۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه. امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.
حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای. خاک به سرم. یاااادم رفت خاموشش کنم یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم. ببین چه کردم با زندگیت.
میگم نوچ. خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]

حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].
خلاصه شام امشب خاطره شد.



۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.



+ از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها