شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸)

+ ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.


+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها