صبح اول وقت داشتم خانمی که از دیشب بستریشون کرده بودن رو مرخص میکردم که بین گفتگومون متوجه شدم معلم مدرسه ان. با یه ناراحتی ای گفتن امروز مدرسه رو نرفتم. گفتم بخاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله. خیلی خوشحال شد طفلکی. بعد پرسید امروز رو استراحت کنم کافیه دیگه؟ گفتم چی درس میدین؟ گفتن عربی. گفتم فردا و پس فردا رو هم براتون استعلاجی مینویسم که بچه ها یه نفسی بکشن از دست عربی. خندیدیم با همدیگه.


+ تصمیم گرفتم در راستای خالی کردن حسادتم نسبت به یکی از دوستان وب نویس [خنده] ، تا یه مدت کوتاهی اتفاقات کوچیکِ شیرین یا تلخ روزانه رو بنویسم. منظورم همون اتفاقاتیه که دیده نمیشن و شاید یادمون بره. شاید تا وقتی که مصطفی برگرده و چراغ خونه مون دوباره روشن شه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها