همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش ت میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر ت میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کانسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری. 

اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها