حدود ساعت ۲۳ از خونه راه افتادم که کشیک سپیده رو توی اورژانس تحویل بگیرم تا بتونه نصف شب بره فرودگاه امام دنبال داداشِ از فرنگ برگشته ش. و مواجه شدم با اوضاع داغونی که من و سپیده دو تایی با همدیگه هم از پسش برنمیومدیم. سپیده کاملا هول کرده بود و نگران از اینکه تو این وضعیت آیا می تونه به من اعتماد کنه و کشیکشو بسپاره بهم یا نه. و من تازه از راه رسیده دارم نگاه می کنم یکی یکی به تخت ها، می رم سراغ پرونده ها و نت های سپیده رو می خونم ؛ در حالی که سپیده از این طرف به اون طرف می دوئه تا با دو تا دست بتونه کار ده نفرو انجام بده. در حالی که هر دو تا اینترن کشیک امشب با دیدن ناگهانی من ذوق زده شدن، سلام و احوالپرسی می کنن باهام تا این که سپیده از راه می رسه و شخصیتشونو جلوی همه به باد میده که تو این شلوغی چه وقت خوش و بش کردنه؟! و من آروم بهشون می گم که هنوز رئیس نرفته. حرکت کنین سربازا! بدو ببینم! با شوخی من یه کم حالشون جا میاد و می خندن و میرن دنبال سپیده. با یه چشم دارم به آقایی که تخت ۴ بستری شده نگاه می کنم، با یه چشم به پرونده ش که سپیده نوشته epigastric pain R/O AICS . همزمان با گوشم دارم سپیده رو دنبال می کنم که با یه لحن جدی داره از همراه حدودا ۲۰ ساله بیمار تخت ۵ می پرسه مریضت حامله ست؟ سرم رو کامل از روی پرونده بالا میارم و نگاه می کنم به تخت پنج که اونم یه آقای حدودا ۲۵ ساله ست! چشم میندازم به سپیده و همراه بیماری که در مقابل لحن سپیده کاملا گرخیده و سپیده ای که این بار با تُن صدای بالا تکرار می کنه کَری آقا؟ می گم حامله ست؟ نگام میفته به اینترنایی که پشت سر سپیده دارن غش غش می خندن. و حالا همراه بیمار که اونم شروع می کنه به خندیدن! سپیده کاملا قاتی کرده و احتمالا الانه که از خشم منفجر بشه. زود میرم جلو به سپیده می گم که ایشون همراه این آقا هستن. سپیده سرشو برمیگردونه سمت تخت ۵ که در همین حین ، خود بیمار خیلی مظلومانه میگه به خدا حامله نیستم خانوم دکتر! سپیده ، من ، بیمار ، همراه بیمار ، اینترنها ، نرس ها ، در ، دیوار و تمام کائنات از خنده منفجر می شیم!


+ ساعت از ۱۲ گذشته بود که سپیده رو فرستادم بره و ساعت ۱ اوضاع اورژانس طبیعی شد. به اینترنا می گم خوب بساط غیبت فردا صبحتون پشت سر خانوم دکتر جفت و جور شده ها! خدا رحم کنه بهش که چه سوژه ای دستتون داد. یکیشون برگشته میگه اومدم لایو بگیرم ازش بذارم اینستا. اون یکی قاه قاه می خنده و میگه خانوم دکتر مرزهای علم بشری رو درنوردید. میگم خب حالا بسه دیگه. اوضاع اورژانس خوبه فعلا. یکیتون میتونه بره بخوابه و بعد با هم جابه جا کنین. در همین حال می بینم لب یکیشون چسبیده به صورتم و داره بوسم میکنه!
هر بار که کشیک میرم، به این فکر میکنم که چه بلایی سر ما اومده که توی سلسله مراتبمون از سربازخونه هم بدتر با هم تا می کنیم؟ چرا اینترن عزا میگیره واسه شبایی که کشیکه؟ چرا رزیدنت مثل برده و بنده برخورد می کنه اینترن؟ چرا اینترن باید از رزیدنت و اتند متنفر بشه؟ و استاجر از اینترن؟ چه قانون نانوشته ای پشت این بی اخلاقیامون خوابیده؟ و مهمترش اینکه چطور میشه با این قانون نانوشته مقابله کرد؟
عجالتا من، فقط اندازه یه نفر ازم در همین حد برمیاد! تا خدا کمک کنه این رسم و رسوم باطل شه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها