چند هفته پیش داشتم با شبگرد درباره اوضاع عراق حرف میزدم. بهش گفتم نمیخوام حالا که باردارم خودمو درگیر این چیزا کنم. میگفت اتفاقا باید تحلیل ی بخونیم تا روی بچه مون اثر مثبت بذاره. خواهرانه بهم میگفت بخون. ولی براش اعتراف کردم که چقدر ضعیف شدم. گفتم همینکه به این چیزا فکر میکنم و درباره ش حرف میزنم حرص میخورم و اشکام میاد. گفتم منو چند ماه معاف کنه از این حرف و حدیثا و تحلیلهای ی. گفتم و فرار کردم از حرف زدن باهاش.
دلم میخواست براش از چیزی که تو دلم میگذره حرف بزنم. دوست داشتم بهش بگم به دلم افتاده یه اتفاق بدی قراره بیفته که آتیش فتنه های عراقو سرد کنه. یه اتفاقی که من طاقتشو ندارم. ولی دستم و زبونم لرزید و اون شب سکوت کردم.
 
دیروز خیلی دیر و با رخوت برای نماز صبح بیدار شدم. مصطفی بیدار بود. ازش شاکی شدم که چرا زودتر بیدارم نکرده. هیچی نگفت. نمازو که خوندم اومدم صبحونه رو آماده کنم. همینطور که نشسته بود پشت کامپیوتر ، آروم آروم شروع کرد حرف بزنه. شروع کرد بگه اخبار غیرموثق نوشته آمریکاییا هادی العامری رو دستگیر کردن. دلم لرزید. گفتم بسم الله. و مکروا و مکرالله. 
چند دقیقه بعد گفت مستند ابومهدی مهندس رو یادته؟ گفتم آره. گفت یادته چقدر تسلیم خدا بود؟ گفتم کجاش؟ گفت اونجایی که میگفت شهید بشم یا بمیرم. هر چی خدا بخواد.
گفتم هوم. یادمه. 
گفت دیشب آمریکاییا حمله هوایی کردن به ماشینش و شهید شده. 
دلم ریخت. اومدم بالا سرش گفتم یعنی چی؟ گفت هیچی دیگه. هار شدن. اشکام اومد. ولی خیالم راحت شد که خدا قراره آتیش فتنه عراقو با خون پاک یه مجاهد عراقی خاموش کنه. خودم و اشکامو جمع کردم و گفتم مبارکش باشه.
گفت یه چیز دیگه م بگم؟ گفتم مگه خودت نگفتی خبرا رو پیگیری نکنم؟ نگو لطفا.
گفت حالا این یکی رو دوست دارم خودم بهت بگم.
گفتم اینجور که داری پیش میری زبونم لال حتما میخوای بگی هواپیمای حاج قاسم رو هم تو هوا زدن.
حرفم تموم نشده بود که دیدم زد زیر گریه.
 
نمیدونم این دو روزه چطور بهم گذشته. نمیدونم با این همه دردی که از دیروز همه روح و جسممو گرفته به بچه های تو شکمم چی گذشته. ولی یه روز برای دخترام تعریف میکنم که مادرتون خیلی سعی کرد شما رو درگیر نکنه. خیلی تلاش کرد از همه چی دوری کنه تا از بار امانت شما ، سالم و آروم فارغ بشه. خیلی سعی کرد خودشو تو یه غار حبس کنه و اخبار نخونه و به اوضاع فکر نکنه. ولی این دو روز مثل بقیه از غم حاج قاسم مرد و زنده شد. بهشون میگم هر کار کرد طاقت نیاورد و آروم نشد. میگم دیروز بقدری غصه خورد که شب رفت زیر یه مشت سرم و آمپول و آرامبخش.
 
یه روز براشون تعریف میکنم که هیچوقت نخواستم آب تو دلتون ت بخوره. ولی از روزی که فاطمه زهرا (س) رو تو حالت بارداری بین در و دیوار گذاشتن ، آرامش برای همه مادرای باردار تموم شد. از روزی که دست روی فاطمه زهرا (س) بلند کردن ، صورت همه مون کبود شد. از روزی که فاطمه زهرا (س) شروع کرد غصه بخوره ، غصه نشست تو دل همه مون. همه غصه های عالم از غصه فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه خونهای به ناحق ریخته شده از پشت در خونه خانم فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه مظلومیتا از مظلومیت آقا امیرالومنین (ع) شروع شد.
لعن الله قاتلیک یا فاطمه اهرا.
 
 
 
 
 
+ همسرم این فیلمو هدیه کردن. گفتن از طرفشون بذارم تو وبلاگ.
 

 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها