قبل افطار رفتم بوفه و یه سری خرت و پرت و به طور خاص یه پفک بزرگ خریدم تا امشبو به یاد جوونیامون سر کنیم. با کلی استرس پفکو زیر چادرم قایم کردم که آبروم جلوی همکارا نره تا بالاخره رسیدم پاویون. زهرا که اومد و پفکو دید گل از گلش شکفت. گفتم باورت میشه ۴ ساله پفک نخوردم؟ گفت منم. گفتم با پفک افطار کنیم دیوونه؟ گفت آره دیوونه! گفتم البته خیلی ام عاقلانه س. حضرت علی هم با نمک افطاری می کردن. دو تایی زدیم زیر خنده و بلند گفتم قربه الی الله و در پفکو وا کردم که دیدم کد خوردیم. بدو بدو رفتم. متخصص قبل من رسیده بود و اینترنم (پسر شجاع

+) هم بالاسر بیمار بود. به وضوح هول کرده بود بچه م با رنگ و روی پریده. بیمار یه آقای مسن بود با کاهش سطح هوشیاری شدید ، عرق سرد و صدای خرخر. مریض بیهوش شد و رفت! دکتر گفت ساکشن و پسر شجاع هم شوک بود. روپوششو کشیدم و با تحکم گفتم آهای پسر! ساکشن. خود دکتر رفت برای ساکشن. دست گذاشتم دیدم نبض داره. گفتم دکتر دیابتیه ها. پسرشجاع همچنان در شوک بود که این بار خیلی بد داد زدم سرش که گلوکومترو بیار. هدنرس همون موقع رسید. قندش ۵۰ بود. به نرس گفتم %Dextrose 50. بیمار همین که یه ویالشو گرفت پا شد ماشالا نشست و نگامون کرد. خنده م گرفته بود. در گوش پسر شجاع آروم گفتم و ما این چنین مرده زنده می کنیم به اذن الله


برگشتم در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم چکار کنم با پسرم که ترسش از این صحنه ها بریزه که دیدم زهرا پشت سرمه. گفتم بریم؟ گفت یه لحظه صبر کن. دیدم داره صدا میکنه : آقا محمد! نگاه کردم دیدم با پسر شجاعه! گفتم زهرااا؟! گفت پسر عمه ام مه دیگه! پسر شجاع اومد جلو به سلام و علیک با زهرا. منم فرصتو مغتنم شمردم و گفتم مستحق یه کشیک اضافه ای. زهرا ام اومد طرف من و گفت مادرشم ازش راضی نیست. حتما تنبیهش کنین خانوم دکتر. من یه نگام به پسرم بود که کله شو دوباره کرده بود تو زمین و یه نگام به زهرا. ابرو انداخت که یعنی ادامه بدم. منم گفتم بنظرم واسه فردا شب یه کشیک بزنیم براش. یهو کله شو آورد بالا گفت خانوم دکتر فردا شب قدره. من دو تا کشیک اضافی از بچه ها قبول کردم که شبای قدرمو خالی کنم. خواهش می کنم ازتون. گفتم خب تو که بلدی ، سه تا دیگه م ازشون قبول کن و کشیک فردا شبتو باز خالی کن. خلاصه با یه اشاره ابروی زهرا با بولدوزر داشتم از روی پسرم رد میشدم. از اون التماس ، از من سنگدلی. از اون التماس ، از من سنگدلی . که زهرا پرید وسط و گفت امشب باید مادرشو راضی کنه. اگه مادرش زنگ بزنه به من و بگه که ازش راضی شده ، من واسطه میشم. منم چسبوندم بهش که عجالتا من کشیک اضافی رو براشون مینویسم تا بعد. به جون مصطفام اشک تو چشماش جمع شده بود. هی میخواستم بغلش کنم بگم فیلمه مادر! گریه نکن پسرم! ولی دیگه زهرا خیلی سفت داشت میومد و چاره ای نبود که منم پا به پاش بیام. خلاصه بچه مو تو همون حال ولش کردیم و اومدیم.

تو راه پاویون گفتم زهرا من دو سه روزه هلاک این پسرم. چقدر محجوبه. مادرش ازش ناراضیه واقعا؟ چیه ماجرا؟ زد زیر خنده و گفت نه بابا! این مشکلش اینه که زن نمیگیره! عمه م سپرده واسه ش زن پیدا کنیم ، ولی این تریپ برداشته تا بعد آزمون دستیاری زن نمیگیرم! گفتم خب پس خوب اومدیم براش. کشتیمش. تموم شد.

حدود ده دقیقه بعد گوشی زهرا زنگ خورد. عمه ش پشت خط بود. زهرا توضیح داد که نترس عمه. رزیدنت محمد رفیقمه. بعد گوشیو داد دست من و عمه ش کلی تشکر و تعارف و این چیزا. گفتم خدا حفظش کنه پسرتونو. خیالتون از بابتش راحت باشه. ماشالا عین دسته گل پاک و نجیبه. خلاصه عمه زهرا کلی شرح حال داد و معیارا و شرایطشونو گفت و خواست براش عروس پیدا کنم! رفتم تو فکر واسه پسرم.

+ دنیا خیلی کوچیکه. همینقدر کوچیک. شایدم کوچیکتر!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها