نبات خونه مون تمام شده. شیشه های عطرمون دارن به انتها میرسن. غذاهامون دلشون برای عطر و رنگ زرشک و زعفرونتون تنگ شده. 
خودمونم.
خودمونم دلمون.
دلمون.
دلمون.
دلمون براتون تنگ شده.
و امان از دلمون.

بیچاره ایم و تنها چاره ای که برامون باقیمونده شمایین. راهی دیارتون میشیم ، و لو بقدر دو روز و نیم سفر. 


+ چهارشنبه ظهر. انشاالله

+ فردا امتحان دارم. میگن امتحان سختیه. و من اصلا تموم فکر و ذکرم شده زیارت آقامون. حین درس خوندن دلم ناخودآگاه میره باب الجواد. سلام میده و اذن دخول میخونه. محو اذن دخول آقامونم که پسر دعافروش میاد میگه خاله! خاله! دعا دارم. یه دعا بخر تو رو خدا. میخندم و به همسرم نگاه میکنم و قبل اینکه چیزی بگم میبینم دست میکنه جیبش و پول میده واسه دعایی که شاید هیچوقت نخونیمش. ولی این بار حرص نمیخورم از کارش انگار. محو گنبدطلا میشم. آقامون محو خداست که میرم و همون وسط میگم آقا! آقا! گناه دارم. منو بخر تو رو خدا.
اشکام میاد و میاد و میاد و میچکه روی کاغذام.


+ میدونم ممکنه این مدت اذیتتون کرده باشم. کامنتا بازه بدون نیاز به تایید. ناشناسم مثل همیشه فعاله. هر چی دوست دارین بهم بگین. هر حرفی ، نقدی ، ناسزایی. هر چی تو دل نازنینتون مونده.
ببخشین منو. حلالم کنین.
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها