به کاستیهای خود اقرار و آن ها را طبقه بندی و سندسازی نمایند. همچنین تا حد ممکن آنها را برای افکار عمومی جامعه اسلامی منتشر، از ملت و خدای ملت عذرخواهی و اظهار ندامت و به تبع آن به منظور اصلاح و جبران نواقص مذکور، راهکارهای عملیاتی تعریف نمایند.



نمی دونم به اینکه بی مادرم ربط داره یا نه
ولی مامان همسر رو کاملا در مقام مامان خودم حس می کنم. از روز اول صداشون می کنم مامان منیژه. و برعکس، ایشون هم از همون روز اول از لفظ عروس استفاده نکردن.《مامانی - دخترم》گفتن های دو طرفه مون تو این سه سال از صمیم قلب شده و واقعا از ته دل مامان - دختر شدیم. به قدری که مامان منیژه حتی برای خواهرم هم دارن مادری می کنن. مثل همین چند ماه پیش که برای حلقه و مابقی خریدای عقد خواهر پا به پامون اومدن بازار ، انگار که دختر خودشون باشه. مثل همین امشب که خواهر و شوهرخواهر رو هم همراه بقیه بچه هاشون دعوت کردن برای افطاری.
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.


+حس خوب اونجاییه که راز دلمو به مامان منیژه میگم و اونم رازمو از همسرم قایم می کنه. انگار من دخترش باشم و مصطفی دامادش!

+ یکی از لذت بخش ترین روابط مامان - دختری من و مامان منیژه ، سحرهای ماه رمضونه. سه ساله که زنگ می زنن رو گوشیم. اگه خونه باشم میگن خواب نمونی دخترم. اگه کشیک باشم میگن یادت نره سحری بخوری دخترم. سه تا ماه رمضون. سحر به سحر ، هر روز، بدون حتی یه روز تاخیر. با تاکید بر اون واژه آخرش: دخترم.

+ امشب سر افطار فهمیدم مامان منیژه سحرها به خواهرم هم زنگ می زنن. حتی سر سفره لقمه می گرفتن برای خواهر و شوهرش و من تو دلم ذوق زده میشدم که سارا داره تو دلش ذوق زده میشه. کارای ساده ای که تو این یک ساله انتظار داشتم زن جدید بابا برامون بکنه. نه برای من ، که بیشتر برای خواهرم. چقدر متنفر میشم از خودم که تو خلوتم با لفظ زن بابا صداش کنم. ولی واقعا اومده که فقط زن بابا باشه و نه مادر ما. همون چیزی که همون اول به بابا گفتم ولی فکر کرد از روی حسادت نه ست. با این حال سعی می کنم لااقل هفته ای یه بار بهشون سر بزنم و به خاطر بابا ، زنشو گاهی صدا می کنم مامان. مامان. مامان. مامان. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.


+ گاهی فکر میکنم نعمت بزرگ مامان منیژه به خاطر این بهم داده شده که نعمت بزرگ دیگه ای مثل مادر خودم ازم گرفته شده. گرچه که اخلاق مامان منیژه منو یاد مامان آذر خودم نمیندازه. گرچه که همیشه ناخودآگاه بین آدما می گردم تا یکی مثل مامان آذر پیدا کنم. گرچه که هر روز سلول به سلولم جای خالی مامان آذرو حس می کنه. گرچه که دلم هوای مامان آذرمو کرده. گرچه که هر وقت به بچه دار شدن فکر می کنم از همین الان دلم برای روزی می سوزه که بچه م بی مادر می شه.
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

+ همسر سر سفره افطار امشب گفت: یاد اباعبدالله (ع) کنیم به نیابت از همه گذشتگان و اموات. حالا منم تو وبم دوست دارم از همسر تقلید کنم و دعوت کنم از همه تا سلام بدیم به نیت امواتی که حسرت دارن که بتونن از دنیا یه بار دیگه به اربابشون سلام بدن:
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین

از کشیک دیشب بگم براتون که خیلی خوب و خلوت بود. ساعت ۱:۳۰ صبح رفتم پاویون یه کم استراحت کنم که دیدم یکی از اینترنهام نشسته داره عین ابر بهار گریه میکنه! رفتم کنارش نشستم میگم چی شده؟ میگه هیچی و دوباره قلپ قلپ اشکش میاد بچه م! میگم نیدل استیک شدی؟ میگه نه خانوم دکتر. میخندم و با شیطنت میگم شکست عشقی؟ وسط گریه ش میگه نه خانوم دکتر. میگم پس چی شدی تو دختر؟ میگه هیچی و به گریه ش ادامه میده.
اینترن هم کشیکش یه آقا بود. صداش کردم پشت در پاویون. میگم چرا داره گریه میکنه؟ میگه دکتر فلان (رزیدنت سال اول) وادارش کرده بره کل بیمارستانو دور بزنه و بخش به بخش باهاش تماس بگیره. میگم اونوقت چرا آقای دکتر این کارو کردن؟ میگه بهش گفتن بیمارو TR کن. اینم گفته بیمار آقائه. اینترن آقا باید انجامش بده. دکتر هم عصبانی شده و گفته وقتی میگم بکن رو حرفم حرف نزن. اول وادارش کرد TR تحریکی بکنه و بعدم فرستادش کل بیمارستانو دور بزنه!

ادامه مطلب


صبح اول وقت بعد مورنینگ ، کشیک رو از مهسا تحویل گرفتم و یکی یکی پرونده ها و بیمارا رو چک کردم تا رسیدیم به همسر اون آقای که اون روز فرستادمشون CCU

+ . مهسا گفت دیروز عصر متخصصش گفته فشارش که اومد پایین ترخیصه ولی تا صبح بالای ۱۴ بود و آوردنش بخش که CCU خلوت شه. حوالی ۹ صبح همراهشون اومد گفت دکتر فلانی (پ. معالجشون) کی میان؟ گفتم نمیان امروز. گفت ما باید چکار کنیم؟ گفتم بریم بالا سرشون ببینیم چکاری میشه کرد. سلام و حال و احوال کردم. با یه خنده ای به همراهشون گفتن این همون خانوم دکتره که به بابات گفت حدیث بخون. همینجوری لبخند به لب داشتم اردر میذاشتم که ادامه دادن: دخترم هم طلبه سطح چهاره. برگشتم دست دادم به دخترشون و معرفی و اظهار خوشبختی از آشنایی و همه تعارفات مرسوم اینجور موقه ها.

فشارشون زیر ۱۳ بود. چک کردم دیدم ساعت ۷:۴۰ هم ۱۲۰ بوده. نگاه کردم دیدم نت ترخیص نداره. به دخترشون گفتم همکارم که کشیک رو تحویلم داد گفت دکتر گفتن فشار که اومد پایین ترخیصن. ولی نت ترخیص نذاشتن که من بتونم ترخیص کنم. گفت یعنی امروزم باید بستری باشن؟ گفتم زنگ می زنم از خود پ. معالج می پرسم. ولی از صبح تازه فشارشون اومده پایین. من اون روز که آوردنشون بودم و در جریانشون هستم. بنظرم بذار امروزم بمونن. خودم هم امشب کشیکم. تا صبح مراقبت و کنترل میکنم و اگه طبیعی بودن خودم ترخیصشونو صبح از دکتر میگیرم. بعد ناخودآگاه به دخترشون گفتم شما که مشکلی ندارین با بستری موندن؟ و از اینجا سر حرف با دخترشون وا شد. ساکن قم بود و بخاطر مادرش اومده بود تهران. همسرش هم طلبه درس خارج آیت الله جوادی. کلی صحبت کردیم. درباره بچه کلی تشویقم کرد و یه چیزای خوبی یادم داد. قرار شد برای عید فطر بریم خونه شون قم! به همین سادگی.

+ غبطه خوردم به حالش. منم ایده آلم این بود که تو همین راه باشم. از دبیرستان حوزه خونده بود و حالا که همسن من بود دُر و گوهر از رفتار و گفتارش بیرون میریخت. اما خب سربازی امام زمان (عج) لیاقت می خواد. البته منم در همین راستا سال آخر اینترنی در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفتم برم PhD طب سنتی و قال الباقر و قال الصادق بخونم. ولی بازم نشد دیگه.

+ یه چیز به درد بخور واسه شما که تا آخر این نوشته به دردنخور رو اومدین. از دوست جدیدم یه روایت جدید یاد گرفتم از قول امام صادق:
خدا به موسی گفت: ای موسی! حق شکر مرا بجا آور. موسی گفت: پروردگارا! چگونه حق شکرت را بجا آورم جز اینکه شکر تو هم نعمتی از جانب توست. خدا فرمود: اکنون که دانستی شکر هم نعمتی از جانب من است ، حق شکر مرا بجا آوردی.

قبل افطار رفتم بوفه و یه سری خرت و پرت و به طور خاص یه پفک بزرگ خریدم تا امشبو به یاد جوونیامون سر کنیم. با کلی استرس پفکو زیر چادرم قایم کردم که آبروم جلوی همکارا نره تا بالاخره رسیدم پاویون. زهرا که اومد و پفکو دید گل از گلش شکفت. گفتم باورت میشه ۴ ساله پفک نخوردم؟ گفت منم. گفتم با پفک افطار کنیم دیوونه؟ گفت آره دیوونه! گفتم البته خیلی ام عاقلانه س. حضرت علی هم با نمک افطاری می کردن. دو تایی زدیم زیر خنده و بلند گفتم قربه الی الله و در پفکو وا کردم که دیدم کد خوردیم. بدو بدو رفتم. متخصص قبل من رسیده بود و اینترنم (پسر شجاع

+) هم بالاسر بیمار بود. به وضوح هول کرده بود بچه م با رنگ و روی پریده. بیمار یه آقای مسن بود با کاهش سطح هوشیاری شدید ، عرق سرد و صدای خرخر. مریض بیهوش شد و رفت! دکتر گفت ساکشن و پسر شجاع هم شوک بود. روپوششو کشیدم و با تحکم گفتم آهای پسر! ساکشن. خود دکتر رفت برای ساکشن. دست گذاشتم دیدم نبض داره. گفتم دکتر دیابتیه ها. پسرشجاع همچنان در شوک بود که این بار خیلی بد داد زدم سرش که گلوکومترو بیار. هدنرس همون موقع رسید. قندش ۵۰ بود. به نرس گفتم %Dextrose 50. بیمار همین که یه ویالشو گرفت پا شد ماشالا نشست و نگامون کرد. خنده م گرفته بود. در گوش پسر شجاع آروم گفتم و ما این چنین مرده زنده می کنیم به اذن الله


برگشتم در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم چکار کنم با پسرم که ترسش از این صحنه ها بریزه که دیدم زهرا پشت سرمه. گفتم بریم؟ گفت یه لحظه صبر کن. دیدم داره صدا میکنه : آقا محمد! نگاه کردم دیدم با پسر شجاعه! گفتم زهرااا؟! گفت پسر عمه ام مه دیگه! پسر شجاع اومد جلو به سلام و علیک با زهرا. منم فرصتو مغتنم شمردم و گفتم مستحق یه کشیک اضافه ای. زهرا ام اومد طرف من و گفت مادرشم ازش راضی نیست. حتما تنبیهش کنین خانوم دکتر. من یه نگام به پسرم بود که کله شو دوباره کرده بود تو زمین و یه نگام به زهرا. ابرو انداخت که یعنی ادامه بدم. منم گفتم بنظرم واسه فردا شب یه کشیک بزنیم براش. یهو کله شو آورد بالا گفت خانوم دکتر فردا شب قدره. من دو تا کشیک اضافی از بچه ها قبول کردم که شبای قدرمو خالی کنم. خواهش می کنم ازتون. گفتم خب تو که بلدی ، سه تا دیگه م ازشون قبول کن و کشیک فردا شبتو باز خالی کن. خلاصه با یه اشاره ابروی زهرا با بولدوزر داشتم از روی پسرم رد میشدم. از اون التماس ، از من سنگدلی. از اون التماس ، از من سنگدلی . که زهرا پرید وسط و گفت امشب باید مادرشو راضی کنه. اگه مادرش زنگ بزنه به من و بگه که ازش راضی شده ، من واسطه میشم. منم چسبوندم بهش که عجالتا من کشیک اضافی رو براشون مینویسم تا بعد. به جون مصطفام اشک تو چشماش جمع شده بود. هی میخواستم بغلش کنم بگم فیلمه مادر! گریه نکن پسرم! ولی دیگه زهرا خیلی سفت داشت میومد و چاره ای نبود که منم پا به پاش بیام. خلاصه بچه مو تو همون حال ولش کردیم و اومدیم.

تو راه پاویون گفتم زهرا من دو سه روزه هلاک این پسرم. چقدر محجوبه. مادرش ازش ناراضیه واقعا؟ چیه ماجرا؟ زد زیر خنده و گفت نه بابا! این مشکلش اینه که زن نمیگیره! عمه م سپرده واسه ش زن پیدا کنیم ، ولی این تریپ برداشته تا بعد آزمون دستیاری زن نمیگیرم! گفتم خب پس خوب اومدیم براش. کشتیمش. تموم شد.

حدود ده دقیقه بعد گوشی زهرا زنگ خورد. عمه ش پشت خط بود. زهرا توضیح داد که نترس عمه. رزیدنت محمد رفیقمه. بعد گوشیو داد دست من و عمه ش کلی تشکر و تعارف و این چیزا. گفتم خدا حفظش کنه پسرتونو. خیالتون از بابتش راحت باشه. ماشالا عین دسته گل پاک و نجیبه. خلاصه عمه زهرا کلی شرح حال داد و معیارا و شرایطشونو گفت و خواست براش عروس پیدا کنم! رفتم تو فکر واسه پسرم.

+ دنیا خیلی کوچیکه. همینقدر کوچیک. شایدم کوچیکتر!

صبح از بخش ن زنگ زدن که برم بالا سر یه خانم که دیابت بارداری داره و دم زایمانشه. رفتم و دیدم کلی استرس داره. ۲۵ سال داشت و بچه اولش بود. خیلی تنها بود و گفت همراهش فقط همسرشه. نشستم کنارش و فارغ از پزشکی و پرونده در مقام دو تا زن با هم حرف زدیم. گفتم بچه ت چیه؟ گفت پسره. گفتم اسمشو چی میذاری عزیزم؟ گفت از اول گفتیم امیرحسین. گفتم ای جانم. چه اسمی. زیر سایه امیرالمومنین و امام حسین باشه ایشالا. کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. بعدم پرونده شو نشون خودش دادم و یکی یکی گفتم ببین همه چی خودت و بچه ت خوب و نرماله. معاینه ش کردم و گفتم اصلا نگران دیابتش نباشه. آخر سر دعاها و سوره های موقع بیماری و زایمان رو بهش یاد دادم و قول دادم فردا صبح دوباره بهش سر بزنم. به قول مامان منیژه: محبت بهترین داروئیه که خدا خلق کرده.

موقع برگشت ، بعد سه سال زهرا رو تو بخش ن دیدم. خانومی شده بود واسه خودش. من و زهرا رفیق گرمابه و گلستان دوره عمومی بودیم و یه تیم کشیک ثابت ساخته بودیم با همدیگه. تقریبا همزمان با هم ازدواج کردیم. من اومدم تخصص و زهرا رفت طرح و بعدم سر خونه زندگیش. یه کوچولوی نازی ۲-۳ ساله هم داره. اولش فکر کردم برگشته سر کار و پزشک عمومی بیمارستانه ولی لیبل روپوششو که خوندم فهمیدم رزیدنت ن شده و سال یکه. کلی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم. از حلما خانوم کوچولوش تعریف کرد که تازه از پوشک گرفته شده و کل ماه رمضون در حال بشور بساب خوشگل کاریای حلما کوچولوئه قربون صدقه حلما رفتم و گفتم تا از سرش نپریده یه بار بیارتش که خونه ما رم منوّر کنه  

گفت می ذارتش خونه مامانش و میاد اینجا. به اینجا که رسید ناخودآگاه گفت خدا مادرتو رحمت کنه. منم ناخودآگاه تو جوابش گفتم ای خدا بر درجات پدرت اضافه کنه. زهرا فرزند شهیده. از اون بچه هایی که بعد شهادت پدرشون به دنیا اومدن. از اون بچه هایی که جسد پدرشون هنوز برنگشته. از همونایی که از پدر فقط عکس دیدن و خاطره شنیدن. که حتی یه قبرم ندیدن. مادرش که شیرزن بود و زهرا و داداششو به دندون کشید و بزرگ کرد. وقتی میرفتم خونه شون با تموم وجودم حس میکردم که واقعا شیرزنه. و همینطور مادربزرگش که اونم یه شیرزن دیگه بود. اون روزا که میرفتم خونه شون مادربزرگشو صدا میکردیم《خانوم ْحاجی》. احوال خانوم حاجی رو ازش پرسیدم. گفت پسرعموم سه سال پیش سوریه شهید شد. خانوم حاجی بعد شهادت نوه ش (پسر عموی زهرا) دیگه نتونسته راه بره و افتاده گوشه خونه. تو دلم غبطه خوردم به حال خونواده ای که به این خوبی دینشو ادا کرده و داره میکنه.
گفت امشب کشیکه. گفتم پس افطاری رو بیا با هم بخوریم. گفت تو بیا. گفتم من که الان اومدم مهمون شما. تو بیا سمت ما و ببین چه تاج و تختی راه انداختم اون طرف

+ دارم فکر میکنم خوبه موقع افطار که میاد ، انگشتر مامان وجیهه

+ رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.


+ چقدر عطر خدا رو تو زندگیم حس میکنم ، وقتی که ناخودآگاه دنیام بوی امام حسین میگیره. انگار هر روز با نشونه هاش میاد سراغم و میگه من حواسم بهت هست ، حتی اگه تو حواست بهم نباشه. انگار امام حسین فقط مال منه و با هیچکدومتون شریکش نکردم. فقط مال من. مال خود خودم.

یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!

+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟

+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت: 
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟

+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!


○ موقت:
از دیدار رمضانی بگم دلتون بسوزه؟ نوچ نمیگم. اجمالا اینکه اخبار دیدارو فردا چک کنین حتما. یه سری پرسش و پاسخ خیلی خوب و صریح رد و بدل شد. دو جا کیف کردم و یه تکبیر محکم تو دلم واسه آقا گفتم: یکی جایی که آقا صریح زدن به برجام و اشخاص پشتش. یکی دیگه جایی که بحث خصوصی سازی شد و خورد تو برجک بچه های عدالتخواه. ما زبونمون مو درآورد از بس اونا به طور مطلق اصل خصوصی سازی رو نفی میکردن و ما به طور مطلق اصلشو تایید میکردیم. آقا امشب خستگی بحث با این موجودات سخت فهم رو از تنمون درآوردن. از امشب یا باید حقو بپذیرن و افکارشونو اصلاح کنن ، یا اینکه برن بشینن توجیه بیارن واسه حرف صریح آقا

خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی . 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《. ءالله خیر اما یشر》. اینم یکی دیگه از کارای نیمه تموم زندگیمه. 《و ان ربک لذو فضل علی الناس》. یکی دیگه از حسرتایی که به دلم مونده. 《. و لکن اکثرهم لایشکرون》. و حالا سه ساله که هر روز فقط  نیم ساعت یه دوره تحدیر از هر جزء گوش میکنم. از سر اینکه محفوظاتم یادم نره و جزء لایشکرون نشم. که خیلی وقته خیلیاشو یادم رفته و جزء لایشکرون شدم.

چشمامو بستم و غرق در آیاتم. خودمو گذاشتم وسط حرم حضرت معصومه و با زائرا آیه به آیه جلو میام. میخونه《کل شیء هالک الاوجهه له الحکم و الیه ترجعون》. سوره عوض میشه ، قاری عوض میشه. به خودم میام. چشمامو باز میکنم. ساعتمو میبینم. حوالی ۳:۴۵. به قول همسر ساعت امام حسین و ۴۵ دقیقه ست. داره دیر میشه. تلفنمو برمیدارم. زنگش میزنم. میگم ساعت داره امام سجاد (۴:۰۰) میشه ها! دیرمون نشه یه موقه؟ میگه صندلی رو بیار بالا و ایستگاه اتوبوس اون طرف خیابونو نگاه کن. میام بالا. چشمم می افته بهش. دست ت میده و تلفنو قطع میکنه. قرآنشو میذاره تو کیفش. از رو صندلی بلند میشه و میاد سمت ماشین. قفل درو باز میکنم تا سوار شه و صدای رادیو رو کم میکنم. میگم خیلی وقته اینجایی؟ میگه از ساعت امام حسین تا حالا! دیدم خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. میخندم ، همراه با شرم. شیطنت آمیز میگه زندگی متاهلیه و هزار بدبختی دیگه. میخندم ، بدون شرم ، با محبت. درجه کولرو بیشتر میکنم. صدای رادیو رو هم. قاری داره میخونه《فابتغوا عندالله الرزق و اعبدوه و اشکروا له.》. رو میکنم به همسر. با لبخند میگم تشکر آقای من! میخنده ، با محبت.

حوالی ۴:۳۰ میرسیم بیمارستان. به قول همسر حوالی امام سجاد و نیم! نگهبان میگه وقت ملاقات تمومه. حتی نمیذاره وارد سالن بیمارستان بشیم. و ما حتی نمیدونیم دقیقا کجا باید بریم. همسر میگه تو برو من منتظر میمونم. کارتمو نشون نگهبان میدم و وارد میشم. میرم سمت CCU. ناخودآگاه دنبال یه آشنا میگردم. اما کسی نیست. سراغ متخصص کشیک رو میگیرم. یکی از پرستارا میاد که ببینه کارم چیه. ماجرای اون روزو

+ براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.


همسر میشینه پشت فرمون. شروع میکنم به حرف زدن. میگم معمولا کسایی که ارست میکنن دیگه مثل قبل نمیشن. به چهره ش نگاه میکنم. میگم خب این بنده خدا هم ظاهرا جانباز شیمیایی بوده. یه کم شرایطش پیچیده تره. بازم به چهره در همش نگاه میکنم. ادامه میدم : مصطفی جانم! ناراحتی نداره که. خدا خواسته این آقا شبای قدر امسالم درک کنه. حالا با زندگی نباتی. ولی چه فرقی میکنه؟ شاکر باش. روشو برمیگردونه سمتم. میگه همه مون نباتیم. برام قرآن میخونه《و الله انبتکم من الارض نباتا》.



+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.


همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش ت میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر ت میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کانسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری. 

اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.

نماز صبح امروزو دوباره با همسر رفتیم مسجد. این بار با سلام و صلوات بردنمون صف اول. حس بدی داشت. به همسر گفتم مثل اینکه مسجدمونو دیگه باید عوض کنیم. گفتن اون آقایی که اون روز ارست کرده بود زنده ست و توی CCU یکی از بیمارستانای نزدیک خونه مون بستریه. امشب کشیکم ، ولی قرار شد فردا با همسر یه سر بهشون بزنیم.

و حالا من دارم کارامو میکنم که زودتر از هر روز برم بیمارستان. اونقدری جلوی اتندها بُرش دارم که واسه این سه روز بتونم مورنینگو هوا کنم و  سر راند هوای بچه ها رو داشته باشم. ناسلامتی دیشب ، شب قدر بوده و اینجا جمهوری اسلامیه. یعنی فردای شب قدر همه چی باید دیرتر شروع بشه. یعنی اولویت با خدا و دین خداس. یعنی فردای شب قدر اینترن نباید اذیت شه. یعنی فردای شب قدر باید هوای هر کسی که به اندازه یه سبحان الله بیدار مونده رو داشت. بریم به امید خدا ببینیم چقدر میتونیم با سکولاریسم بیمارستانی مبارزه کنیم.

+ بیاین این چند روز هر جایی هستیم هوای آدمای اطرافمونو داشته باشیم. آدما شبای قدر بیدارن و روزش خسته تر و کم حوصله تر. آدمایی که خدا آمرزیدتشون دیگه. پاک و معصوم شدن دیگه از امروز. یه جور دیگه نگاشون کنیم. مثل آمرزیده ها. مثل بچه ها. مثل عزیزای خدا.

+ دوره اینترنی به ازای کارایی که از مریضام باقیمونده بود روی دستم میزدم. دیشب به یاد اون روزا یه رو دل مریضم گذاشتم تا یادم بمونه باید خوبش کنم. یادم بمونه دل جای امامه نه مرض. یادم بمونه حرم خداس نه غیر خدا. یعنی میشه یه روز فقط از خدا پر شه؟

یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!

+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟

+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت: 
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟

+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!

نفیسه امروز اومد خونه مون. دیدن یه رفیق وبلاگیِ دیگه حس خوبی داشت. نمی دونم چند مدت نوشتم. شاید خیلی کم. ولی دیدن نفیسه بعنوان سومین بلاگر ، بعد از خانم حداد و آقای عادل مهربان ، خیلی بیشتر خوشحالم کرد. شاید بخاطر اینکه با نفیسه هم همسن بودیم و هم همجنس. شاید بخاطر اینکه تو وب خودش کم مینوشت و نظراتش همیشه خصوصی بود و منو کنجکاو کرده بود تا بیشتر بشناسمش. و حالا میتونم بگم که شاید فقط و فقط بخاطر حرفای نفیسه قصد کردم تو شرایطی که موبایلمو کاملا کنار گذاشتم ، تلویزیون دیدنم رو در حد یه بیست و سی و یه سمت خدا محدود کردم ، و کامپیوتر و اینترنتم فقط برای خوندن تجربه های بارداری و قبل و بعد زایمانِ بقیه مادرا استفاده میشه ، برگردم و گاهی بنویسم. و احتمالا مهمترین دلیلش این بود که نفیسه گفت بخاطر من حفظ قرآنشو شروع کرده و حالا حافظ هفت جزئه.

بسم الله میگم و دوباره از نو مینویسم ، انشاالله برای خدا. و اگه ایرادی نداشته باشه ، تو دوره بارداریم با کامنتای بسته پست میذارم تا بچه هام در امان باشن از خوندن و شنیدن حرفای آدمایی که گاهی مراعات حال یه زن باردار و بچه هاشو نمیکنن.


+ نوشتم بچه هام. خدا خواسته من حامل دو تا بچه باشم. بر خلاف تصورات من و مصطفی. بر خلاف نقشه هامون. ما هم چون نقشه هامون به هم خورده بود از خیر نرگس/علی گذشتیم.
بی مقدمه گفتم تمام اتفاقاتی رو که توی روزای نبودنِ اینجام افتاد. اینکه یه فاطمه و یه زهرا به خونه مون اضافه شده. دو قلوهای تو راهیِ ما بی حساب دارن میان. مثل همه ی رزق و روزیای دیگه ای که خدا بی حساب برامون فرستاده.
من؟ کاش بتونم همزمان به اندازه ی دو تا مادر شکرگزار رحمتای خونه مون باشم. مصطفی؟ کاش بتونه همزمان به اندازه ی دو تا پدر شکرگزار رحمتای خونه مون باشه.
سارا هم بارداره. هنوز خیلی زوده ، ولی از وجناتش حدس میزنم که پسر تو راه داره. خاله شدن برام غریب تر از مادر شدنه.
دنیا داره میچرخه. گاهی به کام ، گاهی. بازم به کام. و ما؟ خوشحال و شاد و خندانیم. الحمدلله بابت روزای خوبش. الحمدلله تر بابت روزای سختش.



+ قصد دارم مصطفی رو هم گاهی به نوشتن وادار کنم. حرفای زیادی برای نوشتن داره. امیدوارم که بتونم [چشمک]

+ یادش بخیر. هدر وبم هم خیلی دوست داشتنی بود و کلی هم خاطره قشنگ از اون عکس داشتم. تا زمانی که یه تایم خالی پیدا کنم برای اینکه بچرخم بین عکسام و یه هدر خوشگل دیگه پیدا کنم ، وبمو این شکلی تحمل کنین لطفا [لبخند]


صبح اول وقت داشتم خانمی که از دیشب بستریشون کرده بودن رو مرخص میکردم که بین گفتگومون متوجه شدم معلم مدرسه ان. با یه ناراحتی ای گفتن امروز مدرسه رو نرفتم. گفتم بخاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله. خیلی خوشحال شد طفلکی. بعد پرسید امروز رو استراحت کنم کافیه دیگه؟ گفتم چی درس میدین؟ گفتن عربی. گفتم فردا و پس فردا رو هم براتون استعلاجی مینویسم که بچه ها یه نفسی بکشن از دست عربی. خندیدیم با همدیگه.


+ تصمیم گرفتم در راستای خالی کردن حسادتم نسبت به یکی از دوستان وب نویس [خنده] ، تا یه مدت کوتاهی اتفاقات کوچیکِ شیرین یا تلخ روزانه رو بنویسم. منظورم همون اتفاقاتیه که دیده نمیشن و شاید یادمون بره. شاید تا وقتی که مصطفی برگرده و چراغ خونه مون دوباره روشن شه.

+ جمعه شب مصطفی رو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت.

+ مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها. گفتم و گفتم و گفتم.
مصطفی اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر - دختری.

+ پشت تلفن به مصطفی میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی. سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.

+ مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم.




* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]


گرد و خاک به پا کرده بود امروز توی اورژانس دو ، آقای جوانی که نمیذاشت متخصص مرد همسرشو معاینه کنه. تا اینجا منم با آقا موافقم که ترجیحا معاینه توسط همجنس انجام بشه.
اما.
اما.
وقتی پیج شدم و رسیدم بالاسر خانمش که مثل ابر بهار گریه میکرد ، مرد رو از زن دور کردم ، پرده رو کشیدم و شروع کردم زن رو دلداری بدم که هیچ عیبی نداره. تا اینکه با شنیدن درددلای زن از رفتار متناقض مرد (نامرد) منزجر شدم.
مردی که همسر بغایت جوان خودشو از هر گونه تحصیلی منع کرده بود ، انتظار داشت یه زن تحصیلکرده دیگه بیاد و زنشو معاینه کنه!
احسنت آقا! احسنت!



+ همسر انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه از راه میرسه و این یعنی پایان پستهای روزانه. برنامه ای ندارم برای موضوع پستهای بعدی. شمام که نمیتونین پیشنهاد خاصی رو بهم منتقل کنین [خیلی شرمنده م واقعا]. پس ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد و قراره در ادامه چی بگیم و بنویسیم.

۱- امروز یه دختر حدود ۲۵ ساله داشتم که اوضاعش مساعد نبود. رفتم سراغش باهاش گپ بزنم تا یه کم روحیه ش برگرده. لابلای حرفامون فهمیدم تافل داره بچه م. پرونده شو آوردم کنارش گفتم حالا که زبانت خوبه بیا ببینیم میتونی بفهمی اینجا چی به چیه یا نه. 
اُردری که متخصص براش گذاشته بود رو به زور و با کلی شوخی و خنده تونستیم با هم بخونیم. یهویی برگشت گفت میگما! چرا انقدر دستخط شما دکترا داغونه؟ گفتم قول میدی مثه یه راز بین خودمون بمونه؟ گفت آره. منم خیلی جدی گفتم دستخطمون که بد نیست. ماها اِسپِل (املای) داروها رو بلد نیستیم. دو سه تا حرف اولشو مینویسیم ، مابقیشو خط خطی میکنیم که آبرومون پیش پرستار و داروخونه نره. چند لحظه بهمدیگه نگاه کردیم. جدی جدی داشت باورش میشد که یهویی با هم زدیم زیر خنده.


۲- نزدیکای ظهر رفتم یه سر بزنم به اورژانس دو. رسیدم به یه پیرمرد بانمک که از دل درد بی امان اومده بود بیمارستان. گفتم پدرجان کجای دلتون درد میکنه؟ گفت اینجا. گفتم چی خوردین؟ اشاره کرد به همسرش. همسرش گفت دیشب هیچی شام بهش ندادم. فقط عرق نعنا و صبح نبات داغ و خاکشیر. تو دلم کلی واسه شون ذوق کردم. برگشتم به آقا گفتم خوبه دیگه. نگران نباشین. حاج خانوم داروی درست بهتون داده. ایشالا تا شب اثر میکنه و خوب میشی باباجان.
عصر که بخش رو تحویل دادم و رفتم برای خدافظی از بچه های اورژانس ، همون آقای پیرمرد صدام کردن. گفتم جانم باباجان؟ گفتن انگار عرق نعنا اثر کرده. دردم خیلی کمتر شده. گفتم بله. بله. اگه حاج خانوم اون عرق نعنا و خاکشیرو نداده بودن الان کلی داشتین درد میکشیدین. 
عزیزم. یه جور خاصی همسرشو با یه محبت بزرگی نگاه کرد و برگشت گفت همه زندگیمه ، شرمنده شم بخدا. 
حالا من این وسط زل زدم به خانومشون. سرخ و سیاه و بنفش و خلاصه رنگی رنگی شد طفلکی. منم که نیشم تا بناگوشم بااااز.



+ نصف کار ما اینه که تشخیص درست بدیم. نصف دیگه ش اینه که به آدما یادآوری کنیم که سختیها و بیماریاتون با هر ابعاد و وخامت و اوضاع و احوالی ، خیلی ضعیف تر از شما و دلبستگیای زندگیتونن.

۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه. امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.
حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای. خاک به سرم. یاااادم رفت خاموشش کنم یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم. ببین چه کردم با زندگیت.
میگم نوچ. خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]

حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].
خلاصه شام امشب خاطره شد.



۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.



+ از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟

یکی از بچه های سه ماه اخیرم تصادفی بود. دانشجوی پزشکی ای که تصادف کرده و صدمه زیادی خورده بود. ویلچرنشین شده و بخوام کاملا صادقانه بگم: اگه پاسخش به اپروچ درمانیش همینطوری ادامه پیدا کنه ، بچه م باید پزشکی رو کنار بذاره.

ولی. بنظرم در عین حال محمود میتونه بهترین پزشک دنیا بشه. راستش از نظر من بهترین پزشک دنیا کسیه که بیماری رو با عمق وجودش لمس کرده باشه. محمود اگه بجنگه و سرپا بشه ، یکی از دلسوزترین پزشکای این مملکت میشه.

خلاصه اکثر حواسم تو سه ماه اخیر به این شازده پسر گذشت. روز اول ، نماینده بچه ها رو صدا کردم و گفتم تموم بچه های همگروهیشو بیاره. نشستم یکی یکی باهاشون حرف زدم که یه همگروهی داریم که مدتی روی ویلچر همراهیمون میکنه. نه از باب نگاهای ترحم برانگیز ، بلکه از باب اینکه یکی رو داریم تو قد و قواره خودمون که یه مدت نمیتونه مثل ما آزادانه راه بره و حرف بزنه و بخونه و بنویسه. بهشون گفتم باید همه مون بجاش راه بریم و حرف بزنیم و بخونیم و بنویسیم. گفتم برادرمونه و شونه به شونه ش راه میریم. گفتم خودم هر کار لازم داشته باشه براش میکنم. خودم ویلچرشو جابجا میکنم. و فقط ازتون میخوام در جریان باشین که برادرمون کندتر از ماست و بخاطرش ما هم باید آرومتر قدم برداریم. بهشون گفتم حق شماست که آزاد باشین و با سرعت و قدرت بخش داخلیتونو بگذرونین. ولی تو این گروه یه آقا محمود داریم که نیاز به درک داره. اگه دوست دارین بدون حاشیه درستونو بخونین ، به نماینده بگین. خودم جابجاتون میکنم.


راستش اینه که یکی دو تا از بچه ها جابجا شدن. و من کسی رو جایگزینشون نکردم. عملاً گروهشون خلوت تر شد و طبیعتا من نمیخواستم بارش به بچه ها تحمیل بشه. اینه که یه کم بیشتر به خودم فشار میاوردم تا بتونم خلأها رو کاور کنم. و خب امیدم بود و همین بچه هایی که مونده بودن. روزای اول بچه ها خیلی حواسشون جمع بود. میومدن کمک برای جابجا کردن ویلچر آقامحمود نازنین. بعدترش یه کم عادی شد و گاهی من میموندم و محمود.

امروز ۳۰ آذر بود و دوره سه ماهه این بچه هامم با همه فراز و فرودش گذشت. و من همچنان معتقدم که محمودهایی که گاهی فقط و فقط یه بار میان تو زندگیمون و میرن ، اتفاقی نیستن. اصلا اصلا اصلا اتفاقی نیستن.


+ ماجراهای هر روزم با محمودو که برای مصطفی تعریف میکردم ، یه بار برگشت بهم گفت اگه من بیفتم روی ویلچر چی؟ اگه برای همیشه بیفتم گوشه خونه. به پام میمونی؟
من؟ هیچی نداشتم بگم. فقط اینکه شوخی نیست این چیزا که آدم بتونه روش ادعا کنه.
به مصطفی میگم خود مریض خیلی اذیت میشه. و اطرافیاش خیلی خیلی بیشتر.
میگه جانباز قطع نخاعی هم جزء مریضا حساب میشه؟
من؟ بازم هیچی ندارم بگم.

دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.
من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای مصطفی میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.
یاد حرفای مصطفی میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.

آلودگی هوا باعث شده بیمارستان تبدیل بشه به کودکستان! درواقع مدارسو تعطیل کردن و ادارات و سازمانها تعطیل نیستن. و ما این هفته شاهد خِیل عظیمی از پدرمادرای شاغل در بیمارستان بودیم که با فرزند مبارکشون تشریف آورده بودن بیمارستان!

صبح نی نیِ یکی از نرسامونو میخواستم ببرم پاویون خودمون. ت نمیخورد از جاش. خلاصه بخش بود و یه بچه ۵ ساله که بنظرم اصلا صلاح نبود تو اون فضا باشه. مامانش کلی التماس و قربون صدقه و اخم و تهدید و تطمیع رو امتحان کرد. بچه مم زده بود به دنده لجبازی و حاضر نبود از کنار مامانش ت بخوره.
آخر سر من اومدم استتوسکوپمو انداختم دور گردنش و خیلی منطقی بهش گفتم خاله من مریضم. میای معاینه م کنی؟ و بچه م خیلی راحت اومد دنبالم و تا خود ظهر تو پاویون داشت تک به تک رزیدانتا رو معاینه میکرد [خنده]



+ خیلی وقت پیش تو یکی از کتابای روانشناسی کودک  میخوندم که میگفت بجای اینکه به بچه امر و نهی کنین یا به زور شرایطی رو بهش تحمیل کنین ، گزینه های انتخابشو متنوع کنین. مثلا اگه قراره تلویزیون نبینه ، بهش نگین تلویزیون نبین! چون ناخودآگاهش درگیر و به مرور کنجکاو و متعاقبا عقده ای میشه. عوضش خیلی ریلکس و بی تفاوت بهش بگین بیا بریم آشپزی کنیم و با ترکیبی از اسباب بازیاش و چیزای واقعی (مثل حبوبات یا میوه ها) به سمت مورد نظرتون هدایتش کنین.
در واقع به همین راحتی بین گزینه تلویزیون و آشپزی ، اونو به گزینه مدنظر خودتون سوق دادین.
تو این دوره سطح فهم و کنجکاوی بچه هامون بالا رفته. و طبیعتا لازمه که سطح صبر و تحمل والدین هم بالا بره (که البته الان برعکسشو شاهدیم). این روزا اکثر توصیه های تربیتی کودک به سمت تربیت غیرمستقیم و کنترل نامحسوس سوق پیدا کرده. به سمت حق انتخاب دادن بهشون. به سمت اینکه بهشون شخصیت بدیم. و بجای اینکه امر یا منعشون کنیم ، شرایطی فراهم کنیم که مطابق نظر ما خودشونو تنظیم کنن.

ادامه مطلب


هوا گرگ و میشه هنوز که از تابلوی حد ترخص تهران رد میشیم. صندلی ماشینو تنظیم کردم ، بالش کوچیکو گذاشتم تو گودی کمرم و پتوی مسافرتی رو انداختم روی خودم. صندلیم حالا دست کمی از تخت ملکه ای که کنار پادشاهش میشینه نداره. متمایل به در نشستم ، ولی بهش تکیه ندادم. نگام به خمیازه های مصطفی است و انگشتر عقیق دست راستش. دستی که گاهی روی پاش میذاره و گاهی روی دنده. قابِ همیشگیِ دوست داشتنیِ من ، زمانی که کنارش تو ماشین میشینم. نمیدونم اولین سفر چهارنفره مونه یا آخرین سفر دونفره مون. شایدم هیچکدومش. شیشه ماشینو پایین میارم تا بعد این همه روز هوا تنفس کنیم. هوا همراه سوز وارد ماشین میشه. استشمام هوای تازه به قیمت لرزیدن و حتی سرماخوردن ارزش داره. یاد بچه هام میوفتم. بخاطر دخترا از خیرش میگذرم. شیشه رو بالا میبرم. مصطفی بازم خمیازه میکشه.

زندگیو رها میکنیم و میریم به سفر. به روستاهای زیبا و قدیمی. به خونه هایی که عطر زندگی دارن. به دخترایی که لباسای محلیشون حتی توی زمستون سرد هم رنگین تر از رنگای رنگین کمونه.
۴شنبه - ۵شنبه این هفته دنبال روزیمون از فضل خدا بودیم که توی نطنز ، کاشان ، ابیانه و شهر و روستاهای اطرافش پخش شده بود. و مگه میشه از کنار قم گذر کرد و از زیارت حرمش گذشت؟
ما هم بالاخره دوام نیاوردیم و فرار کردیم. از دود. از روزمرگی. از کار. از تهران. از خدا. به خدا.




+ همیشه وعده های غذایی بین راهیمونو تو مجموعه های رفاهی بین جاده ایِ شناخته شده میخوریم. این بار ولی بخاطر بچه ها دلم نیومد چیزی که نمیدونم چطور تهیه شده رو بخورم. و همین یه دلیل کافی بود تا شب قبلش خودم چند مدل غذای مسافرتی ساده حاضر کنم. ماااا ، برای اولین بار بجای اینکه بریم توی اون مجموعه های نسبتا شیک و غذا سفارش بدیم ، رفتیم تو صحن یه امامزاده و غذای ساده خونگی خودمونو خوردیم. امامزاده حضرت محمدهلال بن علی. یاد خاطرات مسافرتای دوران بچگیم افتادم. امامزاده های بین راهی. غذاخوردنای کنار جاده ای. مامان. بابا. من. سارا.
دارم فکر میکنم چقدر همه چیِ زندگیامون عوض شده. مامان بابا دیگه نیستن. سارا اون دخترک معصوم با عروسک سرخ و بنفش توی دستاش نیست. جاده های دوطرفه تبدیل به اتوبان شدن. و حتی زیرانداز و سبد غذای خونگیِ بین راهیِ سفرمون تبدیل شده به کارت بانکی ای که توی مجتمع رفاهی میکشیم و غذایی که سفارش میدیم و میز و صندلی ای که پشتش غذا میخوریم. نمیدونم شما چطور سفر میکنین. ولی ما خیلی وقت بود که سفرای قدیمیمونو یادمون رفته بود.

+ امامزاده. امامزاده. امامزاده.
بقدری احوال دل من و مصطفی با این یکی دو وعده غذای بین راهی خوب شد که تصمیم گرفتیم از این به بعد انشاالله برنامه همه سفرامونو طوری تنظیم کنیم که زمان غذا خوردنمون توی صحن یه امامزاده باشه. و حالا دیگه قطعا میگم که حتی اگه قراره غذای آماده بخریم ، محل خوردنشو حتما توی امامزاده قرار میدیم. شمام امتحان کنین. لقمه هایی با طعم امامزاده. با طعم نور.

باهاش دارم بحث میکنم سر یه موضوعی.
میگه شیدا! یادت باشه ما اختیار داریم ولی آزاد نیستیم.
چشمام از تعجب میزنه بیرون. میگم یعنی چی؟
میگه همین دیگه. آزاد نیستیم و اختیار داریم. اختیار یعنی دنبال خیر بودن. ماها عبادی هستیم که دنبال خیرشون میگردن.
دلم آروم میشه به حرفش. دلم محکم میشه به استدلالش.


+ تخت خوابیده. حسودیم میشه به این همه آرامشش. کاش منم تو این چند سال ازش یاد میگرفتم. منی که وسط یکی از امتحانای بزرگ خدا از فکر و ذکر خوابم نمیبره و مصطفایی که حالا دیگه خوابِ خوابِ خوابه.

یکی از تصمیماتی که من و جناب همسر مدتهاست به توفیق خدا داریم بهش عمل میکنیم ، تحریک جامعه اطرافمون نسبت به مناسبتهای مذهبیه. مثلا آقامون تو هر شهادت و وفاتی اصرار داره مشکی بپوشه. و هر بار که میپوشه ، میگه بالاخره یکی دو نفر از بین همکاراش و کارمندا و دانشجوها تحریک میشن و میپرسن چرا مشکی پوشیدین. ایشونم توضیح میده که مثلا به دلیل وفات حضرت معصومه (س). البته من نمیتونم توی بیمارستان فرم نپوشم و از طرفی هم معمولا لباسای عادی و روزانه خودم هم تیره ست. بخاطر همین از این بابت توفیق چندانی توی شهادتها بدست نیاوردم.
اما تولدها رو هم چند ساله مقید شدیم که حتما شیرینی بدیم توی محل کارمون.

امروز صبح به لطف و منت حضرت زینب (س) نیت کردم و سر راهم یه جعبه شیرینی خریدم. بچه ها تصور کردن بخاطر روز پرستاره و کلی ذوق کردن. منم هیچی نگفتم و کلی به نرسامون تبریک گفتم و کلی مراسم بغل کردن و روبوسی و تشکر از زحمات و فداکاریاشون داشتیم. ولی به ازای هر کدومشون که بابت شیرینی ازم تشکر میکردن ، خیلی ریز و غیرمستقیم بهشون میگفتم من که کاری نکردم در مقابل زحمتاتون. انشاالله با خانوم زینب کبری که صاحب امروزن محشور بشین و ایشون ازتون تشکر کنن.
اینو میگفتم و زل میزدم ببینم واکنش بچه ها چیه. و یکی دو بار قند تو دلم آب شد. شاید باورتون نشه بعضیاشون که من اصلا تصور نمیکردم اهل این مسائل باشن ، کلی ذوق میکردن با شنیدن این جمله. و بطور خاص یکی از آقایون که بقیه درباره ش فکر میکردن به هیچ چیزی معتقد نیست ، برگشت گفت خیلی ممنون خانوم دکتر. چه دعای قشنگی.
اعتراف میکنم اگه نامحرم نبود بدون شک من همون لحظه بغلش میکردم و فشارش میدادم و بهش میگفتم که چقدر منو به این دنیا امیدوار کرد با همین یه جمله کوتاهش.


+ دنیای اطرافمون خیلی هم وحشتناک نشده هنوز. نمیدونم چرا گاهی وقتا الکی ناامید میشیم. خدا شیطونِ ناامیدکننده رو لعنت کنه.

+ جایزه برترین متلک روز پرستار هم تعلق میگیره به مدیر گروه محترممون که اومدن وسط بخش و طی یک سخنرانی فصیح ، ضمن تشکر از زحمات پرستارا فرمودن: هر روزِ سال مریضا استراحت میکنن و پرستارا زحمت میکشن سوراخ سوراخشون میکنن. امروز پرستارا بخوابن رو تخت و بیمارا زحمت سوراخکاری روی بدن پرستا رو بکشن (مدیر گروهه دیگه. در هر حال تلاش خودشو کرد. بخندین به تلاشش که کشیک اضافه نخورین [خنده])

اومممم. بنظرم درباره نامه نگاری به حد کافی نوشتم. امشب تصمیم گرفتم انشاالله در باب گفتگوهای پرتنش نکاتی بهتون هدیه کنم. اینا تجربه و نظرات شخصی منه. بنابراین به فراخور وضعیت خودتون و همسرتون ، اصلاح و تکمیل و با شرایط خودتون آداپته ش کنین لطفا.

ادامه مطلب


تو قرآن دلنشینی که خدا بهمون هدیه داده یه محبت» میبینیم و یه مودّت». از دوره حفظ قرآنم یادم میاد که استاد میگفتن محبت برای قلبه و مودت برای قالب. بعد میگفتن که پیامبر برای اجر خودشون از ما مودت نسبت به اهلبیتشونو خواستن. میگفتن مودت یعنی ابراز عملی محبت قلبی. یعنی محبتمونو تو دلمون نگه نداریم. بریم راه ابرازشو یاد بگیریم و ابرازش کنیم. میگفتن ابراز محبت یعنی مراعات کردن حق محبوب. هر محبوبی حقی بر گردن ما داره که باید رعایت بشه. درباره اهلبیت میگفتن مودت یعنی اطاعت ازشون. یعنی ذوب شدن در وجودشون. یعنی تلاش برای اینکه تمثال اهلبیت بشیم. بعد مثال میزدن که حجاب گذاشتن یعنی مودت اهلبیت. خوش اخلاق بودن یعنی مودت اهلبیت. مراعات احوال دل مردم یعنی مودت اهلبیت. همسرداری و تلاش برای کسب رضایت شوهر یعنی مودت اهلبیت. تربیت فرزند صالح یعنی مودت اهلبیت. و خلاصه هر کاری که از محبت درون قلبمون به اهلبیت نشأت بگیره و در قالب عملی مطابق سنت اونها ظهور کنه یعنی مودت اهلبیت.

اما از اهلبیت که بیایم پایینتر ، تو روابط زن و شوهری هم اغلب ماها مشکل محبتی با همدیگه نداریم. زن و شوهر ابتدای مسیر زندگیشون غرق در محبت همدیگه ن. ولی شاید اصل مشکل زندگیای ما مودّته. یعنی نحوه ابراز محبت. یعنی ادا کردن حق محبوبمون. و در حالیکه حواسمون نیست ، بعد از یه مدتی به تدریج این کمبود مودّت سرایت میکنه به قلبمون و محبت قلبی رو هم کمرنگ میکنه و مشکلات بعدیش پیش میاد. وگرنه از همون اولش همه مون عاشق همدیگه ایم و گرماشو تو دلمون حس میکنیم. ما - زن و شوهرا - پا به پای همدیگه باید کار کنیم روی مودت تا روز به روز محبت قلبیمون بیشتر بشه.

اینا رو گفتم که بگم یکی از مهمترین مسائل در ابراز محبت (یعنی مودّت) زبانه. و یکی از اولین نکات مربوط به زبان اینه که حین گفتگوهامون جملات آمرانه رو تبدیل کنیم به جملات پرسشی. زبان خیلی مهمه. هم در مودت با خلق و هم در رأس خلق ، مودت با همسر. مثلا بجای اینکه به همسرم بگیم: فردا بریم خرید!» ، میتونیم بگیم: حوصله شو داری فردا بریم خرید؟». کمرنگ کردن جملات آمرانه توی بطن و متن زندگی مشترک و تبدیل کردنش به جملات پرسشی ، خیلی خیلی مهمه.

یادم میاد وقتی کوچیک بودم ، یکی از مشکلاتی که مامان بابا با همدیگه داشتن سر لباس پوشیدن بابا بود. اول صبح بابای خدابیامرز لباس میپوشید بره سر کار که مامان خدابیامرزم میگفت بازم که این شلوارو پوشیدی؟! اون یکی رو بپوش! و بابا هم با یه لحن بدی جواب میداد که تو دوباره موقع رفتن من دست گذاشتی رو لباسام؟
من همیشه تو دلم میگفتم مامان از ته دلش بابا رو دوست داره. ولی بلد نیست موقع لباس پوشیدنِ بابا چطور محبتشو از تو قلبش بیاره تو زبونش و ابراز کنه.

اون روزا گذشت. ولی واقعیت اینه که منم دختر مامانم ام و پیله میشم به لباس پوشیدن آقا مصطفی. ولی سعی میکنم از راه درست باهاش مواجه بشم.
مثلا یه روز  بهش میگم میشه اون کت آبیه رو بخاطر من بپوشی؟ 
یه روز دیگه میگم آقای بامعرفت! دیشب شلوار مشکیه رو اطو کردم که بپوشیش دیگه. قابل نمیدونی ما رو؟
یه روز دیگه میگم نوچ! بلد نیستی مخ دخترا رو بزنی! اون پیرهن راه راهه رو بپوش ببینم دلم میره برات یا نه.
و هزار و یک قالبِ دیگه ای که میتونیم محبت قلبیمونو بریزیم داخلش و باهاش به همسرمون بفهمونیم که گیر دادن من به لباسات از روی محبتیه که تو قلبم بهت دارم.

جمعبندی اینکه یکی از اصول مرتبط با زبان ، متمرکز شده روی یه نکته ساده: تبدیل جملات آمرانه به جملات پرسشی. این کار یعنی شأن قائل شدن برای همسر. یعنی من همراهتم نه رئیست. یعنی من همسرتم نه بالاسرت. یعنی دوست دارم.



+ قسمت بود اسم مامان بابا رو بیارم تو پستم. خدا همه مومنین و مومناتو رحمت کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

استاد حفظ قرآنمون میگفتن مکر فقط و فقط برای خداست. میگفتن خدا مکر رو حتی به پیامبر هم اعطا نکرد و مختص خودش نگه داشت. میگفتن هر کی سمت مکر بره با خدا طرفه. و مکروا و مکرالله.
امروز داشتم روی مکر آمریکاییها فکر میکردم و بین جملات رهبری میگشتم که به جمله حضرت امیرالمومنین (ع) رسیدم: لو لا التّقی لکنت ادهی العرب. اگر بنا بر مکر و ت باشه ، من سیّاس ترین شما هستم (رهبری این روایت از جد بزرگوارشون رو در سال ۸۸ فرمودن).
و حالا در کنارش فرمایش پیامبر (ص) هم در ذهنم تداعی میشه: المومن کیّس.
 
گرچه قلب همه مون درگیر شهدا و اوضاع منطقه ست. اما نمیخوام درباره ش بیش از این بنویسم و بگم. اگه اجازه بدین برمیگردم به حرفای از جنس خودم و مکر و ت و کیاست رو ربط بدم به مسائل مربوط به همسرداری.

ادامه مطلب


در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب. سوژه امروز کیه؟
مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم.
بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.
نفس تو دلم میپیچه. ساکت میمونم. لبخندمو به زور رو لبام نگه میدارم و فقط نگاش میکنم.
فائزه طلبکارانه نگام میکنه و میگه راست میگه دیگه. خودشون اگه مریض بشن داروی اصل آلمانی و آمریکایی براشون میارن. بعد مردممون داروهاشون تحریم میشه.
مهسا صداشو میبره بالاتر. میگه داروی آلمانی چیه؟ خودشون برای درمان میرن آلمان و انگلیس. دکترای ایرانم قبول ندارن.
با همون لبخندم میگم من چکار کنم بچه ها؟ بگین تا بکنم.
مهسا میگه همین دیگه. میرین شعار میدین پشتشون گرم بشه تا جنگ شروع کنن. بعد من و توی بیچاره باید کشیک پشت کشیک بمونیم و پیش چشممون تیکه های جوونا رو جمع کنیم و ساعت مرگ بزنیم براشون و زجر بکشیم.
میگه چی قراره تحویل نسل بعدیمون بدیم؟ اقتصاد فروپاشیده؟ مملکت چهل تیکه؟ دو تا بمب می و اتمی بزنه تا سه نسل بعدیمون همه شون فلج و ناقص به دنیا میان.

لبخند روی لبام خشک میشه. فکرم میره به بچه های تو راهیم. مهسا داره هنوز حرف میزنه و صداش توی پس زمینه ذهنمه. ولی متوجه کلماتش نمیشم.
اشکام داره میاد. ولی نمیخوام جلوی بچه ها خودمو از تک و تا بندازم. میدونم اگه زبون باز کنم بغضم میترکه و اشکام میریزه. هیچی نمیگم. میگن و میگن و میگن. میشنوم و میشنوم و میشنوم.

حرفاشون که تموم میشه میرم دستشویی و خوب گریه میکنم. با بچه هام حرف میزنم. میگم ببخشین منو که نشستم گوش کردم. به خدا میگم ببخش منو که سکوت کردم

سر نماز میاد تو نمازخونه کنارم میشینه. ظرف سیبشو میگیره جلوم. یه تیکه سیب برمیدارم که دستشو رد نکنم. نگه میدارم تو مشتم. میگه صبح خیلی تند رفتم. میگم مهم نیست. میگه مهمه. میگم حالم خوب نیست مهسا. بیا درباره ش حرف نزنیم. میگه شیدا بخدا منم برای سردار گریه کردم. بغضم میشکنه و اشکام میریزه. اونم اشکاش میریزه. همدیگه رو بغل میکنیم و تو بغل هم گریه میکنیم. سرش رو شونه هامه. میگه همه مون بی پناه شدیم. ولی مردم گناه دارن بخدا. همه حرفامو میخورم. هیچی نمیگم بهش. فقط گریه میکنم.

عصر منتظرم مصطفی بیاد خونه و جلوش یه دل سیر گریه کنم. بیاد و بهش بگم که هزار و یه جواب داشتم برای حرفای مهسا و فائزه و مژگان و نتونستم حتی یکیشو به زبون بیارم. بیاد و بهش بگم چقدر ضعیف شدم. بیاد و بگم چقدر این روزا احساس بی فایده بودن میکنم. بیاد و جلوش آرزوی مرگ کنم.

تلفن خونه زنگ میخوره. میگه امشب دیرتر میام. قراره بریم سر بزنیم به خوابگاه دانشجوها و از اون طرف یه سر بریم مصلی. میگه شامتو بخور. بعد که من اومدم دوباره با هم میخوریم. اگه هم دیر شد بخواب.
بغض تو گلوم جمع شده. با کوتاهترین کلمات جوابشو میدم: التماس دعا.
تلفنو قطع میکنم و بازم میزنم زیر گریه. از اینکه تو هیچ مراسمی از شهدامون نمیتونم شرکت کنم.

میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم و جواب مهسا و فائزه رو با دکمه های کیبوردم بدم. میخوام بیام بنویسم که ما یه بار میجنگیم که تا ابد صلح برقرار بشه. اما اونا تا ابد صلح و مذاکره پیشنهاد میکنن که تا ابد جنگ مستمر و دائمی داشته باشیم.
میخوام بنویسم کو تضمین اینکه اگه سکوت کنیم جری تر نشن؟ کو تضمین اینکه با همون وقاحتی که بالاترین مقام نظامیمونو ترور کردن ، بقیه مونو به مرور قتل عام نکنن؟
میخوام بیام بنویسم تا کی قراره تو سرمون بزنن و سکوت کنیم و لبخند بزنیم؟
میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم کور شدیم؟ نمیبینیم رسما قانون جنگل برقرار کرده تو دنیا؟
میخوام بگم کدوممون حاج قاسمو میشناختیم؟ هیچکدوم. حاج قاسم تو هیچ کجای زندگیمون نبود. ولی حالا موافق و مخالف نظام اشکامون داره میریزه براش. موافق و مخالف داریم احساس بی پناهی میکنیم. 
میخوام بگم این حال دل عجیب نیست برات؟ 
میخوام بگم مگه دلامون دست خدا نیست؟ چی شده که خدا دلامونو این شکلی کرده؟
میخوام بیام شکایت کنم از زمین و زمان. میخوام بنویسم و گریه کنم.

ولی بازم سکوت میکنم. دراز میکشم رو تخت. با چشم گریون خوابم میبره. یکی دو ساعت بعد که بیدار میشم مصطفی خونه ست. میخوام برم جلوش گریه کنم. ولی توان بلند شدن ندارم. میاد تو اتاق. سلام میکنه و بی مقدمه میگه خوب نیستی انگار؟ یه بغضی تو گلومه که منتظر ترکیدنه. خیلی خودمو نگه میدارم و میگم آثار دوری شماست. میگه من؟ میخنده و میگه کم کم عادت میکنی.
میزنم زیر گریه.
میشینه کنارم رو تخت. دستمو میگیره تو دستاش. میگه: خانوم! یَفعل الله ما یشاءُ بقُدرته. و یَحکُم ما یُریدُ بعزّته.
تموم جوابایی که میخواستم به مهسا بدم یادم میره. یادم میاد که کارگردان دنیا خودِ خودِ خداست. تکرار میکنم:
یفعل الله ما یشاء بقُدرته و یحکم ما یرید بعزّته.


+ یه امتحانی تو زندگیمون وارد شده که منو خیلی نگران و آشفته کرده. ولی مصطفی خیلی ریلکس و استیبله. من شبا از فکر و ذکر بی خوابی میکشم و اون راحت میخوابه. و همین آرامشش خیلی حرصمو درمیاره. اینکه چقدر بیشتر از من بزرگ شده. اینکه کنار هم بودیم همیشه. ولی توکّل اون این همه رشد کرده و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.
شاید بعدا درباره اتفاقی که برای زندگیمون داره میفته و امتحانی که داریم پس میدیم بنویسم. انشاالله.
تا اون موقع:
یفعل الله ما یشاء بقدرته و یحکم ما یرید بعزته.


+ میشه خواهش کنم فردا که رفتین تشییع و نماز به نیابت از منم چند قدم بردارین؟ لطفا.

 

چند هفته پیش داشتم با شبگرد درباره اوضاع عراق حرف میزدم. بهش گفتم نمیخوام حالا که باردارم خودمو درگیر این چیزا کنم. میگفت اتفاقا باید تحلیل ی بخونیم تا روی بچه مون اثر مثبت بذاره. خواهرانه بهم میگفت بخون. ولی براش اعتراف کردم که چقدر ضعیف شدم. گفتم همینکه به این چیزا فکر میکنم و درباره ش حرف میزنم حرص میخورم و اشکام میاد. گفتم منو چند ماه معاف کنه از این حرف و حدیثا و تحلیلهای ی. گفتم و فرار کردم از حرف زدن باهاش.
دلم میخواست براش از چیزی که تو دلم میگذره حرف بزنم. دوست داشتم بهش بگم به دلم افتاده یه اتفاق بدی قراره بیفته که آتیش فتنه های عراقو سرد کنه. یه اتفاقی که من طاقتشو ندارم. ولی دستم و زبونم لرزید و اون شب سکوت کردم.
 
دیروز خیلی دیر و با رخوت برای نماز صبح بیدار شدم. مصطفی بیدار بود. ازش شاکی شدم که چرا زودتر بیدارم نکرده. هیچی نگفت. نمازو که خوندم اومدم صبحونه رو آماده کنم. همینطور که نشسته بود پشت کامپیوتر ، آروم آروم شروع کرد حرف بزنه. شروع کرد بگه اخبار غیرموثق نوشته آمریکاییا هادی العامری رو دستگیر کردن. دلم لرزید. گفتم بسم الله. و مکروا و مکرالله. 
چند دقیقه بعد گفت مستند ابومهدی مهندس رو یادته؟ گفتم آره. گفت یادته چقدر تسلیم خدا بود؟ گفتم کجاش؟ گفت اونجایی که میگفت شهید بشم یا بمیرم. هر چی خدا بخواد.
گفتم هوم. یادمه. 
گفت دیشب آمریکاییا حمله هوایی کردن به ماشینش و شهید شده. 
دلم ریخت. اومدم بالا سرش گفتم یعنی چی؟ گفت هیچی دیگه. هار شدن. اشکام اومد. ولی خیالم راحت شد که خدا قراره آتیش فتنه عراقو با خون پاک یه مجاهد عراقی خاموش کنه. خودم و اشکامو جمع کردم و گفتم مبارکش باشه.
گفت یه چیز دیگه م بگم؟ گفتم مگه خودت نگفتی خبرا رو پیگیری نکنم؟ نگو لطفا.
گفت حالا این یکی رو دوست دارم خودم بهت بگم.
گفتم اینجور که داری پیش میری زبونم لال حتما میخوای بگی هواپیمای حاج قاسم رو هم تو هوا زدن.
حرفم تموم نشده بود که دیدم زد زیر گریه.
 
نمیدونم این دو روزه چطور بهم گذشته. نمیدونم با این همه دردی که از دیروز همه روح و جسممو گرفته به بچه های تو شکمم چی گذشته. ولی یه روز برای دخترام تعریف میکنم که مادرتون خیلی سعی کرد شما رو درگیر نکنه. خیلی تلاش کرد از همه چی دوری کنه تا از بار امانت شما ، سالم و آروم فارغ بشه. خیلی سعی کرد خودشو تو یه غار حبس کنه و اخبار نخونه و به اوضاع فکر نکنه. ولی این دو روز مثل بقیه از غم حاج قاسم مرد و زنده شد. بهشون میگم هر کار کرد طاقت نیاورد و آروم نشد. میگم دیروز بقدری غصه خورد که شب رفت زیر یه مشت سرم و آمپول و آرامبخش.
 
یه روز براشون تعریف میکنم که هیچوقت نخواستم آب تو دلتون ت بخوره. ولی از روزی که فاطمه زهرا (س) رو تو حالت بارداری بین در و دیوار گذاشتن ، آرامش برای همه مادرای باردار تموم شد. از روزی که دست روی فاطمه زهرا (س) بلند کردن ، صورت همه مون کبود شد. از روزی که فاطمه زهرا (س) شروع کرد غصه بخوره ، غصه نشست تو دل همه مون. همه غصه های عالم از غصه فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه خونهای به ناحق ریخته شده از پشت در خونه خانم فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه مظلومیتا از مظلومیت آقا امیرالومنین (ع) شروع شد.
لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهرا.
 
 
 
 
 
+ همسرم این فیلمو هدیه کردن. گفتن از طرفشون بذارم تو وبلاگ.
 

 

چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با . میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم بسمتش میریم. به دانشجوش میگفت. همون دانشجویی که امسال قرار بود بره کانادا و بخاطر مصطفی نرفت. با بغض میگفت بهش.
مصطفی بیداره. مطمئنم بیداره. تا خود صبح بیداره. از حرفایی که سر شام گفت مطمئنم. گفت حس میکنم زندگیمو باختم. به شوخی بهش گفتم یعنی اینقدر زن بدی بودم برات که حس میکنی زندگیتو باختی؟ خیلی جدی و باحسرت گفت برای خدا خالص نبودم. گفتم کدوممون خالصیم؟ گفت حاج قاسم. گفتم حاج قاسم. گفت اگه همین الان بمیرم ، هیچی ندارم که به خدا بدم. سکوت کردم تا حرف بزنه. حرف زد. حرف زد. حرف زد. شامش نصفه موند. و از همون موقع دراز کشیده روی تخت تا الان. بی حرکت. بی صدا. ولی بیداره. مطمئنم که بیداره.

نشستم پشت کامپیوتر و روایات حضرت زهرا (س) رو سرچ میکنم.
بلند میخونم که به گوشش برسه:
خانم فاطمه زهرا (س) فرمودن:
هر کس عبادت خالص خود را به سوی خدا بالا بفرستد ، خدا بهترین مصلحت خود را بر او نازل میکند.
صدامو آروم میکنم و میگم. انشالا بهترین مصلحت. انشالا عاقبت بخیری.
صداش میرسه به گوشم: انشالا به شهادت برای خدا.
دلم میریزه.



+ بلایی که هر شب به جون منه ، امشب به جونش افتاده. شب بیداری. سکوت. تاریکی. فکر. فکر. فکر. 
کلی از دانشجوها و فارغ التحصیلها و هم دوره ایها و غیرهمدوره ایهاش داشتن میرفتن اوکراین که از اون طرف برن کانادا و آمریکا. خیلی از آدمایی که میشناخته توی هواپیمای امروز سقوط کردن. کل دانشگاهشونو ماتم گرفته. همه شون پودر شدن. کلی از نخبه ها. بقول مصطفی نخبگی به درد آخرت نمیخوره. چیزی برامون باقی نمیمونه جز هر چی که برای خدا بوده.
خدا رحمتشون کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

تو پست قبلی (

لینک) گفتم که بیاین سعی کنیم به خود افعال نگاه کنیم ، نه به پیشفرضایی که از فاعلش داریم. حالا میخوام یه قید به جمله م اضافه کنم و تکمیل بشه: بیاین با حسن ظن به خود افعال و فاعلشون نگاه کنیم. اجازه بدین به همین جا اکتفا کنم و برم سراغ بحث بعدی.


امشب میخوام یه قدم بریم جلوتر. فرض کنین منِ عروس سعی کردم بدون پیشفرض به افعال مادرشوهرم نگاه کنم. فرض کنین با حسن ظن هم نگاش کردم. بالاخره با تمام این اوصاف یه شرایطی پیش میاد که من ناراحت بشم. یه مسائلی هم توی زندگی پیش میاد که واقعا ناراحت کننده ست. اینجا حتما لازمه که درباره ش با همسرمون گفتگو کنیم. ولی همین گفتگو با شوهر هم مهمه. یه پست درباره گفتگوهای پرتنش نوشتم قبلا (

لینک). اگه اجازه بدین الان میخوام یه حالت خاصشو بنویسم. اینکه وقتی با خانواده شوهر مشکل پیدا کردیم ، توی گفتگو با همسرمون چه نکاتی رو مورد توجه قرار بدیم.

ادامه مطلب


.

سلام

من یه بخشی از این نظامم و اساس و اصول شکلگیری این نظام بخشی از عقاید منه. نظامم رو معصوم نمیدونم. غیر از اتفاق اخیر ، خیلی خطاهای ریز و درشت دیگه ازش سراغ دارم. ولی از صمیم قلبم معتقدم با تمام خطاهاش توی مسیره. مثل آدم غیرمعصومی که داره بالاپایین میشه ، ولی توی مسیره.

فاجعه ای که توی عدم اعلام صریح و یا حتی ضمنی ماجرای هواپیما توسط بزرگان کشور صورت گرفته رو بلد نیستم توجیه کنم. شاید برای کارشون دلیل کافی داشته باشن. شایدم نداشته باشن.
عجالتا من نمیتونم درباره چیزی که ازش اطلاعات کافی ندارم اظهارنظر کنم. نمیتونم و نمیخوام تو شرایطی که همه داریم منفجر میشیم کبریت تحلیل و توجیه بکشم. نمیتونم و نمیخوام نمک بپاشم به زخم آدمایی که کنارم دارن نفس میکشن. نمیتونم و نمیخوام کسی رو موعظه کنم. نمیتونم و نمیخوام خودمو بذارم جای کسی که خالصانه اون موشکو زده و خدا میدونه الان چه حالی داره. نمیتونم و نمیخوام از حال خونواده ای که موشک خورده و الان آشوبه بنویسم. نمیتونم و نمیخوام از کسایی که حس میکنن بازی خوردن و دروغ شنیدن بنویسم. نمیتونم و نمیخوام برای سرادر (شهید) حاجی زاده بنویسم که الهی بمیرم برای دلت سردار که چطور مردی و زنده شدی این چند روز. نمیخوام و نمیتونم.

دیشب که نمیدونستم چی شده به شبگرد گفتم هیچ کاری از من برنمیاد. گفتم فقط نیت کردم یه گوسفند قربانی کنم برای مردم و انقلاب و مملکت و رهبری. که بلا دور بشه از همه مون. که دیگه طاقت بیشترشو ندارن آدمای نازنین دور و برمون. و صبح امروز که انگار فضای سنگینش از صبحِ شهادت حاج قاسم هیچ کم نداشت.

از من این روزا هیچ کاری برنمیاد جز اینکه غصه بخورم. جز اینکه بعنوان کسی که بخاطر عقیده ش به نظام و رهبری تو جمع دوستاش مسئول تمام این اتفاقات تلقی میشه ،  فحش بشنوم و همه شو به جونم بخرم و نوش کنم. از اینکه جلوی اشکامو بگیرم و سرمو پایین بندازم و فقط بشنوم و بشنوم و بشنوم. 
از صبح دارم میشنوم. امروز بیشتر موندم بیمارستان که بیشتر بشنوم. تازه یکی دو ساعته رسیدم خونه و از الانم اینجا میشینم و گوشامو باز میکنم در مقابل هر ناسزایی که حس میکنین لازمه به من و مقدساتم بدین. صورتمو جلوتون میگیرم که اگه خواستین سیلی بزنین و با تمام وجودم حق میدم بهتون. من اینجام. و تنها کاری که ازم برمیاد اینه که فحش بشنوم از هر کی که دلش پره. هر چی بغض و نفرت دارین بریزین توی قلمتون و تف کنین تو صورتم. اگه کسی از مسئولین دم دستتون نیست که دق و غم و غصه تونو توی دلش خالی کنین ، میتونین تو دل من خالی کنین. هیچ لازم نیست مراعاتمو کنین. چون همونطور که اول پستم نوشتم ، من بخشی از این نظام و انقلابم. و این تنها کاریه که ازم برمیاد.

پس بسم الله الرحمن الرحیم.

دارم لباسای زمستونی اضافی خونه رو جدا میکنم تا توی این حال و اوضاع برسونیم به دست آدمای نازنین اطرافمون.
میرسم به کاپشن آقامصطفی. در واقع کاپشن نوی آقامصطفی. 
بهش میگم اینو پوشیدی تا حالا؟ میگه فقط دو سه بار تا مشمول خمس نشه. میخندم میگم خمسش که هیچی برادر! الان کلش بخشیده شد! اعتراضی هم وارد نیست. میخنده میگه عیب نداره ، تعلق خاطری بهش نداشتم! خنده م میگیره از پرروییش. تو دلم میگم تو مگه تعلق خاطرم داری به کسی یا چیزی؟

کاپشنو برانداز میکنم تا مطمئن بشم سالمه. به زیپش که میرسم سخت بالا پایین میشه. نگاش که میکنم میبینم از فرط نو بودن ، دونه های زیپ درست و کامل داخل هم فرو نمیرن. فکرم میره سمت اوایل زندگی مشترکمون. زمانی که از فرط نوپا بودنِ زندگیمون ، همدیگه رو درک نمیکردیم. زمانی که هنوز حس استقلال فردی بر افکار و ناخودآگاهمون غالب بود و هیچ انعطافی جلوی همدیگه نداشتیم. زمانی که محدودتر شدنمون تو زندگی مشترک ، ما رو دچار بحران درونی میکرد.
زمان گذشت تا مثل دو تا زیپ به هم آمیخته بشیم. زمان لازم بود تا بپذیریم که باید دوخته بشیم به همدیگه. زمان لازم داشتیم تا بفهمیم وقتی مثل دو طرف زیپ کاپشن به هم میچسبیم ، آزادی فردیمون محدود میشه ، ولی در عوض محکمتر میشیم ، کاملتر میشیم ، و تازه کارآییهای نهفته و تواناییهای بالقوه مون به فعلیت میرسه.


ما آدما ، زیپهای تک و تنهایی هستیم که تا وقتی جفت نشدیم ، انگار متوجه تواناییهای واقعیمون نیستیم و خوش و خرّم و بسیار بسیار محدود برای خودمون یه گوشه زندگی میکنیم. یه کم اغراق آمیزترش اینه که بگم  حتی درکمون از هدف خلقتمون هم تا قبل جفت شدن بوی خامی میده. ولی بالاخره یه روز برای تکامل و ادای وظیفه هامون باید پا بذاریم روی فردیّتمون ، به جفتمون متصل بشیم و پله پله و قدم به قدم ازش بالا بریم. یه روز باید قید نامحدود بودنو بزنیم و سختیِ درهم تنیده شدن با جفتمون رو به جون بخریم. زخمِ اصطکاک اولین برخوردا تو زندگی مشترک به جونمون بشینه و خوب بالا پایین بشیم. که اگه جفت شدن رو تجربه نکنیم ، هیچ وقت از عمق وجودمون نمیفهمیم برای چی روی کاپشنِ دنیا خلق شدیم. درست مثل زیپی که هیچوقت بسته نمیشه و نمیتونه غایت خودشو درک کنه.


+ خلاصه خطبه نماز جمعه امروز اینجانب: آهای مجردا! اوصیکم بالازدواج [خنده]

سلام
من چند روزه که گاه و بیگاه پستهای دوستامو درباره سقوط هواپیما میخونم. بعضی از دوستامونم سکوت مطلق کردن. راستش چند روزه دوست دارم باهاتون حرف بزنم در این رابطه. اولش قصد داشتم کامنت بدم. ولی هم کامنتم طولانی میشد و هم با چندین نفر مختلف حرفای یکسان دارم. بخاطر همین تصمیم گرفتم پستش کنم. و امیدوارم حرفام خوب منتقل بشه.
یه کم میترسم جوری حرف بزنم که مراعات مخاطبم نشه. یه مقدار بیشتری نگرانم که حرفام جنبه نصیحت گونه پیدا کنه. و عمده نگرانیم اینه که حرفام اشباه برداشت بشه. ببخشین اگه بلد نیستم و کم و کاستی داره حرفام.

ادامه مطلب


یه محیا کوچولوی سه ساله داریم که مامانش دو روزه بستری شدن و چند روز دیگه هم قراره مهمونمون باشن. صبح نگهبانی نمیذاشت محیا بیاد داخل. مامانش میگفت دلم تنگش شده. رفتم بچه رو آوردم و گفتم فقط نیم ساعت. بعد چند دقیقه رفتم بهشون سر بزنم. گذاشتم صدای قلب مادرشو گوش کنه. برگشتم بهش میگم مامانت چی شده خانوم دکتر؟ میگه مامانم خسته شه! گفتم منم خیلی خسته مه. تو هم خسته ته خاله؟ گفت نههههه. من صبحونه شیر خوردم ، قوی ام.

سوپروایزرمون خیلی شوخ طبع ان. خدا حفظشون کنه. تو اون محیط یه دونه از این آدما همیشه لازمه. اومده بودن تو بخش. ما رو که دیدن اومدن سمتمون. محیا رو بغل کردن گذاشتن کنار مادرش روی تخت. چند دقیقه موندن تا مادر و بچه حسابی همدیگه رو بغل کنن و بعد دوباره بغلش کردن و گذاشتنش پایین. برگشتن به محیا میگن مامانتو که اذیت نمیکنی؟ میگه نوچ! لپشو میگیرن و میگن چه پسر خوبی. دختر خوبی باش! (بنظرم اون لحظه بجز من هیچکس متوجه شوخیشون نشد)

نشستم روی صندلی کنار مادرش. محیا اومد نشست رو پام. چند دقیقه که مشغول حرف بودیم حس کردم داره رو پام ت میخوره که یهویی آروم گرفت و پام گرم شد! به روی خودم نیاوردم. و بعدش دیدم که بلههههه. محیا خانوم کل روپوش و مانتو و شلوارمو آبیاری کردن! شایدم شیریاری کردن! بالاخره بچه مون شیر خورده بود و قوی شده بود! [خنده]
حالا مونده بودم چی بگم. خودشم هیچی نمیگفت. چند دقیقه نشستم و عادی حرف زدم. بعدش خیلی ریلکس گفتم خاله پاشو من برم به کارم برسم. و اومدم بیرون.

حالا رفتم تو پاویون ببینم لباس اضافه چی دارم. مهسا میگه به به. چه بویی! بوی ادرار تازه انسان. 
هیچی نمیگم. 
میگه بالاخره حاملگیه و هزار دردسر. میخندم.
میگه از نظر علمی هم مشکلی نداره. بالاخره شکم بزرگ میشه و حجم مثانه کوچیک میشه. کنترل آدمم از دستش درمیره. طبیعیه. 
میگم مهسااااا. 
میگه خب حالا. عیب نداره. خجالت نکش. بالاخره اگه به روپوشتم سرایت کرده روپوش اضافه هست. 
بالشو از رو تخت برمیدارم پرت میکنم سمتش. 
میگه خدا رحم کنه. پدافند. نزن نزن.
و هر دو میخندیم.

اندازه یک سال بهم متلک انداخت. و من چقدر خوشحالم که بعد از یک هفته تلخ و پر از حرفای ی و ناامیدانه بالاخره برگشتیم به روزایی که با هم شوخی میکردیم


+ حمد مخصوص خداییست که بوسیله ادرار یک بچه سه ساله ، کینه های قلب مهسا رو تو یک لحظه پاک میکنه و قلوبمونو مثل دو تا خواهر به هم نزدیک میکنه.

امروز صبح زود میثم و سارا اومدن خونه مون. مصطفی و میثم رفتن نماز جمعه و من و خواهر کوچولوم دلمونو سپردیم به شوهرامون و خودمون موندیم خونه و از تلویزیون خودمونو گذاشتیم تو دل جمعیت. وسط خطبه های عربی ، آبجی کوچیکه گفت یه چیزی بگم شیدا؟ گفتم چی؟ گفت بنظرت آقا اشتباه نمیکنن؟ گفتم الانو میگی یا منظورت اینه که کلا اشتباه نمیکنن؟ گفت الان. کلا. نمیدونم.
گفتم شک کردی به آقا؟ 
گفت نه. مطمئنم مثل دفعات قبل ، گذر زمان درست بودن مواضع رهبری رو اثبات میکنه.
گفتم اگه شک کردی هم عیبی نداره ها.
گفت صد بار تا حالا شک کردم و بعد یه مدت فهمیدم شکم الکی بوده. دیگه درگیر شک و شبهه هام نمیشم. فقط میخوام بدونم آقا معصومه؟
گفتم معصومِ بی عیب و نقص که فقط چهارده معصومن. ولی.
وسط حرفم پرید و گفت ولی آقا هم مراتبی از عصمت دارن. همینو میخوای بگی؟
خندیدم از حرفش.
گفتم عجب حرفای خفنی.
گفت خب چی؟
گفتم ببین! یه مثال برات میزنم. مثلا شما با علائم سردرد مراجعه میکنی به دکتر. دکتر تشخیص میده که سرماخوردی. آیا حرف دکتر حتما درسته؟
یه خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت دکتر؟! عمرا.
گفتم آفرین. منِ دکتر معصوم نیستم. ولی حرفم حجته. یعنی میگم که سارا خانوم! شما سرما خوردگی داری. سوپ بخور ، مایعات بخور ، شربت آبلیمو عسل بخور ، بدنتو گرم نگه دار و مثلا اگه خیلی اذیت شدی ، فلان دارو رو استفاده کن. وما این تشخیص من درست نیست. ممکنه اشتباه کرده باشم توی تشخیصم. ولی حرفم برای تو حجّته. تو میری به نسخه ای که برات نوشتم عمل میکنی. هوم؟
گفت اوهوم.
گفتم حالا چرا به نسخه م عمل میکنی؟ چرا حرفمو قبول میکنی؟ چون رفتی تحقیق کردی درباره من. دیدی مثلا بهترین پزشک شهرم. ممکنه اشتباه کرده باشم ، ولی به تجربه دیدی که تو اکثر موارد تشخیص و پیش بینیهام درسته.
خلاصه آقا معصوم نیست. ولی حرفش حجته.
گفت با دلم چه کنم؟
گفتم بساز با دلت. اگه آقا خالی از اشتباه بود که دلمون تنگ امام زمان نمیشد.
گفتم اگه شک کردی فداسرت. ولی ما راه آقا رو برای یه روز و یه لحظه و از سر هیجان انتخاب نکردیم که با وزش یه نسیم شبهه ناک رهاش کنیم. ما آقا رو از اولش بی اشتباه ندونستیم که اگه به فرض یه روزی ازشون (از نظر و دیدگاه خودمون) تشخیص اشتباهی ازشون دیدیم ، رهاشون کنیم. آقامون کامل نیست. آقامون معصوم نیست. ولی معیار و حجته برامون.


+ گفته بودم که سارا کوچولوم بارداره؟هفته دهم. دارم خاله میشم انشاالله [ذوق]


+ شما چی میگین؟ نظر شما درباره عصمت رهبری چیه؟ نظرتون درباره سطح اشتباهات یه نظام چیه؟ درباره اون شک و شبهه هایی که میاد تو دلمون 
مهتاب بانو! بانوی خاکستری! Talk to me [خنده]
شمام مثل سارای من. خواهرای همدیگه ایم. بگین تا تو دلمون نمونه.

از روز اول تصمیم گرفتیم سیسمونی نخریم. ما هیچی به اسم اتاق کودک آماده نکردیم. تخت برای بچه هامون نخریدیم چون حالاحالاها قراره بچه ها کنار خودمون بخوابن. اتاق پر از عروسک براشون آماده نکردیم. لباسای رنگارنگ برای سه ماهگی و شش ماهگی و یک سالگی و . براشون نخریدیم. چون فعلا نه سه ماهشون شده ، نه شش ماه و نه یک سال. و فقط داریم مایحتاج اولیه بچه ها توی چند ماه اول رو فراهم میکنیم. قرار گذاشتیم هر چیزی رو فقط به اندازه نیاز و مناسب همون دوره بچه هامون و به مرور تهیه کنیم.

بنظرم این مدلی خیلی اسلامی تر و انسانی تر باشه تا اینکه از همین الان یه اتاق پر اسباب بازی و لباس و خرت و پرت آماده کنیم برای بچه هایی که هنوز نیومدن و ما نمیدونیم نیازشون چیه. 
و خب این مدلی خودمونم به خرجای یه دفعه ای و سنگین نمیفتیم.
راستش مهمتر از همه اینه که احساس میکنم از همین الان داریم به دخترا یاد میدیم که به اندازه نیاز فعلیشون از چیزایی که تو دنیای اطرافشونه استفاده کنن.
بقول مصطفی و تکیه کلام همیشگیش: حالا تا بعد خدا کریمه.

هر بار ظرفا رو میچینم تو ماشین ظرفشویی از خودم میپرسم اون زن بارداری که سرپا داره ظرف میشوره چه حالی داره الان.
هر بار ماشین لباسشویی رو روشن میکنم به خودم نهیب میزنم هنوزم تو همین کوچه های اطراف ، خیلی از همسن و سالام تو حموم خونه شون با دست لباس میشورن.
هر صبح که سوار ماشین نسبتا گرونقیمتم میشم ، یاد زن بیست و یکی دوساله باردار سر چارراه میفتم که پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت.
و امان از هر بار سوپ و غذای گرمی که میخورم و جای گرمی که میخوابم.

مصطفی خیلی وقته با مترو میره دانشگاه. میگه از اولم ومی نداشت ماشین ببرم. میگه مبتلا به مرض همرنگی با جماعت اساتید شده بودم. میگه چند سال متوالی اشتباه کردم. میگه الان با دانشجوهام قرار میذارم تو راه قدم بزنیم و صحبت کنیم درباره پروژه هاشون. میگه حس خوبی دارم هفت صبح و پنج عصر توی مترو بین مردم له بشم. میگه و میگه و میگه. هر روز که خسته میرسه خونه از خوبیای ماشین نبردنش میگه. وسط هوای آلوده بدون ماسک میرسه خونه و میگه. وسط برف و یخبندون با صورت سرخ شده از سرما میرسه خونه و میگه. و منی که میفهمم وقتی اینا رو رگباری میگه یعنی بازم درد مردم به عمق دلش رسیده.
من؟ یه جفت گوش شنوا میشم تا بگه و خالی شه. و ته دلم روزی هزار بار دور دل پر از دردش میگردم.

دیشب به مصطفی گفتم بعد زایمانم ، بعد اینکه بچه ها یه کم جون گرفتن ، بعد اینکه یه کم عادت کردم به بچه ها ، خونه رو بفروشیم بریم شهرری. شهرری خیلی دوره به خونه الانمون. خیلی دوره به بیمارستانایی که من بعد از مرخصی زایمانم باید برم. خیلی دوره به دانشگاه مصطفی. خیلی دوره به خونه مامان منیژه. خیلی دوره به خونه سارا. ولی خیلی نزدیکه به حضرت سیدالکریم.
دیشب به مصطفی گفتم بریم شهرری ساکن بشیم. جایی که بچه هامون پر از نور بشن. گفت احساساتی شدی. گفتم نمیدونم. گفت فکر مامان و سارا رو کردی؟ گفتم فکر بچه هامونو دارم میکنم.
پیش خودم گفتم الانه که بگه بذار درباره ش فکر کنم و بعد چند روزم با یه سری دلیل منو قانع کنه که نباید بریم. ولی سرشو آورد بالا ، تو چشمام نگاه کرد و یه کلمه گفت: قبول. 
خوشحال شدم وسط خوشحالیم گفت: بشرط اینکه بذاری ماشینمو بفروشم. 
خیلی وقته میخواد این کارو بکنه. میگه لازمش ندارم. میگه ماشین تو کافیه برای هر دو نفرمون. ولی من نذاشتم. چون میدونم اگه ماشین خودشو بفروشه ، باید التماسش کنم که ماشین منو برداره.
چهره یخ زده عصرش اومد جلوی چشمم. چهره ای که با مترو و پیاده برگشته بود خونه. ولی بی مقدمه گفتم قبول. بشرطی که خونه مون نزدیک حرم باشه.


+ دیشب اخبار بیست و سی یه سری روستا توی جنوب و جوب شرقی کشور نشون میداد. روستاهایی که هیچی نداشتن. 
هر روز قلبم از هم میپاشه با آدمایی که میبینم. مردم اطرافم. تو بیمارستان. تو خیابونا. تو اخبار تلویزیون. آدمایی که باید بمیریم براشون.

+ یه جایی تو فیلم بادیگارد ، فرمانده به حاج حیدر میگفت: تو که به همه چی شک نکردی؟
من امشب میخوام بجای حاج حیدر جواب بدم:
نه. به هیچی شک نکردم. پر از یقینم. بیشتر از همیشه. با فوت نیومدم که با باد برم. هستم. تا تهِ تهش.


+ بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان.


این چند روز نشستم و دارم فایلهای روی کامپیوترمونو دسته بندی و مرتب میکنم. امروز رفته بودم سراغ فولدر عکسها و محو شدم توی خاطرات.
دو سال پیش یه همایشی توی ایتالیا بود که جناب همسر باید شرکت میکرد. توفیق اجباری شد منم همراهش برم. با یکی از همکارای خانمشون همسفر بودیم. و در واقع علت اصلی سفر منم همین بود. آقا مصطفی ملتمسانه خواهش کردن من همراهشون باشم تو این سفر مختلطی که با همکارشون داشتن [خنده]

اگه سفرای خارجی رفته باشین ، حتما این تجربه رو دارین که بمحض اینکه درهای هواپیما رو میبندن ، هوا بطور ناگهانی گرم میشه و مردم روسریهاشونو میندازن روی شونه هاشون که کمتر عرق کنن. بعدش مهماندار طفلکی میاد با التماس میگه کولرو روشن کردم که گرمتون نشه. تو رو خدا نیم ساعت دیگه دوام بیارین تا از مرز عبور کنیم. [خنده] خلاصه بماند که چی میشه اونجا. بگذریم.

اون خانمِ همکار جناب همسر هم اون روز یه مقدار گرمایی شده بود تو هواپیما. البته فقط یه کم. توی ایتالیا هم همینطور. هوا براشون هم گرم بود و هم سرد. یه چیز بیابینی بود براشون. خلاصه یه ترکیب جالبی به هم زده بودن. یعنی نه حجاب داشت و نه بی حجاب بود. من که خنده م گرفته بود. یه شترگاوپلنگ بامزه ای شده بود از ترکیب حجاب و بدحجابی و بی حجابی. من و همسر هم که هر جایی میرسیدیم نماز میخوندیم. طفلکی حرص میخورد از کار ما و آروم آروم خودشو میکشید کنار که کسی تصور نکنه ایشون همراه ماست. البته من و همسر هم که راه اذیت کردنشو یاد گرفته بودیم ، خیلی بدجنسی کردیم و بارها و بارها از این طریق اذیتش کردیم تا آخر سفر [خنده]
 
روز اول کنفرانس ، یکی از هم دانشگاهیای دوره پسادکترای مصطفی رو دیدیم. یه خانم تونسی بودن. ایشون اهل تسنن بودن ، ساکن هلند ، خیلی محجبه ، خوش اخلاق ، صریح و خونگرم. توی برخورد اولمون منو بغل کردن و روبوسی کردیم. خیلی خوش برخورد بودن. یادم میاد بهم گفتن این قاعده رو بلدن که ایرانیا موقع روبوسی سه بار صورت همدیگه رو میبوسن و کلی خندیدیم سر این موضوعی که احتمالا برای همه مون روتین شده. بعدشم با اون خانم همکار جناب همسر دست و روبوسی کردن و البته یه تیکه سنگین بهش انداختن. همه این پست رو نوشتم برای اینکه جمله اون خانم دکتر تونسی رو بگم:
خانم تونسی گفتن شما موهات از زیر روسریت بیرونه و کاملا مشخصه بخشی از موهات. دوستمونم برگشت گفت به اندازه کافی حجاب دارم. خانم تونسی گفتن قرآن میگه مو باید پوشیده باشه. یک تار مو هم با همه موها هیچ فرقی نداره. خودتو اذیت نکن و روسریتو بردار.
و من تو دلم خیلی تحسینش کردم بابت نحوه بیان و استدلالش. صادقانه بگم که هیچ احساس تحقیری هم نداشتم که هموطن و هم مذهبم جلوی چشمم له شد. بنظرم بخاطر این بود که حس قرابت بیشتری با اون خانم سنّی تونسی داشتم تا با همکار مصطفی.

امشب داشتم به این فکر میکردم که خیلی از ماها چقدر تکلیفمون با خودمون روشن نیست. نحوه اداره جامعه توی این دوگانگیهای شخصیتی بی تاثیر نیست. اما اگه با خودمون صادق باشیم متوجه میشیم که تمام سهم این دوگانگیها معلول تهای اجتماعی حکومتمون نیست. ما حتی توی کشورهای خارجی هم که آزادیهای مدنظرمون رو میکنن ، تکلیفمون با خودمون روشن نیست. آدمایی شدیم که درگیر افراط و تفریطیم. یهویی داغِ داغ میشیم و تو یه چشم بهم زدن نسبت به همه چی سرد. آدمایی که عقده هایی که بواسطه وراثت و محیط در وجودمون ایجاد شده رو نمیشناشیم. به فکر رفع و رجوعش نیستیم. هر روز عمیقترش میکنیم و عقده های بزرگتری رو به نسل بعدیمون منتقل میکنیم. ما بقدری درگیر خارج و عوامل محیطی شدیم که از درون و المانهای محلی غافلیم. بقدری درگیر تکثراتیم که به خلوتامون نمیرسیم. ما بقدری حواسمون به خودمون نیست که داریم خودمونو متلاشی میکنیم. و بدون تعارف این مسئله ، مذهبی و غیرمذهبی هم نداره. [لبخند]
به هر حال. فارغ از مسائل مربوط به حجاب و عفاف که بهونه این پست بود ، خواستم بگم بیاین خودمون و عقده هامونو بهتر بشناسیم. شناختن عقده هامون خیلی میتونه کمکمون کنه. خلأهای شخصیتی یه بخشی از خودشناسی هستن ، و وقتی دقیق بشیم روی رفتارهامون ، متوجه میشیم که ریشه بعضی از گناهای شخصی و اجتماعیمون توی همین خلأها نهفته ست. بیاین ناراحت نشیم وقتی دوستمون خلأمونو بهمون میگه. بیاین استقبال کنیم از اینجور چیزا.

من قائل به خاکستری بودن توی رفتارها هستم. ما توی مسیر رشدمون ممکنه مدام اشتباه کنیم. ممکنه مرتکب گناه بشیم. پناه بر خدا از گناه. اصلا چیز کوچیکی نیست. ولی ممکنه گناه کنیم. بعدش توبه کنیم. بعدش گناه کنیم. بازم توبه و گناه و این سیکل تکراری. طبیعیه که خلأ و عقده داشته باشیم تو زمینه های مختلف. طبیعیه در عمل کامل نباشیم. هیچ عیبی نداره.
اما معتقدم توی عقاید نباید خاکستری باشیم. تکلیفمونو باید با خودمون روشن کنیم.




+ ببخشین اگه خوب نمینویسم این مدت. ببخشین بابت پراکندگیها [لبخند]

+ یکی از دوستام توی چند پست قبلی یه درخواستی کردن که حرفای خوبشون به درخواست خودشون ستاره دار شد. علاقمندم به احترامشون شروع کنم برای بچه های مجرد یه سری نکاتی درباره ازدواج بنویسم. البته اگه نی نی ها بذارن. دعا کنیم به همدیگه تو این ایام.

+ همسر هم قول داده یه پست بنویسه اینجا. چشم براهشونیم [چشمک]

+ بفرمایید. نظرها هم بازه. اگه خلأیی تو من میبینین با گوش جان میشنوم. دوستی رو در حقم کامل کنین لطفا [لبخند]

 

داشتم فایلهای کامپیوترو نگاه میکردم. رسیدم به وویس دکتر مکری. ایشون قبلا یه سخنرانی حدودا بیست دقیقه ای داشتن برای ورودیهای جدید. نمیدونم چندتا از بچه هامون اینجا رو میخونن. مرهم جان دوست داشتنی ، خواهر مهربونم نسیم بانو و جناب آقای مهربان بزرگوار الان تو ذهنم هستن. با خودم گفتم اگه اجازه بدین با همه تون شریک بشم حرفایی رو که اون روز جناب دکتر از جانب یک پدر به بچه ها گفتن. فضاش برای علوم پزشکیهاست ، اما میشه حرفاشونو تعمیم داد به همه. احتمال میدم یه جاهایی به درد بقیه هم بخوره. خصوصا اواخر حرفاشون. اونجایی که میگن غرضمون از حرف زدن با هم چیه. اونجایی که میشه ازش برداشت کرد که بیاین حرفای جور و ناجور همدیگه رو درک کنیم.
 
و بعنوان یکی از مستمعین جناب دکتر که خودمو از شاگرداشونم کوچیکتر میدونم ، اجازه میخوام ضمیمه کنم به حرفاشون این مطلبو که همه توصیه هاشون درباره تلاش و موفقیت درسته. ولی با تمام این اوصاف ، اگه واقعا دوست دارین بعد از کلی تلاش و زحمت ، یه روز احساس باختن بهتون دست نده ، نیتهای بزرگ داشته باشین. اگه دوست دارین بعد از شکستها احساس سرخوردگی نداشته باشین ، نیتهای بزرگ برای خودتون بسازین. یه نیتی که اگه به هدفتون رسیدین شما رو محکم کنه. اگه به هدفتون نرسیدین هم شما رو محکم کنه. یه نیت محکمی که همیشه شما رو محکم کنه.
ازم بعنوان کسی که مسیر سخت شماها رو رفت و الان دیگه آخرای مسیره ، اینو بعنوان یه تقلب بزرگ قبول کنین: خدمت به بشریت ، به خودیِ خود ، اصلا نیت بزرگی براتون نیست. قدر خودتونو بدونین لطفا [لبخند]
 
+ بچه ها فایل حدود پنج مگابایته و حدود بیست دقیقه
 

 

.

دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی. 

دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست مصطفی که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.


+ لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.


همسرم کمی کمتر از پنج ساله که توی دانشگاه معلمی میکنه. اواسط تابستون از حدنصاب امتیاز دانشیاری عبور کرد. بهش گفتم درخواست ارتقا بده. گفت زوده. گفتم بچه داره میاد. روی این حقوق ناچیز من دیگه نمیشه حساب کرد. گفت همکارایی که چند سال بیشتر از من سابقه کار دارن و هنوز نتونستن ارتقا بگیرن ممکنه اذیت بشن. گفتم خودشون کم کاری کردن. به تو ربطی نداره. دست گذاشت رو لبم که ساکت بشم. ساکت شدم تا مهرماه.


اول پاییز یه روز اومد خونه. گفت ما توکل نداریم. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی سر ماه حقوق میاد به حسابمون. یادمون میره که خدا رزاقه. هر روز صبح توکل نمیکنیم بهش که روزیمونو برسونه. چون خیالمون راحته که سر ماه دولت بهمون حقوق میده. گفتم میگی چه کنیم؟ گفت میگم از شغل دولتی بیایم بیرون. بشیم عبد خدا. گفتم با شغل دولتی نمیشه عبد خدا شد؟ گفت میشه. ولی اونجوری عبد بودن خوشمزه تره. با حرفاش ساکتم کرد. ساکت موندم بخاطرش.


آذرماه گفت کارامو دارم تحویل میدم. دانشجوهای ارشدم تا بهمن دفاع میکنن. یه دانشجوی ارشد میمونه که تحویل یکی دیگه میدمش. یه دانشجو دکتری هم دارم که بهش تعهد داشتم. اونو صحبت میکنم که کاورش کنم. و استعفا میدم. 
گفتم مصطفی یادته از هلند برگشته بودی و کار نداشتی؟ یادته پول نداشتیم؟ یادته میرفتیم لباس دست دوم میخریدیم؟ یادته جلوی خونواده هامون صورتمونو با سیلی سرخ نگه میداشتیم؟ یادته نذر میکردیم که بتونی جذب بشی؟ یادته وقتی قبولت کردن تا صبح خوابمون نبرد و از آرزوهامون برای هم گفتیم؟ حالا میخوای همه شو به آتیش بکشی؟
سکوت کرد. سکوت کرد. سکوت کرد.


یه ماه پیش بهم گفت اگه قبول نکنی ، نمیکنم. ولی بخاطر خدا قبول کن. شبا تا صبح بیدار میموندم. میفهمیدمش. میفهمیدم داره از چه جنسی حرف میزنه. میفهمیدم دغدغه ش چیه. میفهمیدم میخواد چه معامله ای با خدا بکنه. میفهمیدم خدا بواسطه شوهرم چه امتحانی داره ازم میگیره. تموم این یکی دو ماهو شب بیداری میکشیدم و میدیدم مصطفی در اوج آرامش میخوابه.


بچه خرج داره. خرجای غیرقابل پیش بینی. یه بچه نه. دو تا بچه. مصطفی اصرار داشت تا قبل از اومدن بچه ها کارو یکسره کنه. ته دلم خالی بود. خیلی خالی. از اینکه از بهمنماه دیگه حقوق ثابت نداره. از اینکه حداقل نموند تا اسفند که مزایا بگیره. از اینکه حتی دانشیار نشد که حقوقش برای چند ماه بالا بره. ته دلم خالیه. ولی اعتماد کردم بهش. و برای هزارمین بار بهش بله دادم.


این هفته تسویه کرده. رها کرده. بی خیال شده. شنبه داره میره وسیله هاشو جمع کنه. دیگه حالا فقط توی شرکت کار میکنه. شرکتی که یکی از دو تا شریکمون وسط کار خیانت کرد ، سهم خودشو برداشت و مهاجرت کرد به آلمان. شرکتی که تا ماه قبل داشت ضرر میداد. شرکتی که از پس اندازمون ساختیمش و الان داره ته مونده های پس اندازمونو میبلعه. شرکتی که اسمش دانش بنیانه. ولی بنیان خونواده ما رو هدف گرفته. بنیان ایمان منو هدف گرفته.
مصطفی کرسی دانشگاهشو به ثمن قلیل فروخت. حالا دیگه یه شرکت زیان ده داریم و یه مردی که سر تا پاش توکل به خداست. یه شرکت مونده برامون و هزار سودا و محصولاتی که میخواد بومی سازی کنه. آقای زندگیم ازم خواست کنارش باشم و منم بهش بله دادم. به ایمان و عقیده مصطفی قمار کردم سر زندگیمون. کاش دودش به چشم بچه هام نره.


هنوزم شبا خوابم نمیبره. هنوزم انگار به رزاقیت خدا شک دارم. هنوزم انگار پر از شرکم. هنوزم غبطه میخورم به همسرم که با خیال آسوده میخوابه. امشب شب حضرت زهراست. میخوام یه دل بشم. میخوام اعتماد کنم. نه به همسرم. به خدای همسرم. به آیه هاش. به وعده هاش. هر چه پیش آید ، خوش آید.



+ یادتونه میگفتم داریم یه امتحان سخت پس میدیم؟ یادتونه میگفتم میام درباره ش مینویسم؟ خواستم شوهرم بنویسه. قبول نکرد. امشب نوشتمش. همین بود همه امتحانی که گاه و بیگاه تو این مدت میگفتم. همین امتحانِ سختِ آسون.

حق همیشه با مردم نیست. مردم همیشه حق نیستند. هر چقدر هم که زیاد باشند. هر چقدر هم مظلوم به ظلم ظالم باشند. حق ، نظر مردم نیست. حق ، نظر اکابر و خبرگان مردم نیست. حق نیازی به بیعت مردم ندارد. بیعتها نیازمند فشردن دست حق اند: یدالله فوق ایدیهم.
حق همیشه هست ، اما تا ظرفیت پذیرشش نباشد مستحقش نمیشویم. حق نمیمیرد ، حتی اگر کشته شود. حق خداست و خدا را هیچگاه نمیشود غصب کرد.

+ اینها را از مادرم آموختم. اینها را داشتم به دخترها یاد میدادم. اینها روضه امشب من بود. روضه تنهایی ام. نمیدانم چقدر از خشمم با این متن منتقل میشود. اما امشب بیش از اشک و غم ، کینه و نفرت و خشم تمام وجودم را پر کرده. امشب با غیظ زخرف خواندم:
فلما آسفونا ، انتقمنا منهم ، فاغرقناهم اجمعین.
چون ما را به خشم آوردند از آنها انتقام گرفتیم ، پس همه شان را غرق کردیم.
و شاید غرق در دوری از حق. غرق در توهم حق.
لعن الله قاتلیک یا فاطمه.

باسمه تعالی


     تحلیل پدیدهی استعمار و استثمار نوین، ابتدا نیازمند یک بررسی تاریخی میباشد. تاریخ، به طور خلاصه نشان میدهد که در گذشته یک استعمارگر (به عنوان مثال یک کشور اروپایی) اولاً به هدف مدّنظر خود (به عنوان مثال یک کشور آفریقایی) تهاجم نظامی میکرد؛ ثانیاً علاوه بر کشور مورد تخاصم (کشور آفریقایی)، تلفات انسانی و هزینههای کلان به کشور متخاصم (کشور اروپایی) وارد میشد. اصلیترین نتیجهی این لشکرکشی، سیطره بر منابع آن کشور بود. با این وجود، به موازات سیطره بر اموال، دو اتفاق دیگر نیز روی میداد: اولاً فرهنگ، زبان و نگرش غربی بهتدریج بر عمق نفوس آن کشور مستقل تحمیل میشد؛ ثانیاً انسانهای آزاد آن کشور تحت عنوان برده از زادگاه خود به غرب منتقل میشدند.
بحث پیش روی ما، موضوع دوم است؛ یعنی بردهداری.

     همانطور که مطرح شد، بردهداری در تاریخ غرب، مستم پرداخت بها بود. یعنی ابتدا لشکرکشی، سپس خونریزی، و در نهایت بردهداری. نحوهی بردهداری بدین صورت بود که بردگان در کشور مبدأ جداسازی، به کشتیهای جنگی استعماگر منتقل و در مسیر حرکت کشتی، سختترین وضعیت به آنها تحمیل میشد. برخی در مسیر رسیدن به کشور استعمارگر کشته میشدند و اجسادشان به دریا ریخته میشد. حال آنچه از بردگان به سلامت به خاک غرب میرسیدند، تحت عنوان بردگان جانسخت در بازارها به فروش گذارده میشد. به عبارت دیگر، غرب، بردهی ورزیدهی وزین را با پرداخت بهای زیادی به دست میآورد (توجه شود که در آن زمان، اولویت اول استعمارگر، منابع مادی کشور مورد تخاصم بود؛ و اولویت دوم، منبع انسانی؛ یعنی برده).

     از همین نقطه، از تاریخ عبور کرده و وارد قرن بیست و یکم میلادی میشویم. دانشجوی یک کشور در حال توسعه (مثل ایران) به واسطهی فیض الهی دارای هوش و استعداد ذاتی است. از طرفی با تلاش و کوشش، استعداد خود را به کار میگیرد. اجتماع استعداد و تلاش، از او در اصطلاح رایج، نخبه میسازد. نخبه، وارد دانشگاه میشود و مدرک کارشناسی و یا کارشناسی ارشد خود را از بهترین دانشگاههای آموزش عالی با هزینهی دولت ایران کسب میکند. نخبه، با هزینهی شخصی خود آزمون تافل، آیلتس و GRE میدهد و حین یا پس از فراغت از تحصیل، بهجای رفع مشکل اساسی سرزمین مادری، جوانی و تازگی خود را صرف تهیهی رزومه میکند. او با هزینهی شخصی خود اقدام به اپلای می‌نماید. با هزینهی شخصی خود وارد سفارتخانهی کشور غربی میشود، و با تلاش مسمتر خود در سفارتخانه میگوید: من همان بردهی ورزیدهی وزین هستم.». آری؛ در پس پردهی مهاجرت تحصیلی، دانشجوی نخبهی ما با منّت و تمنّا از غرب میخواهد که صلاحیت او را بررسی کنند و اگر امکانش وجود دارد، او را سوار کشتی کرده، به غرب برسانند و در بازار بردهفروشان غرب به حراج بگذارند.

     غرب، نظامی طراحی کرده که در این نظام، بردههایی به مراتب قویتر و مفیدتر از دورهی تاریخی خود به دست میآورد. نکتهی مهم این است که دیگر نه تنها بهایی برای بهدستآوردن بردهها نمیپردازد، بلکه منّت هم بر سر مستعمرات خود میگذارد. از طرف دیگر ارزشها را در کشورهای جهان سوم تغییر میدهد، بهنحویکه برده بودن نه تنها عار نباشد، بلکه مایهی فخر و مباهات آن برده در جامعهی مادریاش تلقی گردد.

     به احترام کسی که بردهداری نوین را با چنین شمایلی طراحی کرده، باید ایستاد و کلاه از سر برداشت؛ و به حال آن جامعهای که منفعلانه در برابر چنین تهاجمی به تماشا نشسته، باید خون گریست.

والعاقبة للتقوی




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیوست:
سلام علیکم
بنده همسر نویسندهی این وبلاگ هستم. متأسفانه یک نفر ناشناس نظری برای همسرم نوشتهاند که در هیچ چارچوبی از شأنیّت یک انسان قابل تعریف نیست.
گرچه همسرم در این موارد نیازی به یاری بنده ندارند؛ اما به درخواست ایشان این مطلب به قلم اینجانب منتشر شد تا ناشناس(ها) بدانند که فقط یک زن (بخوانید شیرزن) در مقابلشان نیست. یک خانواده اینجا زندگی میکند. امشب، این خانواده تصمیم گرفت که این یک مرتبه را از این مسئله به سادگی و با اغماض بگذرد. اما مرتبهی دومی وجود نخواهد داشت. اگر مسلمان نیستیم، آزاده باشیم!

سخن کوتاه کنم:
بنده از همسرم درخواست کردهام موقتاً در وبلاگ نه بنویسند و نه بخوانند. این وبلاگ تا بعد از زایمان ایشان بهروزرسانی نمیشود. متشکر از حضور و همراهی گرمتان.

(ارادتمند شما، مصطفی)


زهرا خانوم! شما قل اول بودی. با بابات قرار گذاشتیم اسم قل اولو بذاریم فاطمه. تو cephalic بودی مامان جان. برای من مظهر لطف و رحمت خدا بودی از همون اولش. بخاطر تو بود که من تونستم طبیعی زایمان کنم. و بهت بگم که اصلا اذیتم نکردی. نه توی زایمانت اذیت شدم و نه تو این چند روز بعد زایمان. تو خیلی مظلومی مامان جان!

فاطمه خانوم! شما دختر کوچولوی مایی. اولش قرار بود زهرا باشی. تو breech بودی مامان جان. و من میدونستم که قراره هر دومون اذیت بشیم. تمام زمانی که هر دومون داشتیم اذیت میشدیم ، همون موقعی که خاله محدثه تون خواهر بزرگتو جلوم گرفت تا ببینمش و حواسم پرت بشه ، داشتم آیه های مریم میخوندم:
فأجاءها المخاض الی جذع النخلة قالت یالیتنی متّ قبل هذا. و کنت نسیّا منسیّا. فناداها من تحتها ان لا تحزنی. قد جعل ربک تحتک سریّا.
میخوندم تا آرزوی مرگ نکنم. تا دلم آروم بشه. تا خدا نگامون کنه و با هر مشقتی هست از راه برسی. رسیدی دخترم. رسیدی و با رسیدنت جون به لبم کردی. درست زمانی که خاله محدثه ت داشت سعی میکرد مشکلتو ازم مخفی کنه ، فهمیدمت. منم باهات درد کشیدم. حالت اصلا خوب نبود مامان جانم. خاله محدثه میخواست بهم نگه. حال خودمو نمیفهمیدم. ولی خوب یادمه که بهش گفتم محدثه من احمق نیستم. بچه مو بهم بده. خوب یادمه اومد در گوشم و گفت بچه ت آنرماله. گفت و دید که منم آنرمال شدم. منم با مریضیت مریض شدم خانوم خوشگل من. میدونی اولین باری بود که همزمان هم خودم بیمار بودم ، هم همراه بیمار بودم و هم پزشک بودم و همه چی رو کاملا آگاهانه درک میکردم؟
میدونی من و بابات تمام چند ساعتی که توی نوبت منتظر بودیم تا اتاق ویژه نوزاد خالی بشه و بستریت کنیم ، مردیم و زنده شدیم؟ میدونی منی که هنوز ریکاوری نشده بودم ، شاید برای اولین بار با تمام وجودم حس کردم یه مادر چقدر میتونه نگران بشه و چند بار پشت سر هم بمیره و زنده بشه؟
میدونی اگه مادربزرگت نبود ، من و بابات از غم تو خواهر بزرگترتو کاملا فراموش کرده بودیم؟
نه اینکه تو رو بیشتر دوست داشته باشیم. ما هر دوتونو با هم میخواستیم. هنوزم با هم میخوایم. پس با همدیگه بمونین پیشمون. تا روزی که ما بریم از پیشتون.

زهرا جانم! فاطمه جانم!
اسم شما دو تا برعکس شد. من و باباتون قبل زایمان قرار گذاشته بودیم قل اول فاطمه باشه و دومی زهرا. اما تو همون ساعتای اول که قل دوممون داشت از دستمون میرفت ، باباتون نذر حضرت فاطمه ش کرد. بخاطر همین فاطمه ، زهرا شد و زهرا ، فاطمه. 
زهرا خانوم! مامان جونم تو هم نذر شدیا. من همون لحظه ای که نذر باباتونو فهمیدم ، گفتم اگه قراره خواهرت فاطمه باشه و نذر حضرت فاطمه (س) ، تو هم زهرایی و نذر حضرت زهرا (س). نمیدونم چی شد که خدا خواست اسماتون عوض بشه. از خود خدا بپرسین. ولی بدونین هر چقدر حضرت فاطمه (س) با حضرت زهرا (س) تفاوت دارن ، شما دو تا هم تو دل من و باباتون با هم تفاوت دارین.

دخترا! اسم شماها دست ما نبود. از همون اولش به ما ربطی نداشتین. ما فقط میخواستیم نزدیکترین اسم ممکن به مادر سادات (س) رو روی شما بذاریم. شما خودتون بودین که اسمای قشنگتونو با خودتون آوردین. خودتون بودین خودتونو از ساعتای اول اومدنتون به این دنیا نذر حضرت فاطمه زهرا (س) کردین. خوش بحالتون که اسمتون اینقدر قشنگ شد. خوش بحالتون که مامان باباتون شما رو نذر خانم فاطمه زهرا (س) کردن.

امشب اولین باره که تولد خانم فاطمه زهرا (س) رو با همدیگه و کنار همدیگه درک میکنیم. دعا کنین مامان باباتون بتونن حقتونو ادا کنن. مامان باباتونم دعاتون میکنن که بتونین حق خانم فاطمه زهرا (س) رو ادا کنین.
دخترای من! نمیدونم کی اینا رو میخونین. ولی حلالم کنین اگه مامان خوبی نبودم براتون. حلال کنین من و باباتونو. حلال کنین و مایه روشنی چشمامون بشین جلوی خانم فاطمه زهرا (س).

یه عالمه قلب و بوس و دعای خوب
مامانتون
شیدا.

هو الفاطر
سلام

خدا منت گذاشت سر ما و نیمه بهمنماه ، فاطمه و زهرای ما هم به دنیا اومدن. خیلی زود و ناگهانی. حداقل دو هفته زودتر از انتظارمون. 
رفت و آمدهامون گرچه زیاد نبود ، اما تقریبا دیگه تموم شده. وضعیت من و زندگیمونم استیبل شده. یعنی دارم سعی میکنم که بشه. ولی مهمتر از همه اینکه ما ده روزه که اسم خانم فاطمه زهرا (س) تو خونه مون مدام تکرار میشه. فاطمه. زهرا. فاطمه. زهرا. و چقدر نور داره این دو تا اسم.
دوست دارم بنویسم. ولی نمیدونم از کجا بگم و چی بگم. [لبخند]
فعلا تو این فرصتی که پیدا کردم اومدم عیدو تبریک بگم بهتون. روز زن مبارک. روز مادر مبارک. تولد حضرت مادرمون مبارک. 
خواستم ازتون طلب دعای خیر کنم. دعامون کنین که عاقبت بخیر شیم. هر چهارتامون. و دعا کنین که منم طاقت بیارم. خیلی التماس دعا دارم.
انشاالله اگه بشه میام و بیشتر مینویسم.
عکس هم. اوممممم. بذارم ازشون؟ نمیدونم. باید از خودشون اجازه بگیرم. کچل و سیاهن فعلا. زشت هم خودتونین [خنده]

بعضی از روانشناسا و مشاورا معتقدن که یکی از ابعاد بلوغ ازدواج زمانی اتفاق می افته که دختر یا پسر بتونه تو همه شئون ، خودشو در معرض زوج خودش قرار بده. یعنی شما وقتی میتونین ازدواج کنین که حاضر باشین همه زندگیتونو با یه نفر به اسم همسر شریک بشین.
مثلا خیلی ساده: ابایی نداشته باشین از اینکه تلفن همراهتون بدون هماهنگی شما و در هر لحظه ای دست همسرتون باشه.

اما من نظرم یه کم متفاوته. خصوصا زندگی خواهرکوچولومو که میبینم برام خیلی محرز میشه که این طرز فکر بطور عام خیلی غلطه. راستش سارا پنجشنبه هفته قبل تو گوشی آقامیثم یه چیزی دیده بود و قهر و دعوا و خلاصه اومد خونه ما که من طلاق میخوام! منم گفتم اشتباه کردی بی اجازه رفتی سر گوشی همسرت. اینو که گفتم و باهاش یه کم جدل کردم ، تازه متوجه شدم که اینا تو خونه شون روتینه که گوشیای همدیگه رو چک کنن! اصلا اول زندگیشون با هم توافق کردن سر این موضوع! و واقعا برام قابل باور نیست که زوجای جوون ما سر این چیزا هم با هم توافق میکنن! 
شوهرش که اومد دنبالش منت کشی ، آوردمش بالا. به جفتشون میگم اینکارا یعنی چی؟ بچه شدین؟ میگن از اول قرار گذاشتیم مخفی کاری نداشته باشیم. میگم مخفی کاری نداشتن یعنی بریم گوشی همدیگه رو چک کنیم؟
بعد از هم جداشون کردم و نشستم جداگونه با هر دوشون حرف زدم. هر دو گفتن براشون پیش اومده چیزایی رو از ترس اینکه همسرشون نبینه از روی گوشیشون پاک کنن. و این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! به هر دوشون گفتم مگه مجبورین خودتونو تو این شرایط قرار بدین؟ چرا تخم نفاق میکارین تو زندگیتون؟ کی گفته شفافیت یعنی بی حد و مرز بودن؟
و متاسفانه هر دوشون تصور میکردن که این کارشون خیلی خوبه. فکر میکردن شفاف بودن تو ازدواج یعنی همین چیزای بظاهر قشنگی که در باطن خانمان براندازه.


راستش پیش خودم گفتم اینجا برای شما هم بنویسم. شاید به یه نفر کمک کنه. ببینین! از نظر من اعتماد به همسر این نیست که شما از همه کارای همسرتون سر دربیارین. اعتماد ، دقیقا نقطه مقابلشه. یعنی شما بقدری دلتون محکم باشه که نیازی به تحقیق و تجسس در امور همسرتون احساس نکنین. اصلا اینکه شما سرک نکشین تو لایه های شخصی همسرتون و یه سری حدود برای زندگی شخصی همسرتون باقی بذارین ، دارین بهش اطمینان و اعتماد تزریق میکنین. از نظر من اینه که اسمش اعتماده ، نه اینکه مثل بچه دبستانیا راه بیفتیم سرک بکشیم تو وسایل همدیگه و مثلا همه چیزمونو برای همدیگه شفاف کنیم!

از نظر من همسرها حق دارن که حدود شخصی داشته باشن. منِ زن نباید به هیچ قیمتی امنیت همسرمو از بین ببرم. و این کارایی که ما اسمشو میذاریم یکی بودن و یکی شدن ، اتفاقا به مرور و در درازمدت خودش میشه منشأ اختلاف و یا پنهانکاری.

در مجموع نظر من اینه که ما نباید عواملی که سوءظن و نفسانیتمونو تحریک میکنه رو فعال کنیم. و چک کردن دائمی موبایل ، دقیقا تحریک نفس و فراهم کردن زمینه برای شیطنت جن و انسه. گاهی بین زن و شوهر اختلاف میندازه و گاهی هم زن و شوهر خودشون تبدیل میشن به شیاطین و با سوءظنهای بیجا ، روابط بین فامیل و دوستان رو با همسرشون به هم میزنن.




* دوست داشتم درباره عقیقه بچه ها بنویسم. ولی بقدری اتفاقات برای نوشتن تو این مدت پیش اومده که احساس میکنم اونا بیشتر میتونه کمک کنه به مخاطبام. و البته فراموش نکردم که قول داده بودم برای بچه های مجرد هم یه سری نکات یادداشت کنم. مینویسم براتون انشاالله. دعام کنین که بتونم این سیر پست نویسی روزانه رو حفظ کنم. فعلا که نصف شبانه روزم به شیردادن به این ریزه میزه ها داره میگذره. بله. این است مادری. [خنده] دعا میکنین نی نیای منو؟ برای عاقبت بخیریشون محتاج دعاهاتونیم.

حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش ت بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله. بله. قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه. ببین آخرت چی در انتظارته [خنده]
وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست. زود خوب میشم. میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه. میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم. اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان. وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله. 
میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام شوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه. اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه. اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه.
من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون.




* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه ت بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند.
من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست.

میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه.
ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها.
ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]

از سه شنبه هفته قبل ، مادرشوهرم علائم سرماخوردگی نشون دادن و ما رو تنها گذاشتن و رفتن منزل خودشون. همسرم بخاطر اینکه بتونه کنار ما باشه و مبادا ناقل بیماری به ما بشه ، به مادرش سر نزده تو این مدت. حس اینکه من و دخترا تبدیل شدیم به موجوداتی که فاصله انداختیم بین مادر و پسر ، وجدانمو آزار میده. خصوصا اینکه تو ایام ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم هستیم. 
دیشب کمی تا قسمتی با همسر جدل داشتیم سر این موضوع. همسر میگفت که استاد اخلاقش فرمودن که شما در مقابل همسرت مسئولی و نه مادرت. و اینو که گفت دیگه کفر من دراومد و گفتم من و مامان منیژه الان با هم تزاحم و تعارض نداریم که بخوای بینمون یه نفرو انتخاب کنی و مثلا اون یه نفر من باشم. 
خلاصه این مدلیشو دنیا به خودش ندیده بود تا حالا [خنده]. من میگم برو سر بزن به مامانت. آقا میگن نوچ. نمیرم! و شاید باورتون نشه که ما تقریبا داشتیم سر این موضوع دعوا میکردیم با همدیگه! مدل جالبی بود. خلاصه اگه اسپانسر پیدا بشه حاضرم تو گینس ثبت کنم که به طرفداری از مادرشوهر با پسرش دعوا کردم [خنده] 
آخرش؟ هیچی دیگه. در اوج دیکتاتوری گفتم امروز سوپ درست میکنم و ایشونم باید کادو بخره و از طرف همه مون با سوپ و هدیه بره سراغ مامانش ، دلجویی کنه ، نماز مغرب و عشاشو همونجا بخونه و بعد اگه ازش راضی بودم اجازه میدم که برای خواب بیاد خونه خودمون [خنده] نگران اینه که ما مریض بشیم و من نمیدونم چرا نگران نیستم. بنظرم امتحانه و معتقدم همسرم باید این کارو بکنه. و احساس میکنم اشتباهه که نگران حواشیش باشم.

این روزا رو به تنهایی دارم با سعی و خطا تجربه کسب میکنم. گاهی خواهرم ، گاهی دوستام ، گاهی همسایه واحد روبرویی و اکثر مواقع همسرم. ولی آخرش خودم میمونم و دخترا. افسردگی بعد زایمان خیلی داره تلاش میکنه که منو متأثر از خودش کنه. دست تنها بودن هم مزید بر علت داره میشه. اما دارم سعی میکنم باهاش بجنگم. مثلا از پنجشنبه هفته قبل جلسات تلفنی مشاوره شروع کردم با یکی از دوستای روانپزشکم. روزای اول همه چی خوب بود. ولی کم کم دارم نگرانش میشم. چون از یه جایی به بعد اونه که درددل میکنه و منم که دلداری میدم [خنده]

امیدوارم به همه اتفاقاتی که پیش رو داریم. دارم به اتفاقات خوب فکر میکنم. به همین نیم ساعت پیش که زهرا داشت شیر میخورد. به چشمای بسته و مشت گره کرده فاطمه نگاه کردم و دیدم انگار برای اولین بار یه مدلی از دوست داشتن وجودمو دربرگرفته که هیچ حد و نهایتی نداره. یجور خاص. یجوری که نمیشه توصیفش کرد. تا حالا شده یه نفرو طوری دوست داشته باشین که انگار روحتون از فرط دوست داشتن تا مرز خروج از تنتون بالا بیاد؟ همونجوری. شایدم بیشتر.

حدود دو هفته از روزای سخت و خیلی سخت و خیلی خیلی سخت قبل و بعد زایمان گذشته و لحظه ای نبوده که یاد مامانم نبوده باشم. این روزا جای خالی مامان آذرمو بیشتر از همیشه احساس میکنم. دلتنگ میشم از بیخوابیها ، تنهاییها ، زخم زبونای گاه و بیگاه اطرافیان. دلتنگ میشم از نیومدن عمه ها بعد زایمان ، از حرفای زن دایی پشت سر بابای خدابیامرزم ، از بچه بازیای میثم و سارا که نمیخوان بزرگ بشن.
دلتنگ میشم و وسط دلتنگیام زل میزنم به ت خوردن لب فاطمه وسط خواب نازش که انگار خیلی زودتر از بقیه نوزادا یاد گرفته خواب شیر خوردن ببینه. دلتنگ میشم و وسط دلتنگایم دلمو مطمئن میکنم به خدا. به اینکه خدا قبل از این روزا حساب همه چی رو کرده که منو با دو تا بچه و این همه مشکل رها کرده تو این دنیا.
حال ، خوب میشه. حال ، بد میشه. ولی بین خوبی و بدی حال و احوال باید گفت: الحمدلله علی کل حال.

این چند روز نشستم و دارم فایلهای روی کامپیوترمونو دسته بندی و مرتب میکنم. امروز رفته بودم سراغ فولدر عکسها و محو شدم توی خاطرات.
دو سال پیش یه همایشی توی ایتالیا بود که جناب همسر باید شرکت میکرد. توفیق اجباری شد منم همراهش برم. با یکی از همکارای خانمشون همسفر بودیم. و در واقع علت اصلی سفر منم همین بود. جناب همسر ملتمسانه خواهش کردن من همراهشون باشم تو این سفر مختلطی که با همکارشون داشتن [خنده]

اگه سفرای خارجی رفته باشین ، حتما این تجربه رو دارین که بمحض اینکه درهای هواپیما رو میبندن ، هوا بطور ناگهانی گرم میشه و مردم روسریهاشونو میندازن روی شونه هاشون که کمتر عرق کنن. بعدش مهماندار طفلکی میاد با التماس میگه کولرو روشن کردم که گرمتون نشه. تو رو خدا نیم ساعت دیگه دوام بیارین تا از مرز عبور کنیم. [خنده] خلاصه بماند که چی میشه اونجا. بگذریم.

اون خانمِ همکار جناب همسر هم اون روز یه مقدار گرمایی شده بود تو هواپیما. البته فقط یه کم. توی ایتالیا هم همینطور. هوا براشون هم گرم بود و هم سرد. یه چیز بیابینی بود براشون. خلاصه یه ترکیب جالبی به هم زده بودن. یعنی نه حجاب داشت و نه بی حجاب بود. من که خنده م گرفته بود. یه شترگاوپلنگ بامزه ای شده بود از ترکیب حجاب و بدحجابی و بی حجابی. من و همسر هم که هر جایی میرسیدیم نماز میخوندیم. طفلکی حرص میخورد از کار ما و آروم آروم خودشو میکشید کنار که کسی تصور نکنه ایشون همراه ماست. البته من و همسر هم که راه اذیت کردنشو یاد گرفته بودیم ، خیلی بدجنسی کردیم و بارها و بارها از این طریق اذیتش کردیم تا آخر سفر [خنده]
 
روز اول کنفرانس ، یکی از هم دانشگاهیای دوره پسادکترای همسرو دیدیم. یه خانم تونسی بودن. ایشون اهل تسنن بودن ، ساکن هلند ، خیلی محجبه ، خوش اخلاق ، صریح و خونگرم. توی برخورد اولمون منو بغل کردن و روبوسی کردیم. خیلی خوش برخورد بودن. یادم میاد بهم گفتن این قاعده رو بلدن که ایرانیا موقع روبوسی سه بار صورت همدیگه رو میبوسن و کلی خندیدیم سر این موضوعی که احتمالا برای همه مون روتین شده. بعدشم با اون خانم همکار جناب همسر دست و روبوسی کردن و البته یه تیکه سنگین بهش انداختن. همه این پست رو نوشتم برای اینکه جمله اون خانم دکتر تونسی رو بگم:
خانم تونسی گفتن شما موهات از زیر روسریت بیرونه و کاملا مشخصه بخشی از موهات. دوستمونم برگشت گفت به اندازه کافی حجاب دارم. خانم تونسی گفتن قرآن میگه مو باید پوشیده باشه. یک تار مو هم با همه موها هیچ فرقی نداره. خودتو اذیت نکن و روسریتو بردار.
و من تو دلم خیلی تحسینش کردم بابت نحوه بیان و استدلالش. صادقانه بگم که هیچ احساس تحقیری هم نداشتم که هموطن و هم مذهبم جلوی چشمم له شد. بنظرم بخاطر این بود که حس قرابت بیشتری با اون خانم سنّی تونسی داشتم تا با همکار همسر.

امشب داشتم به این فکر میکردم که خیلی از ماها چقدر تکلیفمون با خودمون روشن نیست. نحوه اداره جامعه توی این دوگانگیهای شخصیتی بی تاثیر نیست. اما اگه با خودمون صادق باشیم متوجه میشیم که تمام سهم این دوگانگیها معلول تهای اجتماعی حکومتمون نیست. ما حتی توی کشورهای خارجی هم که آزادیهای مدنظرمون رو میکنن ، تکلیفمون با خودمون روشن نیست. آدمایی شدیم که درگیر افراط و تفریطیم. یهویی داغِ داغ میشیم و تو یه چشم بهم زدن نسبت به همه چی سرد. آدمایی که عقده هایی که بواسطه وراثت و محیط در وجودمون ایجاد شده رو نمیشناشیم. به فکر رفع و رجوعش نیستیم. هر روز عمیقترش میکنیم و عقده های بزرگتری رو به نسل بعدیمون منتقل میکنیم. ما بقدری درگیر خارج و عوامل محیطی شدیم که از درون و المانهای محلی غافلیم. بقدری درگیر تکثراتیم که به خلوتامون نمیرسیم. ما بقدری حواسمون به خودمون نیست که داریم خودمونو متلاشی میکنیم. و بدون تعارف این مسئله ، مذهبی و غیرمذهبی هم نداره. [لبخند]
به هر حال. فارغ از مسائل مربوط به حجاب و عفاف که بهونه این پست بود ، خواستم بگم بیاین خودمون و عقده هامونو بهتر بشناسیم. شناختن عقده هامون خیلی میتونه کمکمون کنه. خلأهای شخصیتی یه بخشی از خودشناسی هستن ، و وقتی دقیق بشیم روی رفتارهامون ، متوجه میشیم که ریشه بعضی از گناهای شخصی و اجتماعیمون توی همین خلأها نهفته ست. بیاین ناراحت نشیم وقتی دوستمون خلأمونو بهمون میگه. بیاین استقبال کنیم از اینجور چیزا.

من قائل به خاکستری بودن توی رفتارها هستم. ما توی مسیر رشدمون ممکنه مدام اشتباه کنیم. ممکنه مرتکب گناه بشیم. پناه بر خدا از گناه. اصلا چیز کوچیکی نیست. ولی ممکنه گناه کنیم. بعدش توبه کنیم. بعدش گناه کنیم. بازم توبه و گناه و این سیکل تکراری. طبیعیه که خلأ و عقده داشته باشیم تو زمینه های مختلف. طبیعیه در عمل کامل نباشیم. هیچ عیبی نداره.
اما معتقدم توی عقاید نباید خاکستری باشیم. تکلیفمونو باید با خودمون روشن کنیم.




* ببخشین اگه خوب نمینویسم این مدت. ببخشین بابت پراکندگیها [لبخند]

* یکی از دوستام توی چند پست قبلی یه درخواستی کردن که حرفای خوبشون به درخواست خودشون ستاره دار شد. علاقمندم به احترامشون شروع کنم برای بچه های مجرد یه سری نکاتی درباره ازدواج بنویسم. البته اگه نی نی ها بذارن. دعا کنیم به همدیگه تو این ایام.

* همسر هم قول داده یه پست بنویسه اینجا. چشم براهشونیم [چشمک]

* بفرمایید. نظرها هم بازه. اگه خلأیی تو من میبینین با گوش جان میشنوم. دوستی رو در حقم کامل کنین لطفا [لبخند]

.

دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی. 

دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.


* لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.


از روز اول تصمیم گرفتیم سیسمونی نخریم. ما هیچی به اسم اتاق کودک آماده نکردیم. تخت برای بچه هامون نخریدیم چون حالاحالاها قراره بچه ها کنار خودمون بخوابن. اتاق پر از عروسک براشون آماده نکردیم. لباسای رنگارنگ برای سه ماهگی و شش ماهگی و یک سالگی و . براشون نخریدیم. چون فعلا نه سه ماهشون شده ، نه شش ماه و نه یک سال. و فقط داریم مایحتاج اولیه بچه ها توی چند ماه اول رو فراهم میکنیم. قرار گذاشتیم هر چیزی رو فقط به اندازه نیاز و مناسب همون دوره بچه هامون و به مرور تهیه کنیم.

بنظرم این مدلی خیلی اسلامی تر و انسانی تر باشه تا اینکه از همین الان یه اتاق پر اسباب بازی و لباس و خرت و پرت آماده کنیم برای بچه هایی که هنوز نیومدن و ما نمیدونیم نیازشون چیه. 
و خب این مدلی خودمونم به خرجای یه دفعه ای و سنگین نمیفتیم.
راستش مهمتر از همه اینه که احساس میکنم از همین الان داریم به دخترا یاد میدیم که به اندازه نیاز فعلیشون از چیزایی که تو دنیای اطرافشونه استفاده کنن.
بقول همسرم و تکیه کلام همیشگیش: حالا تا بعد خدا کریمه.

هر بار ظرفا رو میچینم تو ماشین ظرفشویی از خودم میپرسم اون زن بارداری که سرپا داره ظرف میشوره چه حالی داره الان.
هر بار ماشین لباسشویی رو روشن میکنم به خودم نهیب میزنم هنوزم تو همین کوچه های اطراف ، خیلی از همسن و سالام تو حموم خونه شون با دست لباس میشورن.
هر صبح که سوار ماشین نسبتا گرونقیمتم میشم ، یاد زن بیست و یکی دوساله باردار سر چارراه میفتم که پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت.
و امان از هر بار سوپ و غذای گرمی که میخورم و جای گرمی که میخوابم.

همسرم خیلی وقته با مترو میره دانشگاه. میگه از اولم ومی نداشت ماشین ببرم. میگه مبتلا به مرض همرنگی با جماعت اساتید شده بودم. میگه چند سال متوالی اشتباه کردم. میگه الان با دانشجوهام قرار میذارم تو راه قدم بزنیم و صحبت کنیم درباره پروژه هاشون. میگه حس خوبی دارم هفت صبح و پنج عصر توی مترو بین مردم له بشم. میگه و میگه و میگه. هر روز که خسته میرسه خونه از خوبیای ماشین نبردنش میگه. وسط هوای آلوده بدون ماسک میرسه خونه و میگه. وسط برف و یخبندون با صورت سرخ شده از سرما میرسه خونه و میگه. و منی که میفهمم وقتی اینا رو رگباری میگه یعنی بازم درد مردم به عمق دلش رسیده.
من؟ یه جفت گوش شنوا میشم تا بگه و خالی شه. و ته دلم روزی هزار بار دور دل پر از دردش میگردم.

دیشب به همسر گفتم بعد زایمانم ، بعد اینکه بچه ها یه کم جون گرفتن ، بعد اینکه یه کم عادت کردم به بچه ها ، خونه رو بفروشیم بریم شهرری. شهرری خیلی دوره به خونه الانمون. خیلی دوره به بیمارستانایی که من بعد از مرخصی زایمانم باید برم. خیلی دوره به دانشگاه همسر. خیلی دوره به خونه مامان منیژه. خیلی دوره به خونه سارا. ولی خیلی نزدیکه به حضرت سیدالکریم.
دیشب به همسرم گفتم بریم شهرری ساکن بشیم. جایی که بچه هامون پر از نور بشن. گفت احساساتی شدی. گفتم نمیدونم. گفت فکر مامان و سارا رو کردی؟ گفتم فکر بچه هامونو دارم میکنم.
پیش خودم گفتم الانه که بگه بذار درباره ش فکر کنم و بعد چند روزم با یه سری دلیل منو قانع کنه که نباید بریم. ولی سرشو آورد بالا ، تو چشمام نگاه کرد و یه کلمه گفت: قبول. 
خوشحال شدم وسط خوشحالیم گفت: بشرط اینکه بذاری ماشینمو بفروشم. 
خیلی وقته میخواد این کارو بکنه. میگه لازمش ندارم. میگه ماشین تو کافیه برای هر دو نفرمون. ولی من نذاشتم. چون میدونم اگه ماشین خودشو بفروشه ، باید التماسش کنم که ماشین منو برداره.
چهره یخ زده عصرش اومد جلوی چشمم. چهره ای که با مترو و پیاده برگشته بود خونه. ولی بی مقدمه گفتم قبول. بشرطی که خونه مون نزدیک حرم باشه.


* دیشب اخبار بیست و سی یه سری روستا توی جنوب و جوب شرقی کشور نشون میداد. روستاهایی که هیچی نداشتن. 
هر روز قلبم از هم میپاشه با آدمایی که میبینم. مردم اطرافم. تو بیمارستان. تو خیابونا. تو اخبار تلویزیون. آدمایی که باید بمیریم براشون.

* یه جایی تو فیلم بادیگارد ، فرمانده به حاج حیدر میگفت: تو که به همه چی شک نکردی؟
من امشب میخوام بجای حاج حیدر جواب بدم:
نه. به هیچی شک نکردم. پر از یقینم. بیشتر از همیشه. با فوت نیومدم که با باد برم. هستم. تا تهِ تهش.


* بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان.


شروع کنیم از ازدواج بگیم یه کم. از اولِ اولش.
خیلیا میگن همسر بخشی از تقدیره. خب تو جوابشون باید گفت کجای زندگی ما بخشی از تقدیرمون نیست؟ هوم؟ [لبخند] اما منظور دوستامون اینه که یعنی از پیش نوشته شده و ما نقشی توش نداریم و هر کسی که روزیمون باشه بهمون میرسه و اینجور حرفا.
راستش من عقیده م اینه که ازدواج بخشی از زندگی ماست. و ما توی زندگیمون نه مختاریم و نه مجبور. ازدواج هم دقیقا از نظر من الامر بین الامرین تلقی میشه.
من معتقدم ما نمیتونیم نقش خودمونو توی همسری که قراره قسمتمون بشه ایگنور کنیم. ما حتما نقش داریم توی اینکه همسرمون چطور باشه. ولی اولا یادمون باشه همه نقش به ما واگذار نشده و ثانیا اینکه نقش داشتن ما فقط منوط به انتخابمون نیست. یعنی چی؟ یعنی اینکه دقت در انتخاب یه بخشی از نقش ما رو تشکیل میده. خودشناسی یه بخش دیگه شو تشکیل میده. و سبک زندگی ما در دوران مجردی هم واقعا واقعا واقعا نقش داره توی همسری که قراره ما رو انتخاب کنه و ما انتخابش کنیم.
پس همین ابتدای حرفامون بگم قبل اینکه از همدیگه بپرسیم چه متد و اپروچی باید لحاظ بشه که ما بتونیم همسر خوبی انتخاب کنیم ، از خودمون بپرسیم من با خودم چکار کنم که همسر خوبی باشم و همسر خوبی جلوی راهم قرار داده بشه.
جواب؟ کاملا واضحه. من مطمئنم خودتون بهتر از من بلدین جوابشو [لبخند]

توی پرانتز بگم: متأهلامونم همین الان برگردن یه نگاه بندازن به مشکلاتی که توی زندگی مشترکشون دارن. بعد برگردن به دوره مجردیشون و ببینن این مشکلاتِ الان چقدرش برمیگرده به چیزایی که اون موقع مراقبت نکردن و الان دودش داره به چشمشون میره. نمیگم ریشه همه مشکلات اونجاست ، ولی حتما یه چیزایی پیدا میکنین اگه خوب فکراتونو بکنین.

و پرانتز دوم: اینا کلیاته. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و همسرش کفویت کافی رو باهاش نداشته باشه؟ بله. حتما میشه. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و کلا تا آخر عمرش ازدواج روزیش نشه؟ بله. حتما میشه. درِ امتحان خدا هیچوقت بسته نیست. خصوصا اینکه هر که در این دیر مقرب تر است ، جام بلا بیشترش میدهند.
ولی بچه ها یه چیزی رو یادتون باشه. هیچ شری نیست ، مگر اینکه منشأش خود انسان باشه. یعنی اینکه اگر دیدین مبتلا به شر شدیم ، مطمئن باشین یا خودمون و سایر انسانها خرابکاری کردیم ، یا اینکه اساسا شری در کار نیست و فقط ظاهرش شبیه شرّه.

یه مثال ملموس: فرض کنین یه زوجی بچه دار نمیشن. حتما اگه تا حد ممکن یه سری چیزا رو رعایت کرده باشن ، این مسئله براشون خیره. دیدیم توی تاریخ که چطور بچه دار نشدن یه خیر از طرف خدا بوده. اما اگه این بچه دار نشدنشون در حقیقت از جنس شر باشه ، نتیجه عمل خودشونه. دقت کنین: خودشون ، نه پدر مادر و اطرافیاشون. اشتباهات پدرمادرا قطعا روی بچه ها اثر داره. اما چرا خدا باید انتقام پدرمادرا رو از بچه بگیره؟ بچه هم اختیار داشته و داره. بره ببینه چه کرده که مستحق این شده که اسباب انتقام خدا از پدرمادرش بشه. (اینو گفتم که اگه ازدواجمون به تأخیر افتاده و داریم اونو از جنس شرّ تفسیر میکنیم و این شرّ رو به اشتباهات و سخت گیریهای پدرمادرامون نسبت میدیم ، یه لحظه ترمز کنیم و ببینیم واقعا خدا اینجوریه؟ حتما پدرمادر سهم دارن. ولی خودمون چی؟ واقعا هیچ سهمی نداشتیم؟ واقعا ما همه چیمون درست بوده؟ یعنی ما شدیم اسباب انتقام خدا از پدرمادرمون ، بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشیم؟ بله. ممکنه که بی گناه هم باشیم و بهمون ظلم بشه و مظلوم واقع بشیم. ولی معمولا اینجوری نیست. و خودمونم سهمی داریم.)


کارای خدا حساب کتاب داره. ولی مشکل اینه که ما نشستیم این پایین و مدام سعی میکنیم حساب کتاب خدا رو بفهمیم. از اون عارف بزرگ تا من کوچیک. ولی واقعیت اینه که خدا ، خداست. کی میتونه کُنه افعال خدا رو متوجه بشه و توجیه کنه؟!
منظورم این نیست که فکر نکنیم در این موارد. اتفاقا بزرگان دینمون خیلی حرف دارن تو این زمینه ها. اما در اصل منظورم اینه که اون بخشایی که به ما واگذار شده رو درست انجام بدیم. اونقدر درست که بعدش بتونیم سرمونو بالا بگیریم و بگیم من هر کاری بلد بودم دریغ نکردم. ولی خدای من نخواست. و حالا من با خیال راحت راضی ام به رضای خدا. مقام رضایت وقتی ارزش داره که من و شما وظیفه مونو انجام داده باشیم و نتیجه نگرفته باشیم. وگرنه اگه مستحق عذاب باشیم ، داریم خودمونو به اسم راضی بودن به تقدیر الهی گول میزنیم. گرچه همینم ارزشمنده [چشمک]

پس بیاین قبل اینکه درباره نحوه انتخاب کردن همسر با هم حرف بزنیم ، اول از همه یه سر به اندرونی خودمون بزنیم و ببینیم رسیدیم به اون حدی که همسر خوب بیاد سراغمون یا نه. کجاها خرابکاری کردیم؟ اگه یه روز قرار باشه از همسر ضربه بخوریم ، دقیقا بخاطر کدوم رفتار الان یا گذشته مونه؟ و حرفایی از این جنس. عجالتا فکر کنیم روی این چیزا تا انشاالله از پست بعدی وارد فضای خارج از خودمون بشیم.


* سعی میکنم توی پستای مربوط به ازدواج ، پرانتز باز کنم بین مباحث ازدواج تا یه نکاتی به درد متأهلامون هم بخوره. امیدوارم موفق باشم در این زمینه و حرفام هم متفاوت باشه ، هم قابل اجرا و هم چاره ساز. توکل بر خدا.

امروز دوست جانم اومده بود خونه مون. زهراسادات بیست و نه ساله از قم [خنده] و نمیتونم توصیف کنم که چقدر برام ارزشمنده که این همه راهو با فسقلیاش بخاطر دوستیمون اومد.
همیشه خیلی با هم حرف میزنیم. و من خیلی ازش یاد میگیرم. امروز بین حرفامون بهش گفتم زهراسادات تو خیلی میفهمی و فهمتو خیلی خوب به دیگران منتقل میکنی. ایکاش بیشتر خودتو عرضه میکردی تا بقیه بیشتر بتونن بهره ببرن. در جوابم یه حرفی زد که خیلی برام تلخ بود. گفت جامعه نگاه خوبی به من نداره. چون طلبه م. چون همسرم طلبه ست. و برعکس به تو و شوهرت و همکاراتون خیلی خوب نگاه میکنن و ازتون خیلی اثر میگیرن. چون تحصیلات دانشگاهی سطح بالا دارین و مظهر یه آدم موفق تلقی میشین. میگفت من و تو اگه همزمان در یه سطح خوش اخلاق باشیم ، جامعه به تو توجه بیشتری میکنه و از تو الگوی بهتری میگیره. چه بسا منو به ریاکاری متهم کنن و چندتا بدوبیراهم بهم نسبت بدن.
شنیدن این حرفا از زبون زهراسادات خیلی برام تلخ بود. و بنظرم بیراه نمیگه. راستش من همین الانم نمیدونم دوستام بخاطر خودم باهام دوست شدن یا بخاطر اینکه دیدن من پزشکم و تو عالم پزشکی این خلق و خو رو دارم. منظورم این نیست که دوست واقعیم هستن یا نه. قطعا دوستای واقعی هستیم. منظورم اینه که اگه من ، همین من بودم منهای وضعیت شغلی و تحصیلیم ، و برمیگشتیم به روز اول آشناییمون ، آیا حاضر بودن منو بعنوان دوستشون بپذیرن؟ بعبارتی میخوام بگم این شغل و رشته چه سهمی توی جایگاه من داشته و خودِ خودِ خودم چه سهمی؟ 
میدونین چی میخوام بگم؟ اینکه مثلا اگه وزیر مملکت از سر ساده زیستی جورابش وصله داشته باشه ، خیلی بیشتر توی جامعه نمود پیدا میکنه تا اینکه یه کارمند با ده برابر خلوص بیشتر ساده زیست باشه. و آیا این خوبه یا خوب نیست؟
راستش ذهنم حتی به وبلاگم اومد. اینکه من اگه با همین قلم و همین اخلاق با بچه های اینجا تعامل میکردم و پزشک نبودم بچه ها منو به همون نگاهی دنبال میکردن که الان میدونن رزیدنتم؟
و ذهنم خیلی خیلی بالاترش رفت. به اینکه حاج قاسم اگه با همین مرام و منش توی یه نونوایی کار میکرد ، به همین میزان مؤثر بود؟ اگه یه سرباز جزئی بود همینقدر دلامونو ت میداد؟ یا اینکه این میزان اثرش توی دل ما بخاطر مرام و منشیه که همراه با ستاره های روی شونه های لباس نظامیش ازش میدیدیم؟ دلم منو وسوسه میکنه و میگه شیدا ببین! شهید طارمی هم کنار حاج قاسم به همون ترتیب شهید شد. چه بسا مرامش دست کمی از سردار نداشت. خدا میدونه این چیزا رو. خود شهید ابومهدی هم همینطور. ولی کسی به اندازه حاج قاسم دلسوخته شون نشد.
اینکه اگه تمام ایمان و تقوای حاج قاسمو نگه داریم (و حتی به این ایمان و تقوا در سطح جامعه عینیت ببخشیم که همه متوجهش بشن) ، ولی از لباس فرمانده سپاه قدس بیرون بیاریمش ، آیا واقعا بازم برامون همون حاج قاسمِ قبلیه؟
چیه مشکل ما؟ چیه که اگه شیدا رو تو همین وضعیت و روحیاتش از پزشکی ساقط کنیم ، دیگه حرفش نفوذ قبلی نداره؟
چرا زهراسادات که این همه روحش بزرگتر از منه ، نمیتونه اثری رو بر محیطش بذاره که منِ حقیرِ کوچولو گاهی وقتا موفق میشم بذارم؟
واقعا چیه مشکل ما؟ چیه این لباسایی که به تنِ باطنمون کردیم؟ اصلا این مشکل ماست یا من توهم مشکل برداشتم؟
نمیدونم. و از این ندونستنم راضی ام [لبخند]

من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردیم. اونجا مفاهیم بنیادین و منطق و ترند یک روش علمی کامل رو مطرح کردن. و بعنوان یه کار عملی از شرکت کننده ها خواستن که جمله ای از یکی از بزرگانشون درباره کمیّت و کیفیت رو در یه تعداد سطر مشخصی تحلیل کنن. اینترنت و همه منابع هم برای تحلیل در اختیارمون بود.

جمله شون این بود:

Not everything that can be counted counts; Not everything that counts can be counted.

و تحلیل من و همسر (که همچنان نگهش داشتیم توی ایمیلهامون):
This statement makes this challenge that we can compare countable concepts with uncountable? Something do not have discrete units and are not measurable values; such as peace, love, hope, and etc.; but they are valuable. For example, love cannot be counted like money, but money counts less than love. It means there are some qualitative (not countable) concepts which are more countable than quantitative (countable) concepts! We know they are worthier than the other ones; but we cannot determine how many or how much. Imam Ali’s statement is another example: Which one is better: Knowledge or wealth? He answered: Knowledge protects you and you must protect the wealth.”. Therefore, Imam Ali compared an uncountable concept (knowledge) with a countable concept (wealth). This kind of comparison is interesting! We can interpret that count” has two meanings in the main statement: can be measured” and to be important”. Thus, the statement can be rewrite as Not everything that can be measured is important; and not everything that is important can be measured.”. 

یادم میاد کلی تشویق شدیم بابت رویکردی که از کلام امیرالمومنین (ع) ارائه دادیم. ولی آخرش گیر دادن به یه چیز خیلی تباه. شاید یه ایراد گرامری. الکی الکی متنمونو ریجکت کردن. از بس منطقی و اهل منطق بودن [خنده]



* راستش امروز نتایج انتخابات بصورت عدد و رقم بالاخره منتشر شد. من با کلی ذوق اومدم که با آقای ن. .ا صحبت کنم درباره پیش بینیهایی که زیر پست آخرشون کرده بودم (

این پست). بعد با یه صحنه غریبی مواجه شدم که بقول یکی از دوستای وبلاگیمون سر تا پام پوکرفیس شد! شاید باورتون نشه. ولی همین الان که دارم اینجا تایپ میکنم ، هنوزم اون کامنتو هضم نکردم! باید برم سر فرصت وب نویسنده شو بخونم ببینم فازشون چیه. ولی یه گپ کوچیکی زیر پست باهاشون زدم ببینم چندچندن با خودشون و ما و خدا و ماسوا.
خلاصه از کامنت ایشون و منطق بازیاشون یاد این خاطره و سفر و منطق و فلسفه علم افتادم و رفتم سراغ ایمیلها و این جملات انگلیسی رو پیدا کردم. اگرچه که مخاطب این پست به نسبت بقیه پستها فراگیری کمتری داره ، ولی امیدوارم که جالب باشه برای بچه هایی که به منطق و فلسفه علم علاقمندن.

* وای بچه ها! یه چیز آنلاینم همین الان بگم بهتون. چند دقیقه س یه صحنه ای رو برا اولین بار تو عمرم دارم میبینم. من غش. من ضعف.
همسرم دراز کشیده کف زمین جلوی تلویزیون. زهرا رو گذاشته رو شکمش. بچه خوابیده ها. کامل خوابه! آقا هم داره واسه خودش فوتبال میبینه. موندم از کاراش حرص بخورم؟ بخندم؟ تایپ کنم برا شما؟ نکشه بچه مو یه موقه؟
این کلیپای پدر و دختری بود که یه عمر میدیدیم و غش و ضعف میکردیم. الان نسخه زنده ش جلو چش! من برم بچه مو نجات بدم از دست باباش. یهویی ناگهانی ت نخوره بچه م بیفته رو زمین! خلاصه توصیه ای که الان به ذهنم میرسه اینه که بچه رو تنها بذارین ، ولی بچه رو با پدرش تنها نذارین!


یک ماهی از مرخصی زایمانم میگذره. اگه از قبل زایمان و روزای بستری و یکی دو روز بعد ترخیص فاطمه فاکتور بگیریم ، بطور خاص ده روز آخرش یه زن خانه دارِ به تمام معنا بودم. 
این ده روز ، تقریبا هر روز صبحشو همسرم مثل یه مرد تشریف میبردن سر کار و منم سعی میکردم مثل یه کدبانو به خونه م و خونه داریم برسم. راضی ام؟ خیلی. البته که قبلشم که گرگ و میش قبل طلوع میزدم بیرون و میرفتم بیمارستان راضی بودم از لطف و منت خدا. الحمدلله علی کل حال.

میخواستم یه تجربه از این ده روزه رو باهاتون به اشتراک بذارم. ما خانوما وقتی خونه دار باشیم ، دغدغه سر کار رفتن نداریم. شاید تو خونه هامون رایج باشه که صبح زود خواب باشیم و همسرمون خودش بیدار بشه ، صبحانه بخوره و بره سر کار. یا اینکه بره سر کار و صبحانه رو کنار همکاراش میل کنه. راستش منم روزای خانه داریِ قبل زایمانم همین کارو میکردم. خیلی راحت میخوابیدم. و انصافا همسر هم انتظاری نداشت و نداره که بیدار بشم. ولی از همون روزای بعد ترخیص - بعد اون اتفاقاتی که ما رو کشت و زنده کرد - نشستم خودمو محاسبه کردم. دیدم چقدر حواسم به زندگیم نبوده. به خودم. به مصطفام. درسته که این روزا من روزی رسون خونه نیستم. درسته که سر کار نمیرم. ولی وقتی ته دلمو نگاه میکنم میبینم دلم میگه باید شونه به شونه شوهرم باشم. حالا بیشتر از یک هفته میشه که هر روز صبح پابه پای آقا بیدار میشم و بیدار میمونم. صبحانه شو آماده میکنم. کنارش صبحانه میخورم. خوراکی میذارم تو کیفش. و با محبت بدرقه ش میکنم.

بچه کوچیک داشتن یعنی به هم خوردن خواب. یعنی شب و نصف شب شیردادن به بچه ها. مثل همین الان که وقت شیر خوردن فاطمه کوچولو بود. مثل چند دقیقه دیگه که میرم و با پشت انگشت اشاره م صورت زهرا رو نوازش میکنم و وعده غذایی نیمه شبانه شو با تمام محبتم و از عمق وجودم به جسم و روحش هدیه میدم. بچه کوچیک داشتن یعنی اینکه تمام وجودم اول صبح التماس کنه که شیدا تو رو خدا یه کم دیگه بخواب. پلکام سنگین باشه. چشمام قرمز باشه. ولی دلم بگه امروز چقدر به همسرت رسیدگی کردی؟ و من هر روز حوالی اذان صبح بیدار میشم و بیدار میمونم تا چراغ زندگیمو چلچراغ کنم. تا همسرمو با دل گرم و آروم راهی کنم. تا حس کنم حاج قاسم سلیمانی چطور تو اوج خستگیش بیدار میشد و جهاد میکرد. تا با سختیای جهادم زیر سقف خونه م از خدا دلبری کنم.

و این وسط؟ عاشق اون لحظه ای ام که خداحافظی میکنیم ، پشت سرش می ایستم ، تا نزدیک در میره ، برمیگرده ، نگام میکنه و میگه شرمنده تم. این شرمنده تم گفتن هر روزش انگار که دنیا رو بهم میده. انگار که از هزارتا خواب صبح بیشتر بهم انرژی میبخشه. انگار همه دنیا خلاصه میشه تو همین یه کلمه: شرمنده تم.


* کسی از فرداش خبر نداره. شاید بعدا دیگه هیچوقت فرصت راهی کردن همسر پیش نیاد. شاید روزای آخرمون باشه. همین امروز. همین فردا.
بیدار شدن ، صبحانه خوردن ، محبت و بدرقه کردن کمترین کاریه که یه زن خونه دار میتونه هر روز صبح برای مردش بکنه. مردی که هر روز صبح از خواب صبحگاهیش میگذره بخاطر رزق حلال زن و بچه هاش.
دریابیم این روزا رو. مخصوصا اگه بچه کوچولو نداریم هنوز.

در حدیث قدسی فرمود:

هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو نکند به من ستم کرده.
هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو کند و دو رکعت نماز بجا نیاورد و مرا نخواند ، به من ستم کرده.
هر که به دلیلی وضویش باطل شود ، آنگاه تجدید وضو کند و دو رکعت نماز بجا آورد و مرا بخواند ، اگر من جوابش را در هر مسئله دینی و دنیایی ندهم به او ستم کرده ام.
و ای بنده من!
من خدای ستمگری نیستم.
(ارشاد القلوب ، جلد اول ، صفحه شصت)




* اومدم پست بذارم که اتفاقی دیدم ستاره آقای ن. .ا روشن شده. منم بجای پست براشون یه کامنت نوشتم و پست امروزمون خلاصه شد به حدیثی که امروز جناب همسر گذاشته بودن روی در یخچال. اگه تمایل داشتین بخونین پست آقای ن. .ا و کامنتی رو که براشون گذاشتم. نظر آقای عادلمهربان هم زیر پست زیبا بود. ذوق میکنم وقتی میبینم بچه های دهه هفتادی این همه بیشتر از نسل ما تحلیل دارن و رشد کردن. خیلی خوش بحالمونه.



** فاطمه و زهرا چند روزه که کلا به هم متصل نیستن. یعنی تقسیم کار کردن با همدیگه. یکیشون گریه میکنه و اون یکی خوابه. بعد این یکی میخوابه و اون یکی گریه میکنه. نوبتی گرسنه میشن. برنامه مو بهم ریختن و در یک کلام بالاخره یاد گرفتن چطور منو بیچاره کنن. الهی که خدا روزیتون کنه [خنده]
نی نی سارا هم همونطور که حدس میزدم پسره. اسمشو گذاشتن پارسا.

و بله. امروز اول صبح برای اولین بار دخترا رو تنها گذاشتم پیش باباشون و خودم رفتم برای رأی دادن. فکر کنم امسال از رهبری هم زودتر رأیمو انداختم تو صندوق [خنده] الهی شکر که اولین جداییم از دوقلوها تو راه خون شهدا بود (الان حرص بعضی از دوستای وبلاگیم از این جمله درمیاد و میکوبن روی دیسلایک [خنده])

خب پس بذارین بقیه تونم حرص بدم. من و همسر توی هفته اخیر نشستیم سخنرانیهای رهبری ، مخصوصا در یکماه اخیر رو تجمیع کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مبتنی بر صحبتای اخیرشون ، اولویت اینه که مستقیما کاندیداها رو بشناسیم. در صورتی که شناخت مستقیم ممکن نبود ، در درجه دوم اعتماد میکنیم و میریم سراغ لیستها. این برداشت ما از فرمایشات رهبریه. و سؤالمون اینه که این چه تصوریه که اصرار داره عینا به لیست رأی بدین تا سرلیست جناح مخالف رأی نیاره؟ واقعا بر چه مبنایی استواره این صحبت؟ چرا باید سی نفر مورد نظر چندتا بزرگ یه جناح رو یکجا بفرستیم مجلس؟ سی نفری که از اتفاق بعضیاشونو دلیل کافی داریم که مطلقا اصلح نیستن و اتفاقا بعضیاشون تو یه هفته اخیر بوضوح نشون دادن که حتی صلاحیت ورود به مجلس رو هم ندارن. یا حداقل اینه که بهتر از اونا وجود داره.
من یه سوال دارم ازتون:
عدم ورود سرلیست جریان مقابل ، دلیل کافیه که انتخاب اصلح نداشته باشیم و لیستی رأی بدیم؟ مصلحت ایجاب میکنه این کارو بکنیم؟ واقعا این اسمش مصلحته که آدم فشل بفرستیم مجلس به این بهونه که فلانی رأی نیاره؟ چه تضمینی هست که فلانی رأی میاره که شما میخواین با لیستی رأی دادنتون مانع رأی آوردنش بشین؟ اینقدر براتون قطعی و محرزه رأی آوردن اون شخص که حاضرین مصلحتگرایی کنین و لیستی رأی بدین؟ استاد اخلاق همسرم فرموده بودن برمبنای محکمات عمل کنین ، نه متشابهات [لبخند]

خلاصه من و همسر نشستیم دونه به دونه آدما رو شناختیم و لیستمونو خودمون نوشتیم. الانم ممکنه بعضی از شما دلتون از کارم تنگ بشه و توبیخم کنین که نظرتون کاملا برام محترمه. ولی ملاک ما حرفای رهبری و بطور خاص نظرات هفته های اخیر ایشونه ، نه نظر فلان طلبه و تحلیلهای بهمان حزب و شخصیت [لبخند]. فکر میکنم علما و نخبه های فرهنگی و مذهبی که روی منبر و پشت تریبون گفتن که لیستی رأی بدین ، سخنان امسال رهبری رو درست مرور نکردن. شایدم ما کج فهمیدیم. ولی صریحا توی سخنرانیهاشون (مخصوصا شانزدهم بهمنماهشون) اشاره میکنن به این موضوع. و من تحسین میکنم بعضی از جوونترا رو که وارد مصلحت اندیشی و ترس پیرمردای نظام نشدن ، انصراف ندادن و ما تونستیم بعنوان اصلح تشخیصشون بدیم و خارج از لیست بجای بعضی از آقایونِ شبهه ناک و تعجب برانگیز ، اسمشونو توی برگه رأیمون بنویسیم.
به هر حال ممکنه اینجا بعضیاتون بخاطر بی بصیرتی من و همسرم سر تأسف ت بدین که من ازتون ممنونم. چون اگه نسبت به ما محبت نداشتین ، ازمون ناراحت نمیشدین و حرص نمیخوردین. ولی من راضی ام از اینکه به بهونه تسخیر سی نفره مجلس ، با طناب تَکرار کسی توی چاه نیفتادم. حالا اون شخص اول فامیلش خ باشه یا ح. اصولگرا باشه یا اصلاحطلب. کار غلط ، غلطه. چهار ساله کمر مملکت از لیستی رأی دادنِ بدونِ تحقیق شکسته. من نمیگم لیستی رأی ندین. خودتون میدونین و خدای خودتون و تشخیص خوتون. من میگم رهبری اعلام موضع کردن درباره نحوه انتخاب. اگه عقیده دارین که نظر آقا رو درک و اعمال کنین. وگرنه تحلیل و تفسیرای شخصی خودمون و یه سری از آقایون صاحب منبر رو. ولی ازتون میخوام اگه دارین لیستی رأی میدین ، حداقل عکس کسی که بهش رأی میدین رو ببینین! چکاریه آخه؟ بزرگان و اهالی منبر هم که سریعا یه سری شواهد از تاریخ اسلام برای لیستی رأی دادن آوردن و مثل همیشه از مصلحت حرف زدن. سوال اینه که این مصلحتا از کجا میان؟ این مصلحتا رو کی تعیین میکنه؟ بزرگان یه جناح خاص تعیین میکنن؟ یه سری اهل منبر و کرسی تعیین میکنن؟ من تعیین میکنم؟ یا رهبر انقلاب؟ 

خلاصه جمعبندی ما از حرفای آقا این بود که رأی دادن از سر شناختِ مستقیم اولی است ، نه از روی لیست. شمام اگه تا الان رأی ندادین یه مروری داشته باشین و ببینین مصلحت رو در کلام رهبری باید پیدا کرد یا از لب و دهن بزرگ فلان جناح و اون یکی و این یکی تحلیلگر. والامر الیکم [لبخند]



* میدونم حرصتون دادم. ولی حرص نخورین ازم. دعا کنیم به همدیگه موقع رأی دادن.

سخته.
سخته آدم تبدیل بشه به ستون وسط خیمه چندتا خونواده. 
سخته خواهرت باردار باشه ، هورموناش بهم ریخته باشه ، آنفولانزا گرفته باشه و کسی جز تویی که مادر دو تا بچه معصومی نتونه کمکش کنه. سخته گیر کنی بین بچه هات که کسی رو جز تو ندارن و تویی که جز خواهرت کسی برات نمونده.
سخته روزی پنج ساعت خواب منقطع داشته باشی. یک ساعت یک ساعت یا دو ساعت دو ساعت.
سخته هر روز فاطمه کوچولوتو تو دستت بگیری ، سه نوبت قلبشو معاینه کنی و مراقب باشی که درست تشخیص بدی. سخته مادر باشی و بر احساساتت غلبه کنی. که بخودت بفهمونی اگه قلبش آریتمی داشت نباید انکار کنی. باید بپذیری. باید برش گردونی بیمارستان و بستری. حتی اگه تمام تنشو دوباره سوراخ سوراخ کنن.
سخته همین اول راه ، هر روز از غم و غصه ها و مشکلاتت ببینی که شیرت داره کم و کمتر میشه.
سخته بعد زایمان ، هر روز و هر روز کلی خون از بدنت رفته باشه. دست و پات هر روز یخ کنه. یخِ یخ. پوستت از ماست سفیدتر بشه. چشمات تار بشه. سرت گیج بره. همونجا که ایستادی ، بشینی رو زمین. همونجا که نشستی ، دراز بکشی و تا مدتها کسی نباشه یه شیرینی یا شکلات بیاره برات.
سخته آدم مادر باشه. مادری که مادر نداره. که حرفاشو میریزه تو خودش تا شوهرش درگیر نشه. تا شوهرش پیر نشه. که میدونه شوهرشم چقدر گرفتار و تنهاست و باید مراعات شوهرشو بکنه.


من بیرون خونه بودم همیشه. وسط جامعه. یه جامعه ای که داشته همیشه بهش یاد میداده و ازش یاد میگرفته. بیمارستانای شلوغی که گوشه راهروی اورژانسشون تخت چیدن. نمیشه آدمی که با این محیط خو گرفته رو یه شبه گذاشت تو خونه و درو به روش بست و گفت همینجا بمون. نمیشه بمونه و کسی بهش سر نزنه و کم کم مریض نشه. نمیشه محیطشو ناگهانی عوض کرد و رهاش کرد بحال خودش تا عادت کنه.
من به این وبلاگ نیاز دارم. مثل آب. مثل هوا. به وبلاگی که بدونم شده یه جامعه ای که بهش یاد میدم و ازش یاد میگیرم. یه جامعه شلوغ ، ولی مطمئن. تو روزایی که حضور تو شبکه های مجازی روان آدما رو تحت تأثیر قرار میده ، من به وبم احتیاج دارم. به دوستای وبلاگیم. که سر بزنم و سر بزنند. حتی اگه هزار و یه کار از خونه و بچه ها و مشکلات شخصیم داشته باشم.

من وبمو لازم دارم این روزا. ولی سخته. سخته تیکه های وجودتو محبت کنی برای آدما و ببینی از محبت کردنتم کینه میگیرن. سخته که همیشه نگران باشی از اینکه کامنتات باز بمونه و یه نفر بیاد بی دلیل خشمشو سرت خالی کنه. سخته که بعد مدتها بری زیر پست یکی از مطمئنترین آدمایی که تو وب میشناسی کامنت بدی و خیالت راحت باشه مراقبته و مراعاتتو میکنه موقع جواب دادنش. بعد چند روز دوباره سر بزنی و ببینی یه نفر دیگه از ناکجاآباد اومده و به اسم بررسی منطقی کامنتت ، شخصیت تو رو قضاوت کرده و با یه جمله تمسخرآمیز و با نگاه عاقل اندرسفیه ، امثال تو رو عامل بی نیازی کشور از دشمن خارجی و ضدانقلاب دونسته.

سخته بعد اینکه در سطح همون کامنتش بهش توضیح دادی ، بیاد وقت بذاره ، تو رو بخونه تا بتونه از وجودت و شخصیتت انتقام بگیره. انتقام چیزی که نمیدونی چیه. جنگی که نمیدونی چرا شروع کرده و چرا به ادامه دادنش به سبک خودش اصرار داره. دچارِ فیش نگار زحمت این کارو برای من کشیده.

اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن.


من به احترام وقتی که گذاشتن و قضاوتایی که ازم داشتن ، زحمتاشونو به نتیجه نهایی میرسونم. به چیزی که راضیشون کنه و بتونن با افتخار پرچم کشورشونو توییت کنن. به چیزی که ارزششو داشته باشه این همه وقت صرفش کردن. من از وبلاگ میرم و وبلاگ رو در اختیار ایشون میذارم تا خوشحال باشن که پیروز جنگی شدن که نمیدونم چرا باید شروع میشد. پیروز جنگ قضاوت شخصیتهای حقیقی. با اینکه توی کامنتی که براشون نوشتم (حداقل) سعی کردم ذره ای شخصیتشونو قضاوت نکنم ، ولی از همون اولش قضاوت شدم. دچارِ فیش نگار شخصیت منو در سطوح مختلف قضاوت کرد و اصرار کرد به قضاوتش. و من میرم که خیالش راحت بشه که با دو تا کامنت کار منو ساخت و بتونه با طیب خاطر بره سراغ نفر بعدی. آرزوی موفقیت دارم برای خودشون و منطقشون.






+ سخنی با مخاطبام:
من سالها پزشکی کردم. پزشک یاد میگیره به توصیه کردن. عادت میکنه به توصیه کردن. خو میگیره به اینکه شواهد ببینه و توصیه کنه. یاد میگیره صریح باشه. ملکه وجودش میشه. ولی تو تمام زمانایی که توصیه میکنه ، والله قسم ، ذره ای خودشو بالاتر نمیبینه. پزشک فقط تشخیص میده و طبق تشخیصش توصیه میکنه. و در همون حال تو دلش معتقده که تشخیصش و توصیه ش شاید اشتباه باشه. پزشک علیرغم تمام حرفای توصیه گونه ش ، جونشو میخواد بکنه تو جون آدمایی که باهاشون روبرو میشه. خودشو رفیق میبینه. رقیق میبینه. قصد کمک داره. پزشک خیلی صریحه. ولی دلسوزانه صریحه. توصیه میکنه. ولی قلبش داره برای آدمی که بهش توصیه میکنه میطپه.
با تمام این اوصاف ، اگه تو این مدت - بقول دچارِ فیش نگار - باعث شدم تصور کنین دارم از بالا باهاتون حرف میزنم ، از همه تون عذر میخوام.
من باید قبل خداحافظیم ، این جمله رو بهتون بگم: من خاک کف پای تمام بچه هایی ام که اینجا رو خوندن. حتی کمتر از خاک کف پاهاتون.
ازتون خواهش میکنم حلال کنین منو و دعا کنین اگه اینایی که فیش نگار درباره م گفته درسته ، خدا کمکم کنه که اصلاحشون کنم و آدم بشم.



* آدما هرچقدرم قوی باشن ، بعد زایمان تبدیل میشن به یه موجود طفلکی ضعیف زودرنج. به یکی که نیاز به درک و مراعات داره.
مادرای تازه زایمان کرده ، خیلی طفلکی ان. طفلکی تر از نوزاداشون. ضعیفتر از بچه هاشون.
چیزایی که آدمای عادی رو اذیت نمیکنه ، چیزایی که همه جا روتینه ، چیزایی که گفتنش به یه آدم عادی هیچ عیبی نداره ، گاهی قلب یه مادر تازه فارغ شده رو از جا میکنه. گاهی ترک میندازه به شیشه عمرش. رحم کنین به اینجور مادرا. رحم کنین. رحم کنین. شما رو بخدا رحم کنین.

چند دقیقه پیش داشتم تلفنی با بچه های کشیک امشب حرف میزدم. درباره کروناویروس.
اگه از من میپذیرین که موثق بهتون بگم اوضاع تهران خوبه. تا الان اوضاع خوبه. دارم تا این لحظه رو میگم. بعدشو خدا میدونه. ما متاسفانه عمدتا درگیر شایعه شدیم تا اپیدمی. درگیر جَوّیم. مثل مابقی ماجراهایی که جَوگیرانه از سر گذروندیم. و خب نمیدونم چقدر این حرفا رو از من قبول میکنین. امیدوارم بقدری امینتون بوده باشم که حرفمو بپذیرین.

یه سری از بچه های علوم پزشکی اینجا رو میخونن. ممکنه بعضیا خودشون درگیر باشن. بعضیام ترم پایینی ان و تعطیل شدن. ولی میدونم کسی که یه بار روپوش سفید تنش کرده - و لو اینکه از بچه های آزمایشگاه باشه - دلش داره میطپه که بره وسط گود و از جونش مایه بذاره برای مردمش.
من؟ دل تو دلم نیست که الان وسط مسیح دانشوری باشم و یواشکی در گوش مریضی که روحیه شو باخته بگم تو که چیزیت نیس. میخوای ببوسمت که باورت بشه؟ بعد بخندم باهاش و نور امید خدا رو بریزم تو دلش.
خلاصه همه بچه ها دلشون اونجاست و میخوان کمک کنن.

یه سری دیگه هم هستن که با عالَم پزشکی غریبه ن. ولی شاید این روزا پیش خودشون فکر کردن که کاش ما هم پزشک و پرستار بودیم. شایدم بعضیا بیشتر و بیشتر و بیشتر قدر پزشکا رو بفهمن و با یه ابعادی آشنا بشن که کمتر بهش فکر کرده بودن

ما ، چه پزشک و چه غیر پزشک ، چه تعطیل و چه وسط کشیک ، همه مون همین الان میتونیم سرباز این روزای مملکتمون باشیم. با نباختن روحیه هامون. با دامن نزدن به جوّی که الکی ملتهب شده. با آروم بودن و آروم کردن اطرافیامون. با اجتناب از توصیه هایی که عوامانه به هم میکنیم. تو رو خدا نگیم اینو بخور و اونو نخور! ببخشین اینجوری میگم. میگم که جهل و غرورمون با همدیگه بترکه و یه کم ناراحت بشیم. مگه شما دکترین که برای بقیه نسخه میپیچین؟ چرا از توی خونه دستور خوردن ترکیب فلان میوه و بهمان گیاه دارویی رو صادر میکنیم آخه؟ یه چیزی از سر جهل یا علم یاد گرفتیم. همونو با یه ژستی توصیه میکنیم به بقیه. طرف میخوره ، آلرژی داره بهش ، داغون میشه! بعد شما روحتونم خبردار نمیشه که با توصیه های حکیمانه تون یه نفرو داغون کردین. بیاین این مدتو حداقل از عقل کل بودن انصراف بدیم تو رو خدا. [لبخند]

دیگه چطور میتونیم سرباز مملکتمون باشیم تو این شرایط؟ بسادگی. مراقب خودمون و افراد خانواده مون باشیم. ساده ترین اصول بهداشتی رو رعایت کنیم. تلاش کنیم مبتلا نشیم که هم ناقل نباشیم و هم برای خودمون و مملکتمون و جامعه پزشکی و پرستاری مملکتمون هزینه ایجاد نکنیم. دیگه اینکه اخبار چرند نخونین و اخبار چرند نگین لطفا! اصلا به من و شما چه ربطی داره آمار مبتلایان به کرونا که لحظه به لحظه چک میکنیم؟ مهمه براتون؟ بی زحمت آمار مبتلایان به فشار خون رو هم چک کنین ، چون مرگ و میر روزانه ش چند برابر کروناست. آمار مرگ و میر ناشی از تصادفات رو هم چک کنین لحظه به لحظه ، چون اون دیگه فاجعه ست. دقیقا مثل کرونا ، همه مون بشدت در معرض فشار خون و تصادف هستیم. ولی چرا برامون مهم نیست؟ از خودتون بپرسین. میبینین چقدر بچه شدیم این روزا؟ فکر کنین تو رو خدا. کرونا اومده. ویروس بی عقلی هم اومده؟
من به مریضا همیشه میگم اگه ترسیدین بدتر میشین. به آدمای سالم هم میگم. اگه ترسیدین حتما مبتلا میشین. ما مسلمانیم. مسلمان فقط از خدا میترسه. از هر چی جز خدا ترسیدیم ، کفاره ش اینه که بهش مبتلا شیم تا بفهمیم ترس نداشته. خب؟ آروم باشین. یجوری جوگیر شدن انگار سرطان خون اپیدمی شده! والا. عین بچه ها شدن ملت قهرمانمون!

بچه ها شما خبر ندارین. تا حالا وسط بخش عفونی نبودین. کروناویروس واقعا بچه بازیه. من اصلا تا وقتی اخبار امروزو ندیده بودم باورم نمیشد مردم انقدر جدی گرفته باشن این مسئله رو! تازه متوجه شدم که مملکت به هم ریخته! تو رو خدا نترسین. شما اگه آمار مرگ و میر بر اثر مابقی بیماریها رو بدونین ، میخندین به اینکه کرونا رو جدی گرفتین! باور کنین شوخیه. زندگیتونو بکنین. فقط در اوج آرامش مراقبت کنین که مبتلا و ناقل نشین. چون براحتی منتقل میشه. وگرنه هیجی نیست باور کنین.

بعدشم اگه لازم شد مراجعه کنین به پزشک. از ترس و استرس نمونین تو خونه. گرچه خیلی وقتا خودش خودبخود خوب میشه. ولی شما مراجعه کنین. یکی از دلایلی که طرف میمیره میدونین چیه؟ بنده خدا مراجعه نمیکنه تا اوضاعش کریتیکال بشه. وقتی میارنش میفته میمیره کف بیمارستان! بعد که مرد جواب تستش میاد که مثبت بوده. تو اخبار میگن یه نفر مبتلا به کرونا مرده! مردم هم میترسن و میگن دیدین چند نفر مردن؟ خب زودتر میومدین که نمیرین! وگرنه ترس نداره بخدا.

دعا هم مؤثره. هم دعا مؤثره ، هم اقدامات عقلانی. اونایی که فقط دعا میکنن در اشتباهن. اونایی هم که نقش دعا رو مورد تمسخر قرار میدن ، خودشون میدونن و عقایدشون. دعا کنیم به همدیگه. نه فقط برای کرونا. شب اول ماه رجبه. خوش بحالمون. چه روزایی در پیش داریم. الحمدلله رب العالمین. دعا کنیم همدیگه رو؟ دعا بشرط دعا. یاعلی.

* این

عکس + هم صرفا جهت افزایش اطلاعات عمومی. کسایی که جوگیر و بدبین ان ، نیان تازه با دیدن عکس جوگیریشون بیشتر بشه ها! جنبه داشته باشین لطفا!


من و همسر چند سال پیش مدت خیلی کوتاهی رفته بودیم یکی از کشورای اروپایی. روزای آخری که اونجا بودیم یکی از دوستای خانوادگیمون دعوتمون کردن به شهر خودشون. یه شهر زیبایی بود به اسم بلونیا. رفتن ما به اون شهر خیلی اتفاقی مصادف شده بود با یه همایش بین المللی منطق و فلسفه علم. خیلی هم میگفتن این همایش در سطح جهان خفنه و فلاسفه بزرگ دنیا حضور دارن و فلانه و بهمانه. خلاصه ما با رانت دوستامون یه روز رفتیم و تو یه کارگاه یه روزه در حاشیه کنفرانس شرکت کردیم. اونجا مفاهیم بنیادین و منطق و ترند یک روش علمی کامل رو مطرح کردن. و بعنوان یه کار عملی از شرکت کننده ها خواستن که جمله ای از یکی از بزرگانشون درباره کمیّت و کیفیت رو در یه تعداد سطر مشخصی تحلیل کنن. اینترنت و همه منابع هم برای تحلیل در اختیارمون بود.

جمله شون این بود:

Not everything that can be counted counts; Not everything that counts can be counted.

و تحلیل من و همسر (که همچنان نگهش داشتیم توی ایمیلهامون):
This statement makes this challenge that we can compare countable concepts with uncountable? Something do not have discrete units and are not measurable values; such as peace, love, hope, and etc.; but they are valuable. For example, love cannot be counted like money, but money counts less than love. It means there are some qualitative (not countable) concepts which are more countable than quantitative (countable) concepts! We know they are worthier than the other ones; but we cannot determine how many or how much. Imam Ali’s statement is another example: Which one is better: Knowledge or wealth? He answered: Knowledge protects you and you must protect the wealth.”. Therefore, Imam Ali compared an uncountable concept (knowledge) with a countable concept (wealth). This kind of comparison is interesting! We can interpret that count” has two meanings in the main statement: can be measured” and to be important”. Thus, the statement can be rewrite as Not everything that can be measured is important; and not everything that is important can be measured.”. 

یادم میاد کلی تشویق شدیم بابت رویکردی که از کلام امیرالمومنین (ع) ارائه دادیم. ولی آخرش گیر دادن به یه چیز خیلی تباه. شاید یه ایراد گرامری. الکی الکی متنمونو ریجکت کردن. از بس منطقی و اهل منطق بودن [خنده]



* راستش امروز نتایج انتخابات بصورت عدد و رقم بالاخره منتشر شد. من با کلی ذوق اومدم که با آقای ن. .ا صحبت کنم درباره پیش بینیهایی که زیر پست آخرشون کرده بودم (

این پست). بعد با یه صحنه غریبی مواجه شدم. یکی اومده بود کامنت ساده منو بررسی منطقی کرده بود و بعد کلا با همین چهارتا خط من و آقای دکتر عادلمهربان رو شسته بود. بقول یکی از دوستای وبلاگیمون سر تا پام پوکرفیس شد! شاید باورتون نشه. ولی همین الان که دارم اینجا تایپ میکنم ، هنوزم اون کامنتو هضم نکردم! باید برم سر فرصت وب نویسنده شو بخونم ببینم فازشون چیه. ولی یه گپ کوچیکی زیر پست باهاشون زدم ببینم چندچندن با خودشون و ما و خدا و ماسوا.
خلاصه از کامنت ایشون و منطق بازیاشون یاد این خاطره و سفر و منطق و فلسفه علم افتادم و رفتم سراغ ایمیلها و این جملات انگلیسی رو پیدا کردم. اگرچه که مخاطب این پست به نسبت بقیه پستها فراگیری کمتری داره ، ولی امیدوارم که جالب باشه برای بچه هایی که به منطق و فلسفه علم علاقمندن.

* وای بچه ها! یه چیز آنلاینم همین الان بگم بهتون. چند دقیقه س یه صحنه ای رو برا اولین بار تو عمرم دارم میبینم. من غش. من ضعف.
همسرم دراز کشیده کف زمین جلوی تلویزیون. زهرا رو گذاشته رو شکمش. بچه خوابیده ها. کامل خوابه! آقا هم داره واسه خودش فوتبال میبینه. موندم از کاراش حرص بخورم؟ بخندم؟ تایپ کنم برا شما؟ نکشه بچه مو یه موقه؟
این کلیپای پدر و دختری بود که یه عمر میدیدیم و غش و ضعف میکردیم. الان نسخه زنده ش جلو چش! من برم بچه مو نجات بدم از دست باباش. یهویی ناگهانی ت نخوره بچه م بیفته رو زمین! خلاصه توصیه ای که الان به ذهنم میرسه اینه که بچه رو تنها بذارین ، ولی بچه رو با پدرش تنها نذارین!


وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینه ای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفه ای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمه هام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خنده های تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.

 

بذارین بگم براتون از مراسم خودم. از شبی که عمه هام کاملا هماهنگ ترانه با صدای زن گذاشتن و بساط ناجوری راه انداختن. جلوی چشمای من. من؟ مُردم و زنده شدم. مردم و مردم و مردم و زنده شدم. همسرم؟ مُرد و زنده شد. مرد و مرد و مرد و زنده شد.

ما تموم آرزوی اون شبمون این بود که واسطه گناه نباشیم. من و مصطفی تو اون شرایط سخت مالیمون یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردیم که مجلسمون بیگناه برگزار بشه. نذر کردیم برای همون شبی که عمه هام اومدن و کاری کردن که توی بهترین شب زندگیم از ته دل آرزوی مرگ کنم.

من؟ داشتم وسط مراسم خودم میمردم و عمه ها؟ هیچی ندارم که درباره شون بگم. فقط هنوزم که هنوزه از خودم میپرسم مگه ما همخون نیستیم؟ مگه خون نباید به خون خودش متمایل باشه؟!
من اون شب ذره ذره مثل شمع آب میشدم و هر کدوم از فامیلای خودم و همسرم که چادر سر میکردن و میرفتن بیرون ، انگار یه چاقو میزدن به پیکر بی جون و رمقم.

من؟ تموم قدرتمو جمع کرده بودم که اون وسط اشکام نریزه و مصطفی؟ دستمو گرفته بود تو دستش و هر از گاهی صورتشو میاورد کنار گوشم و در گوشم صلوات میفرستاد و دستمو محکمتر فشار میداد. مامان منیژه؟ تا رفتن ماجرا رو حل و فصل کنن ما مردیم و مردیم و مردیم.

من اون شب بیگناه بودم. مصطفی اون شب بیگناه بود. ما روحمون خبر نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. حقمون نبود که فامیل و آشناها اونطور بذارن و برن. حقمون نبود اونطور قضاوت بشیم. حقمون نبود به اسم نهی از منکر دلمونو بلرزونن. گوشای مصطفای من تو عمرش صدای زن خواننده نشنیدن. و من بعد از ۳۱ سال بخدا قسم هنوزم بلد نیستم برقصم! ما اهل این چیزا نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. ولی بیگناه بودیم و لرزیدیم. بیگناه بودیم و تو دل خیلی از جماعت مذهبی دوست و آشنا متهم به گناه شدیم. هنوز فیلم اون شبو که تماشا میکنیم ، چهره هامونو تو همون ده دقیقه - یه ربع که میبینیم ، دلمون میریزه. و من؟ شاید باورتون نشه که هنوزم با دیدنش اشکام میاد.

حق ما نبود که نهی از منکرمون کنین. که بخدا قسم اگه میتونستیم از اون جایگاه ت بخوریم ، خودمون زودتر از همه شما مراسم خودمونو ترک کرده بودیم.

 

دیشب عروسی پرفشاری بود. جشن من که بدجور گذشت. ولی به حرمت وصیت مادرم ،  به حرمت خواهرم ، به حرمت قسم روح مادرم که بهم داد ، دیشب ستون شدم و نذاشتم هیچ زله ای دل نازنینشو ت بده. تاریخ تکرار شد: من و مصطفی بازم نذر کردیم ، بازم گوسفند برای سلامتی امام زمان. و این بار بخاطر خواهرم. بخاطر اینکه مراسمش آغشته به گناه نشه. نذر کردیم و خودمونم سپر بلاش شدیم که تا آخر عمرش وقتی فیلم مراسمشو میبینه دلش نلرزه و اشکاش نریزه.
من دیشب با تموم وجودم نذاشتم منکری تو اون مجلس اتفاق بیفته تا ناهیان از منکر ، به خیال نهی از منکر ، قضاوت ناجور و فعل ناجور انجام ندن. تا با خامی خودشون و رفتارای بدون فکرشون دل خواهرمو نلرزونن. من و مصطفی تو جمع دیشب بزرگتری کردیم و تا تهش موندیم به پای خواهری که دخترمونه. بزرگتری که خودمون نداشتیم و هر کاری خواستن باهامون کردن. که اگه همین بزرگترا باشن و بزرگی کنن خیلی از اتفاقات تلخ برای کوچیکترا نمیوفته. دیشب گذشت و از دیشب فقط: الحمدلله رب العالمین.
 


+ روبروش نشستم ، میگم دختر خوب ، سمت راست قفسه سینه ت هم درد داری؟ میگه راست من یا راست شما؟ میگم سمت راستِ قفسه سینه» این خانوم پرستار!

 

+ جلو درِ پاویون استاجر اومده جلومو گرفته میگه خیلی دنبالتون گشتیم خانوم دکتر! دستشویی مُشرّف شده بودین؟ میگم بله. با اجازه تون شرفیاب شده بودم محضرشون!

 

+ میگن بیا سرپایی یه نگاهی بنداز به پیرزنه. میرم بالاسرش میگم مادرجان مشکلتون چیه؟ دندون مصنوعیشو نشونم میده میگه برام گشاد شده!

 

+ استاجرو آوردم میگم قلب این خانومو سمع کن. میذاره سمت چپ. میگم تونستی بشنوی؟ میگه آره خیلی واضح بود. میگم خسته نباشی پهلوان! خداقوت دلاور! مریض دکستروکاردیه (یعنی از معدود آدمایی که قلبشون سمت راستشونه و سمت چپ صدا کم میاد).

 

+ دارم عکس رادیوشو نگاه میکنم. سرشو شونصد درجه چرخونده تا بتونه عکسشو ببینه. میبرم بالاسرش میگم بفرمایین ببینین مادرجان! میگه من سواد خوندن ندارم ننه!

 

+ بهشون میگم سابقه بستری نداشتین خانوم؟ میگه نه. پیرهنشو که بالا میزنیم از بس جراحی داشته انگار نقشه متروی تهرانه! میگم خانوم جان پس اینا چیه اینجا؟ نکنه خودتون نشستین با نخ سوزن رو شکمتون نقشه فرار از زندان کشیدین؟

 

+ صبح اول وقت رفتم بالاسرش. میگم بهتر شدین بانوجان؟ میگه بهتر از کی؟ میگم بهتر از خواهرشوهرتون!

 

+  به استاجرمون میگم قلبشونو سمع کن. میگه صداش نرماله. گوشی میذارم میگم اینکه سمفونی موتزارته! پاشو. پاشو بریم لباسمونو عوض کنیم برگردیم با صدای قلبشون باله برقصیم! [مریض از خنده میترکه]

 

+ پسره اومده میگه وقتی عصبانی میشم توی سینه م تیر میکشه. استاجرمون بهش میگه خب عصبانی نشین لطفا!

 

خاطرات برای مردادماهه. اگه بی نمک بود ، ببخشین منو. امیدوارم در حد یه لبخند کوچیک تونسته باشم مهمونتون کنم. اعیادتون خیلی خیلی مبارک باشه.
 


همینکه رسیدیم ، مستقیم رفتیم هتل. آسانسور خراب بود و همسرم که حاضر نبود اجازه بده پیشخدمت هتل زحمت چمدونمون رو بکشه ، واسه ش آیه لا تزر وازرة وزر اخری رو خوند. در حالیکه پیشخدمت اصلا متوجه آیه نشد و با چهره متعجب به ما نگاه میکرد ، خود همسر با مشقت تا طبقه سوم چمدون رو آورد بالا. در اتاقو وا کردیم و با دیدن اتاق خنده رو لباش خشک شد. فهمیدم که بخاطر من ناراحت شده. ولی چیزی نگفتم. چادرمو برداشتم و با همون لباسام در چمدونو باز کردم و شروع کردم وسایلو بیرون بیارم. چیزی نگفتم و فقط منتظر موندم که همسر حرف بزنه. همینطور که لباسا رو بیرون میاوردم گفت بذار باشه ، صبح اول وقت میریم یه جای دیگه. گفتم چطور مگه؟ گفت اینجا دوره. خیلی دوره. خندیدم به حرفش. گفتم بهتر از دفعه قبله که. آدم احساس میکنه از دفعه قبل تا حالا خیلی نزدیکتر شدیم به اماممون. چی بود اون مهمونسرای دانشگاهشون؟ اون همه دور بود با اون همه ادا اطوارش؟! خیلی ام خوبه همینجا بنظرم.
طفلکی واکنشمو که دید یه کم آرامشش برگشت. با این حال برای اینکه دلش مطمئن بشه گفت: طبقه ۳ ، این همه دور ، آسانسور خراب ، اینقدر کثیف.
گفتم عزیزم میدونم اینا رو بخاطر من میگی و خودت این چیزا برات مهم نیست. ولی همه ش دو سه شبانه روزه. ما مسافریم. قرار نیست که همیشه اینجا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون امامیم. سخت نگیر آقا.
 
انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته باشن ، لبش به خنده واشد. لبم به خنده واشد.


+ قرار نیست که همیشه تو دنیا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون اماممونیم. سخت نگیرین دنیا رو. همه ش دو سه روز توش مهمونیم. ما مسافریم. فقط مسافر.


با وجود خستگی سفر ، دارم سعی میکنم از نصف روز تعطیل باقیمونده م استفاده کنم. در حال جاروبرقی کشیدنم که صداشو بالا میبره و صدام میکنه. متوجهش میشم ، میرم بالا سرش و مانیتورو نگاه میکنم. داره ایمیلشو چک میکنه. میگه اینو ببین:
یکی از دانشجوهاش با یه ایمیل واقعی و با اسم و رسم خودش این عکس + رو فرستاده و مثلا از قول همسرم نوشته فعلا امتحانتونو بدین و سرویس شین بچه ها. منم چند سال بعد اگه حوصله کردم نمره‌هاتونو میزنم تو سایت.»

میخندم و اونم با خنده م میخنده. با همون خنده میگم نزدی نمره هاشونو هنوز؟ با همون خنده ش میگه نهههه! میگم چراااا؟! گناه دارن طفلکیا. یه ماهه چشم براهن. میگه فشار زن و زندگی نمیذاره به کارم برسم و بازم میخنده. با حرص میگم آقاپسر! مردمو منتظر نذار. باز میخنده میگه دخترخانم! افضل الاعمال: انتظار الفرج. میبینم فایده نداره. برمیگردم سمت جاروبرقی که باز صدام میکنه میگه قهر نکن حالا. بیا بشین تا بگم چی شده.

برمیگردم کنارش میشینم. یه فایل وامیکنه و میاد پایین تا برسه به نمره ها. میگه ببین! این نمرات نهایی بچه هاست و اینم اطلاعات آماری کلاسشون. میخونم و میبینم که ماکس ۱۷ و نمیدونم چند صدم ، مین ۴ و چند صدم و اوریج کلاس ۱۳ و چند رقم اعشار بعدش!
زود میرم تو تیم دانشجوهاش و با تشر بهش میگم چیکار کردی با این طفلکیا؟ میگه هیچی بخدا. میگم ترم چندن؟ میخنده میگه ترم بوقی: دو. اخم میکنم و خیلی جدی میگم ببین قطعا مشکل از شما بوده آقای همسر! اینا تجربه دانشگاه ندارن. تو فضای دبیرستانن هنوز. اذیتشون نکن. با یه حالت مظلومیت میگه تند نرو تو رو خدا. بخدا سال سومه که این درسو ارائه میدم و هر سه سال سبکم همین بوده. من کاری نکردم. باور کن من مقصر نبودم. خود بچه ها این مدلی شدن. (بمیرم الهی. حیوونکی کلی ترسید از تشرم و یه عالمه توضیح و توجیه آورد [خنده]). با همون جدیت میگم آهان. لابد شما بیگناهی و مشکل از این ۲۰-۳۰ نفره. و احتمالا همون حرفای همیشگی که از هزار سال پیش تو گوشمون کردن. نسل ما خوب بود و نسل الان افت کرده و بچه ها تنبل شدن و بیسواد شدن و از این حرفا.

میخنده میگه نه بابا. برعکس. با دیدن اینا خیلی دلم قرص شده و کلی امید پیدا کردم به اوضاع. با وجود تموم ابهتی که سعی کردم از خودم نشون بدم ، وا میرم جلوش یهویی. با تعجب میگم چطور مگه؟ میگه بنظرم ظهور نزدیکه و ما اواخر دوران غیبتو داریم طی میکنیم انشاالله. میفهمم که دوباره میخواد از اون حرفا بزنه. میگم بسم الله الرحمن الرحیم. این بارم خدا رحم کنه بهمون. با حرفم بیشتر میخنده و میگه ببین! اینا مثل نسل ما نیستن. خیلی عاقل شدن. دارن حس میکنن که این چیزا به دردشون نمیخوره. کامل فهمیدن که گمشده شون این معادلات و درسا نیست. دنبال حرف فطرتشونن. راضی نمیشن به این راحتیا. مزاجشون عوض شده. واسه همین میل ندارن در حد مرگ درس بخونن و تلاش کنن تا ۲۰ بگیرن. طرف میگه ۲۰ بگیرم که چی؟ بعد تازه نگا کن! شجاعتشونم دارن به رخ من میکشن. هم امتحانشونو بد دادن ، هم واسه حقشون بهم ایمیل میزنن و متلک میندازن. ببین ترم بوقی برداشته چی واسه من فرستاده. این از سر تنبلی و بیسوادی نیست ، اتفاقا از روی شجاعت و عقله. اینا نسلی ان که دارن مژده ظهور میدن.

 

+ به هرحال من که از نگرش جناب همسر سر به بیابون میذارم بالاخره یه روز. خصوصا الان که از زیارت برگشتیم که کلا تو یه فاز دیگه ست. خدا رحم کنه بهم. گفتم شمام باهام شریک بشین. حداقل تقسیم کار بکنیم با همدیگه و فشارش کمتر بشه [خنده]

+ راستی توی زیارت حسابی به یادتون بودم. سالها بود که توی زیارتام دوست مجازی ای نداشتم که یادش کنم. نایب ایاره همه تون بودم انشاالله. خلاصه زیارت همه مون قبول باشه. [لبخند]
 


نبات خونه مون تمام شده. شیشه های عطرمون دارن به انتها میرسن. غذاهامون دلشون برای عطر و رنگ زرشک و زعفرونتون تنگ شده. 
خودمونم.
خودمونم دلمون.
دلمون.
دلمون.
دلمون براتون تنگ شده.
و امان از دلمون.

بیچاره ایم و تنها چاره ای که برامون باقیمونده شمایین. راهی دیارتون میشیم ، و لو بقدر دو روز و نیم سفر. 


+ چهارشنبه ظهر. انشاالله

+ فردا امتحان دارم. میگن امتحان سختیه. و من اصلا تموم فکر و ذکرم شده زیارت آقامون. حین درس خوندن دلم ناخودآگاه میره باب الجواد. سلام میده و اذن دخول میخونه. محو اذن دخول آقامونم که پسر دعافروش میاد میگه خاله! خاله! دعا دارم. یه دعا بخر تو رو خدا. میخندم و به همسرم نگاه میکنم و قبل اینکه چیزی بگم میبینم دست میکنه جیبش و پول میده واسه دعایی که شاید هیچوقت نخونیمش. ولی این بار حرص نمیخورم از کارش انگار. محو گنبدطلا میشم. آقامون محو خداست که میرم و همون وسط میگم آقا! آقا! گناه دارم. منو بخر تو رو خدا.
اشکام میاد و میاد و میاد و میچکه روی کاغذام.


+ میدونم ممکنه این مدت اذیتتون کرده باشم. کامنتا بازه بدون نیاز به تایید. ناشناسم مثل همیشه فعاله. هر چی دوست دارین بهم بگین. هر حرفی ، نقدی ، ناسزایی. هر چی تو دل نازنینتون مونده.
ببخشین منو. حلالم کنین.
 


خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی . 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《. ءالله خیر اما یشر》. اینم یکی دیگه از کارای نیمه تموم زندگیمه. 《و ان ربک لذو فضل علی الناس》. یکی دیگه از حسرتایی که به دلم مونده. 《. و لکن اکثرهم لایشکرون》. و حالا سه ساله که هر روز فقط  نیم ساعت یه دوره تحدیر از هر جزء گوش میکنم. از سر اینکه محفوظاتم یادم نره و جزء لایشکرون نشم. که خیلی وقته خیلیاشو یادم رفته و جزء لایشکرون شدم.

چشمامو بستم و غرق در آیاتم. خودمو گذاشتم وسط حرم حضرت معصومه و با زائرا آیه به آیه جلو میام. میخونه《کل شیء هالک الاوجهه له الحکم و الیه ترجعون》. سوره عوض میشه ، قاری عوض میشه. به خودم میام. چشمامو باز میکنم. ساعتمو میبینم. حوالی ۳:۴۵. به قول همسر ساعت امام حسین و ۴۵ دقیقه ست. داره دیر میشه. تلفنمو برمیدارم. زنگش میزنم. میگم ساعت داره امام سجاد (۴:۰۰) میشه ها! دیرمون نشه یه موقه؟ میگه صندلی رو بیار بالا و ایستگاه اتوبوس اون طرف خیابونو نگاه کن. میام بالا. چشمم می افته بهش. دست ت میده و تلفنو قطع میکنه. قرآنشو میذاره تو کیفش. از رو صندلی بلند میشه و میاد سمت ماشین. قفل درو باز میکنم تا سوار شه و صدای رادیو رو کم میکنم. میگم خیلی وقته اینجایی؟ میگه از ساعت امام حسین تا حالا! دیدم خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. میخندم ، همراه با شرم. شیطنت آمیز میگه زندگی متاهلیه و هزار بدبختی دیگه. میخندم ، بدون شرم ، با محبت. درجه کولرو بیشتر میکنم. صدای رادیو رو هم. قاری داره میخونه《فابتغوا عندالله الرزق و اعبدوه و اشکروا له.》. رو میکنم به همسر. با لبخند میگم تشکر آقای من! میخنده ، با محبت.

حوالی ۴:۳۰ میرسیم بیمارستان. به قول همسر حوالی امام سجاد و نیم! نگهبان میگه وقت ملاقات تمومه. حتی نمیذاره وارد سالن بیمارستان بشیم. و ما حتی نمیدونیم دقیقا کجا باید بریم. همسر میگه تو برو من منتظر میمونم. کارتمو نشون نگهبان میدم و وارد میشم. میرم سمت CCU. ناخودآگاه دنبال یه آشنا میگردم. اما کسی نیست. سراغ متخصص کشیک رو میگیرم. یکی از پرستارا میاد که ببینه کارم چیه. ماجرای اون روزو + براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.

همسر میشینه پشت فرمون. شروع میکنم به حرف زدن. میگم معمولا کسایی که ارست میکنن دیگه مثل قبل نمیشن. به چهره ش نگاه میکنم. میگم خب این بنده خدا هم ظاهرا جانباز شیمیایی بوده. یه کم شرایطش پیچیده تره. بازم به چهره در همش نگاه میکنم. ادامه میدم : مصطفی جانم! ناراحتی نداره که. خدا خواسته این آقا شبای قدر امسالم درک کنه. حالا با زندگی نباتی. ولی چه فرقی میکنه؟ شاکر باش. روشو برمیگردونه سمتم. میگه همه مون نباتیم. برام قرآن میخونه《و الله انبتکم من الارض نباتا》.


+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.
 


نماز صبح امروزو دوباره با همسر رفتیم مسجد. این بار با سلام و صلوات بردنمون صف اول. حس بدی داشت. به همسر گفتم مثل اینکه مسجدمونو دیگه باید عوض کنیم. گفتن اون آقایی که اون روز ارست کرده بود زنده ست و توی CCU یکی از بیمارستانای نزدیک خونه مون بستریه. امشب کشیکم ، ولی قرار شد فردا با همسر یه سر بهشون بزنیم.


و حالا من دارم کارامو میکنم که زودتر از هر روز برم بیمارستان. اونقدری جلوی اتندها بُرش دارم که واسه این سه روز بتونم مورنینگو هوا کنم و  سر راند هوای بچه ها رو داشته باشم. ناسلامتی دیشب ، شب قدر بوده و اینجا جمهوری اسلامیه. یعنی فردای شب قدر همه چی باید دیرتر شروع بشه. یعنی اولویت با خدا و دین خداس. یعنی فردای شب قدر اینترن نباید اذیت شه. یعنی فردای شب قدر باید هوای هر کسی که به اندازه یه سبحان الله بیدار مونده رو داشت. بریم به امید خدا ببینیم چقدر میتونیم با سکولاریسم بیمارستانی مبارزه کنیم.

 

+ بیاین این چند روز هر جایی هستیم هوای آدمای اطرافمونو داشته باشیم. آدما شبای قدر بیدارن و روزش خسته تر و کم حوصله تر. آدمایی که خدا آمرزیدتشون دیگه. پاک و معصوم شدن دیگه از امروز. یه جور دیگه نگاشون کنیم. مثل آمرزیده ها. مثل بچه ها. مثل عزیزای خدا.

+ دوره اینترنی به ازای کارایی که از مریضام باقیمونده بود روی دستم میزدم. دیشب به یاد اون روزا یه رو دل مریضم گذاشتم تا یادم بمونه باید خوبش کنم. یادم بمونه دل جای امامه نه مرض. یادم بمونه حرم خداس نه غیر خدا. یعنی میشه یه روز فقط از خدا پر شه؟
 


همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش ت میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر ت میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کنسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری. 

اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.


صبح از بخش ن زنگ زدن که برم بالا سر یه خانم که دیابت بارداری داره و دم زایمانشه. رفتم و دیدم کلی استرس داره. ۲۵ سال داشت و بچه اولش بود. خیلی تنها بود و گفت همراهش فقط همسرشه. نشستم کنارش و فارغ از پزشکی و پرونده در مقام دو تا زن با هم حرف زدیم. گفتم بچه ت چیه؟ گفت پسره. گفتم اسمشو چی میذاری عزیزم؟ گفت از اول گفتیم امیرحسین. گفتم ای جانم. چه اسمی. زیر سایه امیرالمومنین و امام حسین باشه ایشالا. کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. بعدم پرونده شو نشون خودش دادم و یکی یکی گفتم ببین همه چی خودت و بچه ت خوب و نرماله. معاینه ش کردم و گفتم اصلا نگران دیابتش نباشه. آخر سر دعاها و سوره های موقع بیماری و زایمان رو بهش یاد دادم و قول دادم فردا صبح دوباره بهش سر بزنم. به قول مامان منیژه: محبت بهترین داروئیه که خدا خلق کرده.

موقع برگشت ، بعد سه سال زهرا رو تو بخش ن دیدم. خانومی شده بود واسه خودش. من و زهرا رفیق گرمابه و گلستان دوره عمومی بودیم و یه تیم کشیک ثابت ساخته بودیم با همدیگه. تقریبا همزمان با هم ازدواج کردیم. من اومدم تخصص و زهرا رفت طرح و بعدم سر خونه زندگیش. یه کوچولوی نازی ۲-۳ ساله هم داره. اولش فکر کردم برگشته سر کار و پزشک عمومی بیمارستانه ولی لیبل روپوششو که خوندم فهمیدم رزیدنت ن شده و سال یکه. کلی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم. از حلما خانوم کوچولوش تعریف کرد که تازه از پوشک گرفته شده و کل ماه رمضون در حال بشور بساب خوشگل کاریای حلما کوچولوئه قربون صدقه حلما رفتم و گفتم تا از سرش نپریده یه بار بیارتش که خونه ما رم منوّر کنه  

گفت می ذارتش خونه مامانش و میاد اینجا. به اینجا که رسید ناخودآگاه گفت خدا مادرتو رحمت کنه. منم ناخودآگاه تو جوابش گفتم ای خدا بر درجات پدرت اضافه کنه. زهرا فرزند شهیده. از اون بچه هایی که بعد شهادت پدرشون به دنیا اومدن. از اون بچه هایی که جسد پدرشون هنوز برنگشته. از همونایی که از پدر فقط عکس دیدن و خاطره شنیدن. که حتی یه قبرم ندیدن. مادرش که شیرزن بود و زهرا و داداششو به دندون کشید و بزرگ کرد. وقتی میرفتم خونه شون با تموم وجودم حس میکردم که واقعا شیرزنه. و همینطور مادربزرگش که اونم یه شیرزن دیگه بود. اون روزا که میرفتم خونه شون مادربزرگشو صدا میکردیم《خانوم ْحاجی》. احوال خانوم حاجی رو ازش پرسیدم. گفت پسرعموم سه سال پیش سوریه شهید شد. خانوم حاجی بعد شهادت نوه ش (پسر عموی زهرا) دیگه نتونسته راه بره و افتاده گوشه خونه. تو دلم غبطه خوردم به حال خونواده ای که به این خوبی دینشو ادا کرده و داره میکنه.
گفت امشب کشیکه. گفتم پس افطاری رو بیا با هم بخوریم. گفت تو بیا. گفتم من که الان اومدم مهمون شما. تو بیا سمت ما و ببین چه تاج و تختی راه انداختم اون طرف

 

+ دارم فکر میکنم خوبه موقع افطار که میاد ، انگشتر مامان وجیهه + رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.

+ چقدر عطر خدا رو تو زندگیم حس میکنم ، وقتی که ناخودآگاه دنیام بوی امام حسین میگیره. انگار هر روز با نشونه هاش میاد سراغم و میگه من حواسم بهت هست ، حتی اگه تو حواست بهم نباشه. انگار امام حسین فقط مال منه و با هیچکدومتون شریکش نکردم. فقط مال من. مال خود خودم.


یه آقا پسر بین اینترنای جدید این ماه اومده که سر مورنینگ ریپورت مطلقا سرشو بلند نمی کنه. کلا از اول تا آخر سرش تو زمینه تا پرزنتش تموم بشه که مبادا چشمش بیفته تو چشم نامحرم! البته امروز یکی از اتندا عقده دلشو سر بچه م وا کرد و کم و بیش اذیت کرد پسرمو. خب منم خیلی ریز و نرم اومدم وسط سوال پیچ شدنش ، یه عملیات نجات واسه ش رفتم و از زیر مشت و لگد اتند کشیدمش بیرون. امروز روز اولش بود و گذشت. ولی فکر کنم ماجراها خواهیم داشت بین این اینترن محجوب و اتند محترممون! بنظرم این رفتار پسر جدیدم تنها از سر حیا نیست ، بلکه یه شجاعت عظیمی پشت این حرکتش وجود داره. بخش ماجراجوی وجودم به شدت کنجکاو شده انگشت کنه تو شخصیت این آقا پسر و ببینه اون تو چه خبره! آخه تو این شهر و تو این نسل و تو این رشته؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!

 

+ عملیات نجات پسرمو که تو مورنینگ به سرانجام رسونم ، مهسا میزنه به شونه م. میگم چیه؟ میگه طرفِ پسره رو نگیر. بذار له شه. میگم چرا؟ میگه کچلم کرد. باز میگم چرااا ؟ (و همونطور که می بینید این بار الف چرا رو میکشم!) میگه تا خود صبح سوال جواب می کرد. ولع یاد گرفتن داره. از ایناس که کله ش هنوز داغه. میگم نگو بچه مو! میگه نصف شب داشت راه میرفت و با خودش حرف میزد. فضولیم گل کرد ببینم داره چی میگه. رفتم از پشت سر یهویی جلوش سبز شدم. دیدم داره راه میره و میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده! بحق چیزای نشنیده! اینو با من کشیک نذار که میزنم لهش میکنم. بَرش دار واسه خودت. به همدیگه م میاین! (وای خدا . این مهسا وقتی حرص میخوره عین فیلم خانوم کوچیک با لهجه گیلکی شروع میکنه یه ریز حرف بزنه و منم از خنده ضعف میکنم!). عزیزم! پسرم دیشب وسط کشیکش راه میرفته و نماز شب میخونده. ای جانم! کجا بودی تو؟

 

+ روز اول موقع تقسیم کشیکها خوبه به اینترنایی که اکثرا ماه سه بودن چی بگیم ما؟ مهسا خانوم که اتفاقا امروز پست کشیک بود (پست کشیک یعنی روز بعد از کشیک که پزشک شب قبلش نخوابیده و مستعد هذیون گفتنه!) ، پاشده به سخنرانی و چرت و پرت بافتن. باورم نمیشد که رسما داشت جلوی جوجه اینترنا جوک میگفت: 
اینترنای عزیز! وقتی عروسو با لباس عروس آوردن بخش و خواستین قند خونشو بگیرین ، مراقب باشین از اون انگشتی که عسل گذاشته دهن شادوماد نگیرید. اگرم گرفتید تصور نکنید دستگاه خرابه ، چون در واقع اون انگشت عروس خانومه که عسلیه. داماد رو صدا کنید و بگید این عسلا رو یا تا ته بخوره یا ببره بشوره و بیاره!
حالا تصور کنین دختر و پسر اینترن - اونم اینترنای ماه ۳ - روز اول دارن اینا رو میشنون! مگه میشه تا آخر ماه اینا رو کنترل کرد دیگه؟ قشنگ داشتم حرص میخوردم از دست مهسا. از اون طرف همه داشتن میخندیدن و کیف می کردن با این رزیدنتی که این ماه بالاسرشونه. (منم تو دلم یه لبخند فاتحانه زدم و گفتم بیچاره ها از فردا با چهره واقعی مهسا روبه رو میشن). از اون طرف زوم کرده بودم روی پسرم که واکنششو به هذیون گفتنای مهسا ببینم. دیدم سرش پایینه و داره خودشو جمع میکنه که لبخندش خدای نکرده تبدیل نشه به خنده بلند. ای جانم! استاد اخلاق کی بودی تو؟

 

+ مهسا طرفای ظهر اومده با قیافه خواب آلود میگه این مونگول یه کشیکش با من افتاده! از الان گفته باشم ، باید کشیکتو باهام عوض کنی. میگم کی؟ میگه همین که با چشمش زمینو جارو میکنه و راه میره میگه سبحان ربی الاعلی و بحمده. میخندم میگم پسرمو میگی؟ مسخره نکن! ایشالا خدا یه شوهر عین همین بذاره تو زندگیت کیف کنی باهاش. و دوباره حرصش میدم. پسرم ظاهرا علاوه بر اتند ، یه دشمن خونی دیگه هم به اسم مهسا پیدا کرده. عوضش خودم عین شیر پشتشم!


تو قرآن دلنشینی که خدا بهمون هدیه داده یه محبت» میبینیم و یه مودّت». از دوره حفظ قرآنم یادم میاد که استاد میگفتن محبت برای قلبه و مودت برای قالب. بعد میگفتن که پیامبر برای اجر خودشون از ما مودت نسبت به اهلبیتشونو خواستن. میگفتن مودت یعنی ابراز عملی محبت قلبی. یعنی محبتمونو تو دلمون نگه نداریم. بریم راه ابرازشو یاد بگیریم و ابرازش کنیم. میگفتن ابراز محبت یعنی مراعات کردن حق محبوب. هر محبوبی حقی بر گردن ما داره که باید رعایت بشه. درباره اهلبیت میگفتن مودت یعنی اطاعت ازشون. یعنی ذوب شدن در وجودشون. یعنی تلاش برای اینکه تمثال اهلبیت بشیم. بعد مثال میزدن که حجاب گذاشتن یعنی مودت اهلبیت. خوش اخلاق بودن یعنی مودت اهلبیت. مراعات احوال دل مردم یعنی مودت اهلبیت. همسرداری و تلاش برای کسب رضایت شوهر یعنی مودت اهلبیت. تربیت فرزند صالح یعنی مودت اهلبیت. و خلاصه هر کاری که از محبت درون قلبمون به اهلبیت نشأت بگیره و در قالب عملی مطابق سنت اونها ظهور کنه یعنی مودت اهلبیت.

 

اما از اهلبیت که بیایم پایینتر ، تو روابط زن و شوهری هم اغلب ماها مشکل محبتی با همدیگه نداریم. زن و شوهر ابتدای مسیر زندگیشون غرق در محبت همدیگه ن. ولی شاید اصل مشکل زندگیای ما مودّته. یعنی نحوه ابراز محبت. یعنی ادا کردن حق محبوبمون. و در حالیکه حواسمون نیست ، بعد از یه مدتی به تدریج این کمبود مودّت سرایت میکنه به قلبمون و محبت قلبی رو هم کمرنگ میکنه و مشکلات بعدیش پیش میاد. وگرنه از همون اولش همه مون عاشق همدیگه ایم و گرماشو تو دلمون حس میکنیم. ما - زن و شوهرا - پا به پای همدیگه باید کار کنیم روی مودت تا روز به روز محبت قلبیمون بیشتر بشه.

 

اینا رو گفتم که بگم یکی از مهمترین مسائل در ابراز محبت (یعنی مودّت) زبانه. و یکی از اولین نکات مربوط به زبان اینه که حین گفتگوهامون جملات آمرانه رو تبدیل کنیم به جملات پرسشی. زبان خیلی مهمه. هم در مودت با خلق و هم در رأس خلق ، مودت با همسر. مثلا بجای اینکه به همسرم بگیم: فردا بریم خرید!» ، میتونیم بگیم: حوصله شو داری فردا بریم خرید؟». کمرنگ کردن جملات آمرانه توی بطن و متن زندگی مشترک و تبدیل کردنش به جملات پرسشی ، خیلی خیلی مهمه.

 

یادم میاد وقتی کوچیک بودم ، یکی از مشکلاتی که مامان بابا با همدیگه داشتن سر لباس پوشیدن بابا بود. اول صبح بابای خدابیامرز لباس میپوشید بره سر کار که مامان خدابیامرزم میگفت بازم که این شلوارو پوشیدی؟! اون یکی رو بپوش! و بابا هم با یه لحن بدی جواب میداد که تو دوباره موقع رفتن من دست گذاشتی رو لباسام؟

من همیشه تو دلم میگفتم مامان از ته دلش بابا رو دوست داره. ولی بلد نیست موقع لباس پوشیدنِ بابا چطور محبتشو از تو قلبش بیاره تو زبونش و ابراز کنه.

 

اون روزا گذشت. ولی واقعیت اینه که منم دختر مامانم ام و پیله میشم به لباس پوشیدن همسرم. ولی سعی میکنم از راه درست باهاش مواجه بشم.

مثلا یه روز  بهش میگم میشه اون کت آبیه رو بخاطر من بپوشی؟ 

یه روز دیگه میگم آقای بامعرفت! دیشب شلوار مشکیه رو اطو کردم که بپوشیش دیگه. قابل نمیدونی ما رو؟

یه روز دیگه میگم نوچ! بلد نیستی مخ دخترا رو بزنی! اون پیرهن راه راهه رو بپوش ببینم دلم میره برات یا نه.

و هزار و یک قالبِ دیگه ای که میتونیم محبت قلبیمونو بریزیم داخلش و باهاش به همسرمون بفهمونیم که گیر دادن من به لباسات از روی محبتیه که تو قلبم بهت دارم.

 

جمعبندی اینکه یکی از اصول مرتبط با زبان ، متمرکز شده روی یه نکته ساده: تبدیل جملات آمرانه به جملات پرسشی. این کار یعنی شأن قائل شدن برای همسر. یعنی من همراهتم نه رئیست. یعنی من همسرتم نه بالاسرت. یعنی دوست دارم.

 

 

 

* قسمت بود اسم مامان بابا رو بیارم تو پستم. خدا همه مومنین و مومناتو رحمت کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.


- میخوام دنیا رو عوض کنم استاد!

- تا مجردی عوضش کن!

- چه ربطی داره استاد؟

- ربطش اینه که وقتی متأهل بشی حتی کانال تلویزیونم نمیتونی عوض کنی ، چه برسه به دنیا!

 

 

این جوکی بود که یکی از دانشجوهای همسر براش فرستاده بود و امشب برام خوند. و من با شنیدنش یاد یه اتفاقی افتادم که با خودم گفتم بد نیست اینجا درباره ش بنویسم.

 

 

یکی از خرابکاریای سارا خانوم ما در دوره عقد و اوایل زندگی مشترکش این بود که با بی تجربگی ، زندگی میثم رو بشدت تک بعدی کرده بود. میثم به کار و فعالیتای اجتماعیش نمیرسید. از درس جامونده بود. از تعادل خارج شده بود. از جمع دوستاش جدا شده بود. کاملا در اختیار زن و زندگی بود و از بیرون هر کی میدید میگفت عجب مرد زندگی ای!

و من وقتی از ماجرا و این طرز رابطه شون باخبر شدم ، با نهایت انصاف ، خواهرمو مقصر همه اینا دونستم و کلی دعواش کردم بخاطر این بی کیاستی ای که اسمشو گذاشته بود ت نه!

 

ماجرا برمیگرده به زمانی که آقامیثم رفته بود هیئتشون. دوستای چندین و چندساله ش بعد از مدتها دیده بودنش و بهش گله کرده بودن که اگه ازدواج اینه که تو کردی ، ما قیدشو کلا زدیم رفت. 

صمیمی ترین دوست میثم رابطه شو با میثم تموم کرده بود. چرا؟ چون آقا میثم ۶ ماه تقریبا هیچ رابطه خاصی با بهترین رفیقشون برقرار نکرده بودن! چون حتی جواب تلفنها و پیاماشم درست نداده بودن! چون از همه کارای اصلی و فرعی دوره تجردش دست کشیده بود و فقط و فقط شده بود شوهر سارا خانم ما! و به خیال خودشون خیلی خوش و خرم بودن ، غافل از اینکه دوستای مجردش بشدت نسبت به خودش و اساس ازدواج کردن ناامید شده بودن.

 

خلاصه همون شب آقامیثم خیلی شاکی اومده بود ماجرا رو بحالت انفجاری به سارا گفته بود که ازدواج با تو درس و هیئت و کارای تشکیلاتی و دوستای صمیمی و غیره و ذلک منو نابود کرده. و تنها دستاورد ازدواج من این بوده که صدتا سفر رفتیم و هزارتا کافه و رستوران و مهمونی و میلیون دفعه هم دونفره قدم زدیم. گفته بود پایان نامه و فارغ التحصیلیم عقب افتاده و عملا ازدواج جز این چیزا و یه سری حاشیه هیچ چیز دیگه ای برام نداشته. خلاصه میثم تا ته خط رفته بود و حسابی با همدیگه دعوا کرده بودن. دعوا کرده بودنا. یعنی میثم رسما گفته بود من این زندگیو دیگه نمیخوام و باشه واسه خودت و کسی که اهلشه. و سارای ما هم با شنیدن این جمله ترکیده بود و اونم یه سری بی انصافیای دیگه در حق میثم کرده بود.

 

خلاصه از سهم اشتباهات میثم که بگذریم ، سارای ما با بچه بازی و بی تجربگیش تبدیل شده بود به یه موجود منفور بین دوستای میثم. و بدتر از اون اینکه واقعا یه چهره بد از ازدواج و دخترای مذهبی ترسیم کرده بود تو ذهن اون جمع.

من؟ عمرا نمیتونستم کاری کنم در زمینه دوستای میثم و بهشون بگم که ازدواج نه اون چیزای رمانتیک تو ذهن شماست و نه این چیزایی که از میثم و سارای ما دیدین. اونا از دست من کاملا خارج بودن. تنها کاری که از من ساخته بود این بود که رابطه سارا و میثمو ترمیم کنم. و البته به سارا خانوم بفهمونم چه خرابکاری ای کرده! الحمدلله الان خیلی بالانس شدن و اون حس تمامیت خواهی سارا هم افت کرده. ولی خودش میدونه چه کاری کرده با دوستای میثم و چه دسته گلی آب داده که دیگه تقریبا غیرقابل برگشته.

 

 

اینا رو نوشتم که بگم احیانا اگه نوعروسی اینجا رو میخونه ، یا اگه مجردی داریم که انشاالله بحق خانوم زینب کبری (س) خیلی زود قراره بره خونه بخت و سفیدبخت بشه ، مراقب باشه چه تصویر و تصوری از خودش ، تأهل و ازدواج به همسرش ، دوستای مجرد همسرش و اساسا جامعه ارائه میده. 

 

ما زنها اساسا تمامیت خواهیم. یعنی تمام شوهرمونو برای خودمون میخوایم و حاضر نیستیم با کسی شریک بشیم. خدا این ویژگیو توی ما قرار داده تا خونواده مونو حفظ کنیم. ولی باید تو مسیر درست خودش بکار بگیریمش. همسرم این اصطلاحو برای یکی دو موردی که ما واسطه ازدواجشون شدیم بکار برد که من خیلی دوستش داشتم و براتون مینویسمش: اینکه ازدواج محدودیتهایی ایجاد میکنه. ولی با ازدواج قرار نیست موتور همسرمونو خاموش کنیم. بلکه قراره با دو تا موتور و قوی تر ، یه زندگی با ابعاد بزرگترو تجربه کنیم.

خلاصه که وقتی وارد زندگی مردتون میشین ، طوری عمل نکنین که همه کارایی که در دوره مجردیش میکرده تعطیل بشه. طبیعیه یه جاهایی محدودیت ایجاد بشه. ولی اینکه تصور کنین مرد مال منه و همه فعالیتای دوره مجردیش قراره تحت تاثیر من قرار بگیره ، غلطه.

بیاین پا بذاریم روی اون حس تمامیت خواهیمون و یه جاهایی به شوهرمون آزادی عمل بدیم تا اونم به کاراش برسه. رسالت من و شما اینه که همسر وقتی شب میاد کنارمون آرامش بهش هدیه بدیم و گرمش کنیم برای فردا صبحی که قراره دوباره برگرده به اجتماع و جهادش. نه اینکه تنش و تشویش ایجاد کنیم و سردش کنیم و نگهش داریم برای خودِ خودِ خودمون. شوهر ، برای زن نیست. شوهر ، برای کار و اجتماع هم نیست. شوهر ، مال خداست. همونطور زن ، برای شوهر و یا برای کارای خونه نیست. زن هم مال خداست. مراقب باشیم با اموال خدا چه میکنیم.

 

 

 

* زینت باشیم برای اهلبیت. ترغیب کننده باشیم برای ازدواج مجردها. الگو باشیم برای دخترا. راه درست و متعادل دین رو در پیش بگیریم ، طوری که مومنین و مومنات رغبت کنن به راهی که ما رفتیم وارد بشن. و این محقق نمیشه مگر اینکه در عمق زندگیمون ، گذشت و تعادل رو برقرار کنیم.

 

* همه اینایی که گفتم درباره آقایون هم به نحو دیگه ای صدق میکنه. میدونم دل خیلی از خانمها هم پره. ولی احساس کردم بیشتر مخاطبای اینجا خانم هستن و بهتره اونا رو مخاطب حرفام قرار بدم. ازم ناراحت نشین لطفا. بچه ها خیلی راحت بگم منم که زنم از رفتارای بعضی از شما جوونترا با همسراتون میترسم. بعضی از عقایدی که ابراز میکنین خیلی ترسناکه برام. چه برسه به پسر مجردی که یه چیزی ازتون میبینه یا میشنوه و تصورش از ازدواج خراب میشه. آدم هر عقیده ای رو ابراز نمیکنه. هر حرفی رو جار نمیزنه. هر کاری رو با شوهرش نمیکنه.

سارای ما که دوره عقدش حسابی خرابکاری کرد. ببینم شماها چه میکنین. [لبخند]


یه موضوعی که توی گفتگو با آقایون خیلی مهمه ، دایرکت بودنه. آقایون خیلی منظم تر از ما فکر میکنن و علاقمندن که مستقیم و منطقی باهاشون گفتگو کنیم. ولی ما گاهی کاملا برعکسیم. خصوصا زمانی که یه اتفاقی بیفته و احساساتمون غَلیان کنه. اون تایم گاهی پیش میاد که بسیار غیرمستقیم و پیچ در پیچ حرف میزنیم. یعنی موقع حرف زدن از یه جایی شروع میکنیم و خدا میدونه حین حرف زدن قراره کجاها سر بزنیم و چه کسایی رو آباد کنیم که دیگه من درباره ش سکوت میکنم [خنده] و خب طبیعتا هیچ مسیر مشخصی رو در گفتگومون دنبال نمیکنیم جز اینکه حرصمونو خالی کنیم.

حالا تصور کنین که چاشنی عصبانیت هم داشته باشیم. چی میشه؟ شروع میکنیم یه سری مسائل پیچیده رو به بدترین شکل و با بدترین لحن ممکن به خورد شوهر طفلکیمون بدیم. عنصر لجبازی رو هم اینجا اضافه کنین به رفتارمون. و شوهر؟ طبیعیه که اگه کم ظرفیت و کم تجربه باشه ، با واکنشای ناجورش اوضاعو خرابتر میکنه. اگه هم ظرفیتش زیاد باشه عمرا توجه خاصی بهمون نمیکنه و تحمل میکنه تا غر و جیغ و احساسات ما تخلیه بشه و خودمون تمومش کنیم. 

حالا تصور کنین ما واقعا یه مشکلی داشته باشیم و بخوایم اون مشکل حل بشه. طبیعیه که تو این شرایط همسرمون حرفای ما رو ترتیب اثر نمیده. گاهی هم که بخواد ترتیب اثر بده ، متوجه ما نمیشه و درکمون نمیکنه. چون طبیعتا ما پشت سر هم و کاملا نامنظم حرف میزنیم. بعبارت دقیقترش غر میزنیم. ببخشین که دارم صریح میگم. طبیعت عام ماست و بد نیست بپذیریمش. آقایون هم مسائلی دارن که خودشون میدونن چیه [لبخند]

 

 

 

اما نظر من توی موارد گفتگوهای پر تنش:

اولین قدم اینه که باید تکلیف خودمونو روشن کنیم. یعنی اینکه آیا قراره غر بزنیم تا تخلیه بشیم یا اینکه مشکلی داریم و قراره اون مشکلو به شوهرمون انتقال بدیم و مشکل باید حل بشه. اکثر مواقع هم ترکیب هر دو مورده.

خب تو حالت اول بنظرم اصلا لازم نیست فکر کنیم! کافیه چشمامونو ببندیم و هر چی به لب و دهن مبارکمون میاد نثار شوهرمون کنیم [خنده] اصلا شوهر کردیم واسه همین چیزا. وگرنه خونه بابامون چی کم داشتیم مگه؟ [خنده]

اما تو حالت دوم قراره ما به یه نتیجه ای برسیم. پس لطفا نفس عمیق بکشیم و سعی کنیم برنامه داشته باشیم برای به نتیجه رسوندن حرفامون. یعنی چی؟ یعنی یه سری مراحلی رو طی کنیم.

 

اولا تو حالت عصبانیت گفتگو نکنیم. عصبانیت یه باتلاقه که تو اون شرایط هر چی بیشتر حرف بزنیم ، بیشتر غرق میشیم.

 

ثانیا پیش زمینه بدیم به همسر. یعنی قبلش بگیم یه تایمی خالی کن. من میخوام درباره یه مشکلی باهات صحبت کنم (حتی میتونیم موضوع گفتگو رو هم بهش بگیم. مثلا بگیم: یه تایمی که حوصله داری درباره ساعتهای کاریت میخوام باهات حرف بزنم). آماده کردن همسر درباره موضوعی که قراره درباره ش صحبت کنین خیلی مهمه. و بعد که یه تایمی رو هماهنگ کردین با همدیگه ، موقع گفتگو ببینین که چقدر با تمام وجود و حواس جمع بهتون گوش میکنه. و در واقع اون مشکلی که اغلب ما داریم و میگیم همسمرمون به حرفامون گوش نمیکنه حل میشه!

 

ثالثا عجله نکنیم. قطع به یقین ما حرفمونو خواهیم زد. پس عجله نکنین. این قسمت خیلی سخته. خصوصا وقتی که احساساتی میشیم. ولی واقعیت اینه که ما هم باید رشد کنیم. رشد ما تو اینه که وسط غلیان احساسات ، صبر کردن رو تمرین کنیم. راهشم اینه که ذره ذره فاصله بندازیم بین لحظه احساساتی شدنمون و لحظه ابرازش. مثلا دفعه اول پنج دقیقه صبر کنیم. یعنی پنج دقیقه نفس بگیریم و بعدش اون غرغرای مبارکو بکوبیم تو صورت شوهر عزیزتر از جان. دفعه دوم یه ربع نفس بگیریم. دفعه سوم نیم ساعت. و از یه جایی به بعد بهش بگیم جناب همسر! بنده میخوام سر فلان مسئله با تانک از روت رد شم. یه تایم هماهنگ کن که بیام سر وقتت [خنده].

 

رابعا اگه قراره فقط غر خالی نباشه و به نتیجه و راه حل برسیم ، تا یه اندازه ای ما خانمها باید حرفامونو تو قالب مردونه بریزیم و آقایون هم تا حدودی باید حرفای ما رو تو قالب زنونه گوش کنن. 

(خود این زنونه - مردونه بودنِ حرفا میتونه موضوع گفتگوهامون باشه. اینکه از همدیگه بخوایم درباره ضعفمون موقع حرف زدن یا شنیدن به همدیگه توضیح بدیم.)

از طرفی خیلی مهمه وقتی داریم با جناب همسر حرف میزنیم ، حرفامون پیوسته باشه. یعنی از یه جای مشخصی شروع کنیم ، یه جایی اوج بگیریم ، یه جایی فرود بیایم و یه جایی مشت آخرو بزنیم و تامام! [خنده]

تجربه شخصی من توی خونواده و محیط کارم اینه که بحثهای منطقی ، بشدت آقایون رو تحت تاثیر قرار میده. یعنی مثلا اگه میخواین به همسرتون بگین که دیر اومدنش به خونه براتون سخته ، باید کاملا منطقی بهش بگین که من به این دلیل نمیتونم تحمل کنم که دیر خونه میای. حتی اگه دلیلتون کافی نباشه ، ولی ابرازش به فرم منطقی باعث میشه که همسرتون بپذیره که شما مشکل دارین با فلان موضوع.

 

پس بعنوان جمعبندی:

بیاین اول هدفمونو از گفتگوی پرتنش با همسر مشخص کنیم: تخلیه عواطف لحظه ای؟ یا رسیدن به راه حل مشکل؟ 

و بعدش با خیال راحت مطابق هدفتون ، اپروچ تعیین کنین.


باهاش دارم بحث میکنم سر یه موضوعی.

میگه شیدا! یادت باشه ما اختیار داریم ولی آزاد نیستیم.

چشمام از تعجب میزنه بیرون. میگم یعنی چی؟

میگه همین دیگه. آزاد نیستیم و اختیار داریم. اختیار یعنی دنبال خیر بودن. ماها عبادی هستیم که دنبال خیرشون میگردن.

دلم آروم میشه به حرفش. دلم محکم میشه به استدلالش.

 

 

* تخت خوابیده. حسودیم میشه به این همه آرامشش. کاش منم تو این چند سال ازش یاد میگرفتم. منی که وسط یکی از امتحانای بزرگ خدا از فکر و ذکر خوابم نمیبره و همسری که حالا دیگه خوابِ خوابِ خوابه.


دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی که تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.

 

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.

 

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.

من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

 

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای همسرم میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.

یاد حرفای همسر میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

 

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.


گرد و خاک به پا کرده بود امروز توی اورژانس دو ، آقای جوانی که نمیذاشت متخصص مرد همسرشو معاینه کنه. تا اینجا منم با آقا موافقم که ترجیحا معاینه توسط همجنس انجام بشه.

اما.

اما.

وقتی پیج شدم و رسیدم بالاسر خانمش که مثل ابر بهار گریه میکرد ، مرد رو از زن دور کردم ، پرده رو کشیدم و شروع کردم زن رو دلداری بدم که هیچ عیبی نداره. تا اینکه با شنیدن درددلای زن از رفتار متناقض مرد (نامرد) منزجر شدم.

مردی که همسر بغایت جوان خودشو از هر گونه تحصیلی منع کرده بود ، انتظار داشت یه زن تحصیلکرده دیگه بیاد و زنشو معاینه کنه!

احسنت آقا! احسنت!

 

 

 

* همسر انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه از راه میرسه و این یعنی پایان پستهای روزانه. برنامه ای ندارم برای موضوع پستهای بعدی. شمام که نمیتونین پیشنهاد خاصی رو بهم منتقل کنین [خیلی شرمنده م واقعا]. پس ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد و قراره در ادامه چی بگیم و بنویسیم.


۱- امروز یه دختر حدود ۲۵ ساله داشتم که اوضاعش مساعد نبود. رفتم سراغش باهاش گپ بزنم تا یه کم روحیه ش برگرده. لابلای حرفامون فهمیدم تافل داره بچه م. پرونده شو آوردم کنارش گفتم حالا که زبانت خوبه بیا ببینیم میتونی بفهمی اینجا چی به چیه یا نه. 

اُردری که متخصص براش گذاشته بود رو به زور و با کلی شوخی و خنده تونستیم با هم بخونیم. یهویی برگشت گفت میگما! چرا انقدر دستخط شما دکترا داغونه؟ گفتم قول میدی مثه یه راز بین خودمون بمونه؟ گفت آره. منم خیلی جدی گفتم دستخطمون که بد نیست. ماها اِسپِل (املای) داروها رو بلد نیستیم. دو سه تا حرف اولشو مینویسیم ، مابقیشو خط خطی میکنیم که آبرومون پیش پرستار و داروخونه نره. چند لحظه بهمدیگه نگاه کردیم. جدی جدی داشت باورش میشد که یهویی با هم زدیم زیر خنده.

 

 

۲- نزدیکای ظهر رفتم یه سر بزنم به اورژانس دو. رسیدم به یه پیرمرد بانمک که از دل درد بی امان اومده بود بیمارستان. گفتم پدرجان کجای دلتون درد میکنه؟ گفت اینجا. گفتم چی خوردین؟ اشاره کرد به همسرش. همسرش گفت دیشب هیچی شام بهش ندادم. فقط عرق نعنا و صبح نبات داغ و خاکشیر. تو دلم کلی واسه شون ذوق کردم. برگشتم به آقا گفتم خوبه دیگه. نگران نباشین. حاج خانوم داروی درست بهتون داده. ایشالا تا شب اثر میکنه و خوب میشی باباجان.

عصر که بخش رو تحویل دادم و رفتم برای خدافظی از بچه های اورژانس ، همون آقای پیرمرد صدام کردن. گفتم جانم باباجان؟ گفتن انگار عرق نعنا اثر کرده. دردم خیلی کمتر شده. گفتم بله. بله. اگه حاج خانوم اون عرق نعنا و خاکشیرو نداده بودن الان کلی داشتین درد میکشیدین. 

عزیزم. یه جور خاصی همسرشو با یه محبت بزرگی نگاه کرد و برگشت گفت همه زندگیمه ، شرمنده شم بخدا. 

حالا من این وسط زل زدم به خانومشون. سرخ و سیاه و بنفش و خلاصه رنگی رنگی شد طفلکی. منم که نیشم تا بناگوشم بااااز.

 

 

 

* نصف کار ما اینه که تشخیص درست بدیم. نصف دیگه ش اینه که به آدما یادآوری کنیم که سختیها و بیماریاتون با هر ابعاد و وخامت و اوضاع و احوالی ، خیلی ضعیف تر از شما و دلبستگیای زندگیتونن.


۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه. امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.

حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای. خاک به سرم. یاااادم رفت خاموشش کنم یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم. ببین چه کردم با زندگیت.

میگم نوچ. خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]

 

حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].

خلاصه شام امشب خاطره شد.

 

 

 

۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.

 

 

 

* از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟


صبح اول وقت داشتم خانمی که از دیشب بستریشون کرده بودن رو مرخص میکردم که بین گفتگومون متوجه شدم معلم مدرسه ان. با یه ناراحتی ای گفتن امروز مدرسه رو نرفتم. گفتم بخاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله. خیلی خوشحال شد طفلکی. بعد پرسید امروز رو استراحت کنم کافیه دیگه؟ گفتم چی درس میدین؟ گفتن عربی. گفتم فردا و پس فردا رو هم براتون استعلاجی مینویسم که بچه ها یه نفسی بکشن از دست عربی. خندیدیم با همدیگه.

 

 

* تصمیم گرفتم در راستای خالی کردن حسادتم نسبت به یکی از دوستان وب نویس [خنده] ، تا یه مدت کوتاهی اتفاقات کوچیکِ شیرین یا تلخ روزانه رو بنویسم. منظورم همون اتفاقاتیه که دیده نمیشن و شاید یادمون بره. شاید تا وقتی که همسر از سفر برگرده و چراغ خونه مون دوباره روشن شه.


* جمعه شب همسرو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت.

* مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها. گفتم و گفتم و گفتم.
همسر اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر- دختری.

* پشت تلفن به همسر میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی. سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.

* مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم.

 

 

 

* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]


به نام خدا

 

چند توضیح درباره‌ی وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا

 

1- یک نفر لینک عکس اسکرین‌شات از متن پیامک‌هایشان با دکتر صهبا را ارسال کرده‌اند که متأسفانه در این متن دکتر صهبا به ایشان گفته‌اند هیچ‌وقت به وبلاگ برنخواهند گشت. هم‌چنین در پاسخ به بازیابی مطالبشان فرموده‌اند هر مطلبی که تا کنون نوشته‌اند برای خدا بوده، خودشان را صاحب آن‌ها نمی‌دانند و وقف عام است.

 

2- این‌جانب بقای زندگی مشترک خود را مدیون راهنمایی‌های دکتر صهبا می‌دانم. به همین دلیل تصمیم گرفته‌ام آن دسته از نظرات خصوصی ایشان را که حاوی راهنمایی‌هایشان برای زندگی مشترکم می‌باشد و قابل انتشار است، منتشر کنم. برای نظرات دکتر صهبا یک تب جداگانه در وبلاگ ایجاد می‌کنم. اگر چنان‌چه از بین دوستان، کسی نظر خصوصی یا عمومی از دکتر صهبا دارد و فکر می‌کند که انتشار این نظرات به دیگران کمک می‌کند، از طریق بخش تماس با من برای این‌جانب ارسال نماید. نظر دکتر صهبا با حفظ اسرار فرستنده منتشر می‌شود. هم‌چنین گزینه‌ی نظر ناشناس نیز فعال می‌باشد.

 

3- بنده تمایل دارم که مدیریت وبلاگ در اختیار کسی باشد که با دکتر صهبا در ارتباط است. لطفاً اگر کسی با چنین شرایطی آمادگی دارد اعلام کند.

 

4- یکی از دوستان زحمت کشیده‌اند و توانسته‌اند تعدادی از مطالبی که بنده نتوانسته بودم را بازیابی کنند. با توجه به این‌که اگر مطلب را مستقیماً در وبلاگ بارگذاری کنم ترتیب مطالب به هم می‌خورد، یک تب جداگانه بدین منظور باز کردم که در بالای وبلاگ موجود است. با تشکر از زحمات ایشان.


سخته.

سخته آدم تبدیل بشه به ستون وسط خیمه چندتا خونواده. 

سخته خواهرت باردار باشه ، هورموناش بهم ریخته باشه ، آنفولانزا گرفته باشه و کسی جز تویی که مادر دو تا بچه معصومی نتونه کمکش کنه. سخته گیر کنی بین بچه هات که کسی رو جز تو ندارن و تویی که جز خواهرت کسی برات نمونده.

سخته روزی پنج ساعت خواب منقطع داشته باشی. یک ساعت یک ساعت یا دو ساعت دو ساعت.

سخته هر روز فاطمه کوچولوتو تو دستت بگیری ، سه نوبت قلبشو معاینه کنی و مراقب باشی که درست تشخیص بدی. سخته مادر باشی و بر احساساتت غلبه کنی. که بخودت بفهمونی اگه قلبش آریتمی داشت نباید انکار کنی. باید بپذیری. باید برش گردونی بیمارستان و بستری. حتی اگه تمام تنشو دوباره سوراخ سوراخ کنن.

سخته همین اول راه ، هر روز از غم و غصه ها و مشکلاتت ببینی که شیرت داره کم و کمتر میشه.

سخته بعد زایمان ، هر روز و هر روز کلی خون از بدنت رفته باشه. دست و پات هر روز یخ کنه. یخِ یخ. پوستت از ماست سفیدتر بشه. چشمات تار بشه. سرت گیج بره. همونجا که ایستادی ، بشینی رو زمین. همونجا که نشستی ، دراز بکشی و تا مدتها کسی نباشه یه شیرینی یا شکلات بیاره برات.

سخته آدم مادر باشه. مادری که مادر نداره. که حرفاشو میریزه تو خودش تا شوهرش درگیر نشه. تا شوهرش پیر نشه. که میدونه شوهرشم چقدر گرفتار و تنهاست و باید مراعات شوهرشو بکنه.

 

من بیرون خونه بودم همیشه. وسط جامعه. یه جامعه ای که داشته همیشه بهش یاد میداده و ازش یاد میگرفته. بیمارستانای شلوغی که گوشه راهروی اورژانسشون تخت چیدن. نمیشه آدمی که با این محیط خو گرفته رو یه شبه گذاشت تو خونه و درو به روش بست و گفت همینجا بمون. نمیشه بمونه و کسی بهش سر نزنه و کم کم مریض نشه. نمیشه محیطشو ناگهانی عوض کرد و رهاش کرد بحال خودش تا عادت کنه.

من به این وبلاگ نیاز دارم. مثل آب. مثل هوا. به وبلاگی که بدونم شده یه جامعه ای که بهش یاد میدم و ازش یاد میگیرم. یه جامعه شلوغ ، ولی مطمئن. تو روزایی که حضور تو شبکه های مجازی روان آدما رو تحت تأثیر قرار میده ، من به وبم احتیاج دارم. به دوستای وبلاگیم. که سر بزنم و سر بزنند. حتی اگه هزار و یه کار از خونه و بچه ها و مشکلات شخصیم داشته باشم.

 

من وبمو لازم دارم این روزا. ولی سخته. سخته تیکه های وجودتو محبت کنی برای آدما و ببینی از محبت کردنتم کینه میگیرن. سخته که همیشه نگران باشی از اینکه کامنتات باز بمونه و یه نفر بیاد بی دلیل خشمشو سرت خالی کنه. سخته که بعد مدتها بری زیر پست یکی از مطمئنترین آدمایی که تو وب میشناسی کامنت بدی و خیالت راحت باشه مراقبته و مراعاتتو میکنه موقع جواب دادنش. بعد چند روز دوباره سر بزنی و ببینی یه نفر دیگه از ناکجاآباد اومده و به اسم بررسی منطقی کامنتت ، شخصیت تو رو قضاوت کرده و با یه جمله تمسخرآمیز و با نگاه عاقل اندرسفیه ، امثال تو رو عامل بی نیازی کشور از دشمن خارجی و ضدانقلاب دونسته.

 

سخته بعد اینکه در سطح همون کامنتش بهش توضیح دادی ، بیاد وقت بذاره ، تو رو بخونه تا بتونه از وجودت و شخصیتت انتقام بگیره. انتقام چیزی که نمیدونی چیه. جنگی که نمیدونی چرا شروع کرده و چرا به ادامه دادنش به سبک خودش اصرار داره. دچارِ فیش نگار زحمت این کارو برای من کشیده. اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن.

 

من به احترام وقتی که گذاشتن و قضاوتایی که ازم داشتن ، زحمتاشونو به نتیجه نهایی میرسونم. به چیزی که راضیشون کنه و بتونن با افتخار پرچم کشورشونو توییت کنن. به چیزی که ارزششو داشته باشه این همه وقت صرفش کردن. من از وبلاگ میرم و وبلاگ رو در اختیار ایشون میذارم تا خوشحال باشن که پیروز جنگی شدن که نمیدونم چرا باید شروع میشد. پیروز جنگ قضاوت شخصیتهای حقیقی. با اینکه توی کامنتی که براشون نوشتم (حداقل) سعی کردم ذره ای شخصیتشونو قضاوت نکنم ، ولی از همون اولش قضاوت شدم. دچارِ فیش نگار شخصیت منو در سطوح مختلف قضاوت کرد و اصرار کرد به قضاوتش. و من میرم که خیالش راحت بشه که با دو تا کامنت کار منو ساخت و بتونه با طیب خاطر بره سراغ نفر بعدی. آرزوی موفقیت دارم برای خودشون و منطقشون.

 

 

 

 

 

 

+ سخنی با مخاطبام:

من سالها پزشکی کردم. پزشک یاد میگیره به توصیه کردن. عادت میکنه به توصیه کردن. خو میگیره به اینکه شواهد ببینه و توصیه کنه. یاد میگیره صریح باشه. ملکه وجودش میشه. ولی تو تمام زمانایی که توصیه میکنه ، والله قسم ، ذره ای خودشو بالاتر نمیبینه. پزشک فقط تشخیص میده و طبق تشخیصش توصیه میکنه. و در همون حال تو دلش معتقده که تشخیصش و توصیه ش شاید اشتباه باشه. پزشک علیرغم تمام حرفای توصیه گونه ش ، جونشو میخواد بکنه تو جون آدمایی که باهاشون روبرو میشه. خودشو رفیق میبینه. رقیق میبینه. قصد کمک داره. پزشک خیلی صریحه. ولی دلسوزانه صریحه. توصیه میکنه. ولی قلبش داره برای آدمی که بهش توصیه میکنه میطپه.

با تمام این اوصاف ، اگه تو این مدت - بقول دچارِ فیش نگار - باعث شدم تصور کنین دارم از بالا باهاتون حرف میزنم ، از همه تون عذر میخوام.

من باید قبل خداحافظیم ، این جمله رو بهتون بگم: من خاک کف پای تمام بچه هایی ام که اینجا رو خوندن. حتی کمتر از خاک کف پاهاتون.

ازتون خواهش میکنم حلال کنین منو و دعا کنین اگه اینایی که فیش نگار درباره م گفته درسته ، خدا کمکم کنه که اصلاحشون کنم و آدم بشم.

 

 

 

* آدما هرچقدرم قوی باشن ، بعد زایمان تبدیل میشن به یه موجود طفلکی ضعیف زودرنج. به یکی که نیاز به درک و مراعات داره.

مادرای تازه زایمان کرده ، خیلی طفلکی ان. طفلکی تر از نوزاداشون. ضعیفتر از بچه هاشون.

چیزایی که آدمای عادی رو اذیت نمیکنه ، چیزایی که همه جا روتینه ، چیزایی که گفتنش به یه آدم عادی هیچ عیبی نداره ، گاهی قلب یه مادر تازه فارغ شده رو از جا میکنه. گاهی ترک میندازه به شیشه عمرش. رحم کنین به اینجور مادرا. رحم کنین. رحم کنین. شما رو بخدا رحم کنین.

 

 

 

متأسفانه این مطلب، آخرین کلمات دکتر صهبا بود و پس از این مطلب وبلاگشان از دسترس خارج شد.

 

 


یک ماهی از مرخصی زایمانم میگذره. اگه از قبل زایمان و روزای بستری و یکی دو روز بعد ترخیص فاطمه فاکتور بگیریم ، بطور خاص ده روز آخرش یه زن خانه دارِ به تمام معنا بودم. 

این ده روز ، تقریبا هر روز صبحشو همسرم مثل یه مرد تشریف میبردن سر کار و منم سعی میکردم مثل یه کدبانو به خونه م و خونه داریم برسم. راضی ام؟ خیلی. البته که قبلشم که گرگ و میش قبل طلوع میزدم بیرون و میرفتم بیمارستان راضی بودم از لطف و منت خدا. الحمدلله علی کل حال.

 

میخواستم یه تجربه از این ده روزه رو باهاتون به اشتراک بذارم. ما خانوما وقتی خونه دار باشیم ، دغدغه سر کار رفتن نداریم. شاید تو خونه هامون رایج باشه که صبح زود خواب باشیم و همسرمون خودش بیدار بشه ، صبحانه بخوره و بره سر کار. یا اینکه بره سر کار و صبحانه رو کنار همکاراش میل کنه. راستش منم روزای خانه داریِ قبل زایمانم همین کارو میکردم. خیلی راحت میخوابیدم. و انصافا همسر هم انتظاری نداشت و نداره که بیدار بشم. ولی از همون روزای بعد ترخیص - بعد اون اتفاقاتی که ما رو کشت و زنده کرد - نشستم خودمو محاسبه کردم. دیدم چقدر حواسم به زندگیم نبوده. به خودم. به مصطفام. درسته که این روزا من روزی رسون خونه نیستم. درسته که سر کار نمیرم. ولی وقتی ته دلمو نگاه میکنم میبینم دلم میگه باید شونه به شونه شوهرم باشم. حالا بیشتر از یک هفته میشه که هر روز صبح پابه پای آقا بیدار میشم و بیدار میمونم. صبحانه شو آماده میکنم. کنارش صبحانه میخورم. خوراکی میذارم تو کیفش. و با محبت بدرقه ش میکنم.

 

بچه کوچیک داشتن یعنی به هم خوردن خواب. یعنی شب و نصف شب شیردادن به بچه ها. مثل همین الان که وقت شیر خوردن فاطمه کوچولو بود. مثل چند دقیقه دیگه که میرم و با پشت انگشت اشاره م صورت زهرا رو نوازش میکنم و وعده غذایی نیمه شبانه شو با تمام محبتم و از عمق وجودم به جسم و روحش هدیه میدم. بچه کوچیک داشتن یعنی اینکه تمام وجودم اول صبح التماس کنه که شیدا تو رو خدا یه کم دیگه بخواب. پلکام سنگین باشه. چشمام قرمز باشه. ولی دلم بگه امروز چقدر به همسرت رسیدگی کردی؟ و من هر روز حوالی اذان صبح بیدار میشم و بیدار میمونم تا چراغ زندگیمو چلچراغ کنم. تا همسرمو با دل گرم و آروم راهی کنم. تا حس کنم حاج قاسم سلیمانی چطور تو اوج خستگیش بیدار میشد و جهاد میکرد. تا با سختیای جهادم زیر سقف خونه م از خدا دلبری کنم.

 

و این وسط؟ عاشق اون لحظه ای ام که خداحافظی میکنیم ، پشت سرش می ایستم ، تا نزدیک در میره ، برمیگرده ، نگام میکنه و میگه شرمنده تم. این شرمنده تم گفتن هر روزش انگار که دنیا رو بهم میده. انگار که از هزارتا خواب صبح بیشتر بهم انرژی میبخشه. انگار همه دنیا خلاصه میشه تو همین یه کلمه: شرمنده تم.

 

 

* کسی از فرداش خبر نداره. شاید بعدا دیگه هیچوقت فرصت راهی کردن همسر پیش نیاد. شاید روزای آخرمون باشه. همین امروز. همین فردا.

بیدار شدن ، صبحانه خوردن ، محبت و بدرقه کردن کمترین کاریه که یه زن خونه دار میتونه هر روز صبح برای مردش بکنه. مردی که هر روز صبح از خواب صبحگاهیش میگذره بخاطر رزق حلال زن و بچه هاش.

دریابیم این روزا رو. مخصوصا اگه بچه کوچولو نداریم هنوز.


و بله. امروز اول صبح برای اولین بار دخترا رو تنها گذاشتم پیش باباشون و خودم رفتم برای رأی دادن. فکر کنم امسال از رهبری هم زودتر رأیمو انداختم تو صندوق [خنده] الهی شکر که اولین جداییم از دوقلوها تو راه خون شهدا بود (الان حرص بعضی از دوستای وبلاگیم از این جمله درمیاد و میکوبن روی دیسلایک [خنده])

 

خب پس بذارین بقیه تونم حرص بدم. من و همسر توی هفته اخیر نشستیم سخنرانیهای رهبری ، مخصوصا در یکماه اخیر رو تجمیع کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مبتنی بر صحبتای اخیرشون ، اولویت اینه که مستقیما کاندیداها رو بشناسیم. در صورتی که شناخت مستقیم ممکن نبود ، در درجه دوم اعتماد میکنیم و میریم سراغ لیستها. این برداشت ما از فرمایشات رهبریه. و سؤالمون اینه که این چه تصوریه که اصرار داره عینا به لیست رأی بدین تا سرلیست جناح مخالف رأی نیاره؟ واقعا بر چه مبنایی استواره این صحبت؟ چرا باید سی نفر مورد نظر چندتا بزرگ یه جناح رو یکجا بفرستیم مجلس؟ سی نفری که از اتفاق بعضیاشونو دلیل کافی داریم که مطلقا اصلح نیستن و اتفاقا بعضیاشون تو یه هفته اخیر بوضوح نشون دادن که حتی صلاحیت ورود به مجلس رو هم ندارن. یا حداقل اینه که بهتر از اونا وجود داره.

من یه سوال دارم ازتون:

عدم ورود سرلیست جریان مقابل ، دلیل کافیه که انتخاب اصلح نداشته باشیم و لیستی رأی بدیم؟ مصلحت ایجاب میکنه این کارو بکنیم؟ واقعا این اسمش مصلحته که آدم فشل بفرستیم مجلس به این بهونه که فلانی رأی نیاره؟ چه تضمینی هست که فلانی رأی میاره که شما میخواین با لیستی رأی دادنتون مانع رأی آوردنش بشین؟ اینقدر براتون قطعی و محرزه رأی آوردن اون شخص که حاضرین مصلحتگرایی کنین و لیستی رأی بدین؟ استاد اخلاق همسرم فرموده بودن برمبنای محکمات عمل کنین ، نه متشابهات [لبخند]

 

خلاصه من و همسر نشستیم دونه به دونه آدما رو شناختیم و لیستمونو خودمون نوشتیم. الانم ممکنه بعضی از شما دلتون از کارم تنگ بشه و توبیخم کنین که نظرتون کاملا برام محترمه. ولی ملاک ما حرفای رهبری و بطور خاص نظرات هفته های اخیر ایشونه ، نه نظر فلان طلبه و تحلیلهای بهمان حزب و شخصیت [لبخند]. فکر میکنم علما و نخبه های فرهنگی و مذهبی که روی منبر و پشت تریبون گفتن که لیستی رأی بدین ، سخنان امسال رهبری رو درست مرور نکردن. شایدم ما کج فهمیدیم. ولی صریحا توی سخنرانیهاشون (مخصوصا شانزدهم بهمنماهشون) اشاره میکنن به این موضوع. و من تحسین میکنم بعضی از جوونترا رو که وارد مصلحت اندیشی و ترس پیرمردای نظام نشدن ، انصراف ندادن و ما تونستیم بعنوان اصلح تشخیصشون بدیم و خارج از لیست بجای بعضی از آقایونِ شبهه ناک و تعجب برانگیز ، اسمشونو توی برگه رأیمون بنویسیم.

به هر حال ممکنه اینجا بعضیاتون بخاطر بی بصیرتی من و همسرم سر تأسف ت بدین که من ازتون ممنونم. چون اگه نسبت به ما محبت نداشتین ، ازمون ناراحت نمیشدین و حرص نمیخوردین. ولی من راضی ام از اینکه به بهونه تسخیر سی نفره مجلس ، با طناب تَکرار کسی توی چاه نیفتادم. حالا اون شخص اول فامیلش خ باشه یا ح. اصولگرا باشه یا اصلاحطلب. کار غلط ، غلطه. چهار ساله کمر مملکت از لیستی رأی دادنِ بدونِ تحقیق شکسته. من نمیگم لیستی رأی ندین. خودتون میدونین و خدای خودتون و تشخیص خوتون. من میگم رهبری اعلام موضع کردن درباره نحوه انتخاب. اگه عقیده دارین که نظر آقا رو درک و اعمال کنین. وگرنه تحلیل و تفسیرای شخصی خودمون و یه سری از آقایون صاحب منبر رو. ولی ازتون میخوام اگه دارین لیستی رأی میدین ، حداقل عکس کسی که بهش رأی میدین رو ببینین! چکاریه آخه؟ بزرگان و اهالی منبر هم که سریعا یه سری شواهد از تاریخ اسلام برای لیستی رأی دادن آوردن و مثل همیشه از مصلحت حرف زدن. سوال اینه که این مصلحتا از کجا میان؟ این مصلحتا رو کی تعیین میکنه؟ بزرگان یه جناح خاص تعیین میکنن؟ یه سری اهل منبر و کرسی تعیین میکنن؟ من تعیین میکنم؟ یا رهبر انقلاب؟ 

 

خلاصه جمعبندی ما از حرفای آقا این بود که رأی دادن از سر شناختِ مستقیم اولی است ، نه از روی لیست. شمام اگه تا الان رأی ندادین یه مروری داشته باشین و ببینین مصلحت رو در کلام رهبری باید پیدا کرد یا از لب و دهن بزرگ فلان جناح و اون یکی و این یکی تحلیلگر. والامر الیکم [لبخند]

 

 

 

* میدونم حرصتون دادم. ولی حرص نخورین ازم. دعا کنیم به همدیگه موقع رأی دادن.


شروع کنیم از ازدواج بگیم یه کم. از اولِ اولش.

خیلیا میگن همسر بخشی از تقدیره. خب تو جوابشون باید گفت کجای زندگی ما بخشی از تقدیرمون نیست؟ هوم؟ [لبخند] اما منظور دوستامون اینه که یعنی از پیش نوشته شده و ما نقشی توش نداریم و هر کسی که روزیمون باشه بهمون میرسه و اینجور حرفا.

راستش من عقیده م اینه که ازدواج بخشی از زندگی ماست. و ما توی زندگیمون نه مختاریم و نه مجبور. ازدواج هم دقیقا از نظر من الامر بین الامرین تلقی میشه.

من معتقدم ما نمیتونیم نقش خودمونو توی همسری که قراره قسمتمون بشه ایگنور کنیم. ما حتما نقش داریم توی اینکه همسرمون چطور باشه. ولی اولا یادمون باشه همه نقش به ما واگذار نشده و ثانیا اینکه نقش داشتن ما فقط منوط به انتخابمون نیست. یعنی چی؟ یعنی اینکه دقت در انتخاب یه بخشی از نقش ما رو تشکیل میده. خودشناسی یه بخش دیگه شو تشکیل میده. و سبک زندگی ما در دوران مجردی هم واقعا واقعا واقعا نقش داره توی همسری که قراره ما رو انتخاب کنه و ما انتخابش کنیم.

پس همین ابتدای حرفامون بگم قبل اینکه از همدیگه بپرسیم چه متد و اپروچی باید لحاظ بشه که ما بتونیم همسر خوبی انتخاب کنیم ، از خودمون بپرسیم من با خودم چکار کنم که همسر خوبی باشم و همسر خوبی جلوی راهم قرار داده بشه.

جواب؟ کاملا واضحه. من مطمئنم خودتون بهتر از من بلدین جوابشو [لبخند]

 

توی پرانتز بگم: متأهلامونم همین الان برگردن یه نگاه بندازن به مشکلاتی که توی زندگی مشترکشون دارن. بعد برگردن به دوره مجردیشون و ببینن این مشکلاتِ الان چقدرش برمیگرده به چیزایی که اون موقع مراقبت نکردن و الان دودش داره به چشمشون میره. نمیگم ریشه همه مشکلات اونجاست ، ولی حتما یه چیزایی پیدا میکنین اگه خوب فکراتونو بکنین.

 

و پرانتز دوم: اینا کلیاته. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و همسرش کفویت کافی رو باهاش نداشته باشه؟ بله. حتما میشه. میشه یه نفر تقوا رو رعایت کنه و کلا تا آخر عمرش ازدواج روزیش نشه؟ بله. حتما میشه. درِ امتحان خدا هیچوقت بسته نیست. خصوصا اینکه هر که در این دیر مقرب تر است ، جام بلا بیشترش میدهند.

ولی بچه ها یه چیزی رو یادتون باشه. هیچ شری نیست ، مگر اینکه منشأش خود انسان باشه. یعنی اینکه اگر دیدین مبتلا به شر شدیم ، مطمئن باشین یا خودمون و سایر انسانها خرابکاری کردیم ، یا اینکه اساسا شری در کار نیست و فقط ظاهرش شبیه شرّه.

 

یه مثال ملموس: فرض کنین یه زوجی بچه دار نمیشن. حتما اگه تا حد ممکن یه سری چیزا رو رعایت کرده باشن ، این مسئله براشون خیره. دیدیم توی تاریخ که چطور بچه دار نشدن یه خیر از طرف خدا بوده. اما اگه این بچه دار نشدنشون در حقیقت از جنس شر باشه ، نتیجه عمل خودشونه. دقت کنین: خودشون ، نه پدر مادر و اطرافیاشون. اشتباهات پدرمادرا قطعا روی بچه ها اثر داره. اما چرا خدا باید انتقام پدرمادرا رو از بچه بگیره؟ بچه هم اختیار داشته و داره. بره ببینه چه کرده که مستحق این شده که اسباب انتقام خدا از پدرمادرش بشه. (اینو گفتم که اگه ازدواجمون به تأخیر افتاده و داریم اونو از جنس شرّ تفسیر میکنیم و این شرّ رو به اشتباهات و سخت گیریهای پدرمادرامون نسبت میدیم ، یه لحظه ترمز کنیم و ببینیم واقعا خدا اینجوریه؟ حتما پدرمادر سهم دارن. ولی خودمون چی؟ واقعا هیچ سهمی نداشتیم؟ واقعا ما همه چیمون درست بوده؟ یعنی ما شدیم اسباب انتقام خدا از پدرمادرمون ، بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشیم؟ بله. ممکنه که بی گناه هم باشیم و بهمون ظلم بشه و مظلوم واقع بشیم. ولی معمولا اینجوری نیست. و خودمونم سهمی داریم.)

 

 

کارای خدا حساب کتاب داره. ولی مشکل اینه که ما نشستیم این پایین و مدام سعی میکنیم حساب کتاب خدا رو بفهمیم. از اون عارف بزرگ تا من کوچیک. ولی واقعیت اینه که خدا ، خداست. کی میتونه کُنه افعال خدا رو متوجه بشه و توجیه کنه؟!

منظورم این نیست که فکر نکنیم در این موارد. اتفاقا بزرگان دینمون خیلی حرف دارن تو این زمینه ها. اما در اصل منظورم اینه که اون بخشایی که به ما واگذار شده رو درست انجام بدیم. اونقدر درست که بعدش بتونیم سرمونو بالا بگیریم و بگیم من هر کاری بلد بودم دریغ نکردم. ولی خدای من نخواست. و حالا من با خیال راحت راضی ام به رضای خدا. مقام رضایت وقتی ارزش داره که من و شما وظیفه مونو انجام داده باشیم و نتیجه نگرفته باشیم. وگرنه اگه مستحق عذاب باشیم ، داریم خودمونو به اسم راضی بودن به تقدیر الهی گول میزنیم. گرچه همینم ارزشمنده [چشمک]

 

پس بیاین قبل اینکه درباره نحوه انتخاب کردن همسر با هم حرف بزنیم ، اول از همه یه سر به اندرونی خودمون بزنیم و ببینیم رسیدیم به اون حدی که همسر خوب بیاد سراغمون یا نه. کجاها خرابکاری کردیم؟ اگه یه روز قرار باشه از همسر ضربه بخوریم ، دقیقا بخاطر کدوم رفتار الان یا گذشته مونه؟ و حرفایی از این جنس. عجالتا فکر کنیم روی این چیزا تا انشاالله از پست بعدی وارد فضای خارج از خودمون بشیم.

 

 

* سعی میکنم توی پستای مربوط به ازدواج ، پرانتز باز کنم بین مباحث ازدواج تا یه نکاتی به درد متأهلامون هم بخوره. امیدوارم موفق باشم در این زمینه و حرفام هم متفاوت باشه ، هم قابل اجرا و هم چاره ساز. توکل بر خدا.


امروز دوست جانم اومده بود خونه مون. زهراسادات بیست و نه ساله از قم [خنده] و نمیتونم توصیف کنم که چقدر برام ارزشمنده که این همه راهو با فسقلیاش بخاطر دوستیمون اومد.

همیشه خیلی با هم حرف میزنیم. و من خیلی ازش یاد میگیرم. امروز بین حرفامون بهش گفتم زهراسادات تو خیلی میفهمی و فهمتو خیلی خوب به دیگران منتقل میکنی. ایکاش بیشتر خودتو عرضه میکردی تا بقیه بیشتر بتونن بهره ببرن. در جوابم یه حرفی زد که خیلی برام تلخ بود. گفت جامعه نگاه خوبی به من نداره. چون طلبه م. چون همسرم طلبه ست. و برعکس به تو و شوهرت و همکاراتون خیلی خوب نگاه میکنن و ازتون خیلی اثر میگیرن. چون تحصیلات دانشگاهی سطح بالا دارین و مظهر یه آدم موفق تلقی میشین. میگفت من و تو اگه همزمان در یه سطح خوش اخلاق باشیم ، جامعه به تو توجه بیشتری میکنه و از تو الگوی بهتری میگیره. چه بسا منو به ریاکاری متهم کنن و چندتا بدوبیراهم بهم نسبت بدن.

شنیدن این حرفا از زبون زهراسادات خیلی برام تلخ بود. و بنظرم بیراه نمیگه. راستش من همین الانم نمیدونم دوستام بخاطر خودم باهام دوست شدن یا بخاطر اینکه دیدن من پزشکم و تو عالم پزشکی این خلق و خو رو دارم. منظورم این نیست که دوست واقعیم هستن یا نه. قطعا دوستای واقعی هستیم. منظورم اینه که اگه من ، همین من بودم منهای وضعیت شغلی و تحصیلیم ، و برمیگشتیم به روز اول آشناییمون ، آیا حاضر بودن منو بعنوان دوستشون بپذیرن؟ بعبارتی میخوام بگم این شغل و رشته چه سهمی توی جایگاه من داشته و خودِ خودِ خودم چه سهمی؟ 

میدونین چی میخوام بگم؟ اینکه مثلا اگه وزیر مملکت از سر ساده زیستی جورابش وصله داشته باشه ، خیلی بیشتر توی جامعه نمود پیدا میکنه تا اینکه یه کارمند با ده برابر خلوص بیشتر ساده زیست باشه. و آیا این خوبه یا خوب نیست؟

راستش ذهنم حتی به وبلاگم اومد. اینکه من اگه با همین قلم و همین اخلاق با بچه های اینجا تعامل میکردم و پزشک نبودم بچه ها منو به همون نگاهی دنبال میکردن که الان میدونن رزیدنتم؟

و ذهنم خیلی خیلی بالاترش رفت. به اینکه حاج قاسم اگه با همین مرام و منش توی یه نونوایی کار میکرد ، به همین میزان مؤثر بود؟ اگه یه سرباز جزئی بود همینقدر دلامونو ت میداد؟ یا اینکه این میزان اثرش توی دل ما بخاطر مرام و منشیه که همراه با ستاره های روی شونه های لباس نظامیش ازش میدیدیم؟ دلم منو وسوسه میکنه و میگه شیدا ببین! شهید طارمی هم کنار حاج قاسم به همون ترتیب شهید شد. چه بسا مرامش دست کمی از سردار نداشت. خدا میدونه این چیزا رو. خود شهید ابومهدی هم همینطور. ولی کسی به اندازه حاج قاسم دلسوخته شون نشد.

اینکه اگه تمام ایمان و تقوای حاج قاسمو نگه داریم (و حتی به این ایمان و تقوا در سطح جامعه عینیت ببخشیم که همه متوجهش بشن) ، ولی از لباس فرمانده سپاه قدس بیرون بیاریمش ، آیا واقعا بازم برامون همون حاج قاسمِ قبلیه؟

چیه مشکل ما؟ چیه که اگه شیدا رو تو همین وضعیت و روحیاتش از پزشکی ساقط کنیم ، دیگه حرفش نفوذ قبلی نداره؟

چرا زهراسادات که این همه روحش بزرگتر از منه ، نمیتونه اثری رو بر محیطش بذاره که منِ حقیرِ کوچولو گاهی وقتا موفق میشم بذارم؟

واقعا چیه مشکل ما؟ چیه این لباسایی که به تنِ باطنمون کردیم؟ اصلا این مشکل ماست یا من توهم مشکل برداشتم؟

نمیدونم. و از این ندونستنم راضی ام [لبخند]


بعضی از روانشناسا و مشاورا معتقدن که یکی از ابعاد بلوغ ازدواج زمانی اتفاق می افته که دختر یا پسر بتونه تو همه شئون ، خودشو در معرض زوج خودش قرار بده. یعنی شما وقتی میتونین ازدواج کنین که حاضر باشین همه زندگیتونو با یه نفر به اسم همسر شریک بشین.

مثلا خیلی ساده: ابایی نداشته باشین از اینکه تلفن همراهتون بدون هماهنگی شما و در هر لحظه ای دست همسرتون باشه.

 

اما من نظرم یه کم متفاوته. خصوصا زندگی خواهرکوچولومو که میبینم برام خیلی محرز میشه که این طرز فکر بطور عام خیلی غلطه. راستش سارا پنجشنبه هفته قبل تو گوشی آقامیثم یه چیزی دیده بود و قهر و دعوا و خلاصه اومد خونه ما که من طلاق میخوام! منم گفتم اشتباه کردی بی اجازه رفتی سر گوشی همسرت. اینو که گفتم و باهاش یه کم جدل کردم ، تازه متوجه شدم که اینا تو خونه شون روتینه که گوشیای همدیگه رو چک کنن! اصلا اول زندگیشون با هم توافق کردن سر این موضوع! و واقعا برام قابل باور نیست که زوجای جوون ما سر این چیزا هم با هم توافق میکنن! 

شوهرش که اومد دنبالش منت کشی ، آوردمش بالا. به جفتشون میگم اینکارا یعنی چی؟ بچه شدین؟ میگن از اول قرار گذاشتیم مخفی کاری نداشته باشیم. میگم مخفی کاری نداشتن یعنی بریم گوشی همدیگه رو چک کنیم؟

بعد از هم جداشون کردم و نشستم جداگونه با هر دوشون حرف زدم. هر دو گفتن براشون پیش اومده چیزایی رو از ترس اینکه همسرشون نبینه از روی گوشیشون پاک کنن. و این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! به هر دوشون گفتم مگه مجبورین خودتونو تو این شرایط قرار بدین؟ چرا تخم نفاق میکارین تو زندگیتون؟ کی گفته شفافیت یعنی بی حد و مرز بودن؟

و متاسفانه هر دوشون تصور میکردن که این کارشون خیلی خوبه. فکر میکردن شفاف بودن تو ازدواج یعنی همین چیزای بظاهر قشنگی که در باطن خانمان براندازه.

 

 

راستش پیش خودم گفتم اینجا برای شما هم بنویسم. شاید به یه نفر کمک کنه. ببینین! از نظر من اعتماد به همسر این نیست که شما از همه کارای همسرتون سر دربیارین. اعتماد ، دقیقا نقطه مقابلشه. یعنی شما بقدری دلتون محکم باشه که نیازی به تحقیق و تجسس در امور همسرتون احساس نکنین. اصلا اینکه شما سرک نکشین تو لایه های شخصی همسرتون و یه سری حدود برای زندگی شخصی همسرتون باقی بذارین ، دارین بهش اطمینان و اعتماد تزریق میکنین. از نظر من اینه که اسمش اعتماده ، نه اینکه مثل بچه دبستانیا راه بیفتیم سرک بکشیم تو وسایل همدیگه و مثلا همه چیزمونو برای همدیگه شفاف کنیم!

 

از نظر من همسرها حق دارن که حدود شخصی داشته باشن. منِ زن نباید به هیچ قیمتی امنیت همسرمو از بین ببرم. و این کارایی که ما اسمشو میذاریم یکی بودن و یکی شدن ، اتفاقا به مرور و در درازمدت خودش میشه منشأ اختلاف و یا پنهانکاری.

 

در مجموع نظر من اینه که ما نباید عواملی که سوءظن و نفسانیتمونو تحریک میکنه رو فعال کنیم. و چک کردن دائمی موبایل ، دقیقا تحریک نفس و فراهم کردن زمینه برای شیطنت جن و انسه. گاهی بین زن و شوهر اختلاف میندازه و گاهی هم زن و شوهر خودشون تبدیل میشن به شیاطین و با سوءظنهای بیجا ، روابط بین فامیل و دوستان رو با همسرشون به هم میزنن.

 

 

 

 

* دوست داشتم درباره عقیقه بچه ها بنویسم. ولی بقدری اتفاقات برای نوشتن تو این مدت پیش اومده که احساس میکنم اونا بیشتر میتونه کمک کنه به مخاطبام. و البته فراموش نکردم که قول داده بودم برای بچه های مجرد هم یه سری نکات یادداشت کنم. مینویسم براتون انشاالله. دعام کنین که بتونم این سیر پست نویسی روزانه رو حفظ کنم. فعلا که نصف شبانه روزم به شیردادن به این ریزه میزه ها داره میگذره. بله. این است مادری. [خنده] دعا میکنین نی نیای منو؟ برای عاقبت بخیریشون محتاج دعاهاتونیم.


حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش ت بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله. بله. قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه. ببین آخرت چی در انتظارته [خنده] وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست. زود خوب میشم. میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه. میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم. اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان. وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله. میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام شوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه. اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه. اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه. من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون.

 

* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه ت بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند. من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست. میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه. ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها. ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]


زهرا خانوم! شما قل اول بودی. با بابات قرار گذاشتیم اسم قل اولو بذاریم فاطمه. تو cephalic بودی مامان جان. برای من مظهر لطف و رحمت خدا بودی از همون اولش. بخاطر تو بود که من تونستم طبیعی زایمان کنم. و بهت بگم که اصلا اذیتم نکردی. نه توی زایمانت اذیت شدم و نه تو این چند روز بعد زایمان. تو خیلی مظلومی مامان جان!

 

فاطمه خانوم! شما دختر کوچولوی مایی. اولش قرار بود زهرا باشی. تو breech بودی مامان جان. و من میدونستم که قراره هر دومون اذیت بشیم. تمام زمانی که هر دومون داشتیم اذیت میشدیم ، همون موقعی که خاله محدثه تون خواهر بزرگتو جلوم گرفت تا ببینمش و حواسم پرت بشه ، داشتم آیه های مریم میخوندم:

فأجاءها المخاض الی جذع النخلة قالت یالیتنی متّ قبل هذا. و کنت نسیّا منسیّا. فناداها من تحتها ان لا تحزنی. قد جعل ربک تحتک سریّا.

میخوندم تا آرزوی مرگ نکنم. تا دلم آروم بشه. تا خدا نگامون کنه و با هر مشقتی هست از راه برسی. رسیدی دخترم. رسیدی و با رسیدنت جون به لبم کردی. درست زمانی که خاله محدثه ت داشت سعی میکرد مشکلتو ازم مخفی کنه ، فهمیدمت. منم باهات درد کشیدم. حالت اصلا خوب نبود مامان جانم. خاله محدثه میخواست بهم نگه. حال خودمو نمیفهمیدم. ولی خوب یادمه که بهش گفتم محدثه من احمق نیستم. بچه مو بهم بده. خوب یادمه اومد در گوشم و گفت بچه ت آنرماله. گفت و دید که منم آنرمال شدم. منم با مریضیت مریض شدم خانوم خوشگل من. میدونی اولین باری بود که همزمان هم خودم بیمار بودم ، هم همراه بیمار بودم و هم پزشک بودم و همه چی رو کاملا آگاهانه درک میکردم؟

میدونی من و بابات تمام چند ساعتی که توی نوبت منتظر بودیم تا اتاق ویژه نوزاد خالی بشه و بستریت کنیم ، مردیم و زنده شدیم؟ میدونی منی که هنوز ریکاوری نشده بودم ، شاید برای اولین بار با تمام وجودم حس کردم یه مادر چقدر میتونه نگران بشه و چند بار پشت سر هم بمیره و زنده بشه؟

میدونی اگه مادربزرگت نبود ، من و بابات از غم تو خواهر بزرگترتو کاملا فراموش کرده بودیم؟

نه اینکه تو رو بیشتر دوست داشته باشیم. ما هر دوتونو با هم میخواستیم. هنوزم با هم میخوایم. پس با همدیگه بمونین پیشمون. تا روزی که ما بریم از پیشتون.

 

زهرا جانم! فاطمه جانم!

اسم شما دو تا برعکس شد. من و باباتون قبل زایمان قرار گذاشته بودیم قل اول فاطمه باشه و دومی زهرا. اما تو همون ساعتای اول که قل دوممون داشت از دستمون میرفت ، باباتون نذر حضرت فاطمه ش کرد. بخاطر همین فاطمه ، زهرا شد و زهرا ، فاطمه. 

زهرا خانوم! مامان جونم تو هم نذر شدیا. من همون لحظه ای که نذر باباتونو فهمیدم ، گفتم اگه قراره خواهرت فاطمه باشه و نذر حضرت فاطمه (س) ، تو هم زهرایی و نذر حضرت زهرا (س). نمیدونم چی شد که خدا خواست اسماتون عوض بشه. از خود خدا بپرسین. ولی بدونین هر چقدر حضرت فاطمه (س) با حضرت زهرا (س) تفاوت دارن ، شما دو تا هم تو دل من و باباتون با هم تفاوت دارین.

 

دخترا! اسم شماها دست ما نبود. از همون اولش به ما ربطی نداشتین. ما فقط میخواستیم نزدیکترین اسم ممکن به مادر سادات (س) رو روی شما بذاریم. شما خودتون بودین که اسمای قشنگتونو با خودتون آوردین. خودتون بودین خودتونو از ساعتای اول اومدنتون به این دنیا نذر حضرت فاطمه زهرا (س) کردین. خوش بحالتون که اسمتون اینقدر قشنگ شد. خوش بحالتون که مامان باباتون شما رو نذر خانم فاطمه زهرا (س) کردن.

 

امشب اولین باره که تولد خانم فاطمه زهرا (س) رو با همدیگه و کنار همدیگه درک میکنیم. دعا کنین مامان باباتون بتونن حقتونو ادا کنن. مامان باباتونم دعاتون میکنن که بتونین حق خانم فاطمه زهرا (س) رو ادا کنین.

دخترای من! نمیدونم کی اینا رو میخونین. ولی حلالم کنین اگه مامان خوبی نبودم براتون. حلال کنین من و باباتونو. حلال کنین و مایه روشنی چشمامون بشین جلوی خانم فاطمه زهرا (س).

 

یه عالمه قلب و بوس و دعای خوب

مامانتون

شیدا.


.

دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی. 

دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت ت میخورن. کلافه میشم. اذیت میشم. درد تو شکم و پهلوهام میپیچه. دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تای بچه ها. از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه.

 

* لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهراء.


به نام خدا

 

چند توضیح درباره‌ی وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا

 

1- یک نفر لینک عکس اسکرین‌شات از متن پیامک‌هایشان با دکتر صهبا را ارسال کرده‌اند که متأسفانه در این متن دکتر صهبا به ایشان گفته‌اند هیچ‌وقت به وبلاگ برنخواهند گشت. هم‌چنین در پاسخ به بازیابی مطالبشان فرموده‌اند هر مطلبی که تا کنون نوشته‌اند برای خدا بوده، خودشان را صاحب آن‌ها نمی‌دانند و وقف عام است.

 

2- این‌جانب بقای زندگی مشترک خود را مدیون راهنمایی‌های دکتر صهبا می‌دانم. به همین دلیل تصمیم گرفته‌ام آن دسته از نظرات خصوصی ایشان را که حاوی راهنمایی‌هایشان برای زندگی مشترکم می‌باشد و قابل انتشار است، منتشر کنم. برای نظرات دکتر صهبا یک تب جداگانه در وبلاگ ایجاد می‌کنم. اگر چنان‌چه از بین دوستان، کسی نظر خصوصی یا عمومی از دکتر صهبا دارد و فکر می‌کند که انتشار این نظرات به دیگران کمک می‌کند، از طریق بخش تماس با من برای این‌جانب ارسال نماید. نظر دکتر صهبا با حفظ اسرار فرستنده منتشر می‌شود. هم‌چنین گزینه‌ی نظر ناشناس نیز فعال می‌باشد.

 

3- مدیریت وبلاگ کپی از مطالب صهبای صهبا از تاریخ 98/12/20 به فردی که به صورت مستقیم با دکتر صهبا در ارتباط است تحویل داده شد.

 

4- یکی از دوستان زحمت کشیده‌اند و توانسته‌اند تعدادی از مطالبی که بنده نتوانسته بودم را بازیابی کنند. با توجه به این‌که اگر مطلب را مستقیماً در وبلاگ بارگذاری کنم ترتیب مطالب به هم می‌خورد، یک تب جداگانه بدین منظور باز کردم که در بالای وبلاگ موجود است. با تشکر از زحمات ایشان.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها