هر بار ظرفا رو میچینم تو ماشین ظرفشویی از خودم میپرسم اون زن بارداری که سرپا داره ظرف میشوره چه حالی داره الان.
هر بار ماشین لباسشویی رو روشن میکنم به خودم نهیب میزنم هنوزم تو همین کوچه های اطراف ، خیلی از همسن و سالام تو حموم خونه شون با دست لباس میشورن.
هر صبح که سوار ماشین نسبتا گرونقیمتم میشم ، یاد زن بیست و یکی دوساله باردار سر چارراه میفتم که پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت.
و امان از هر بار سوپ و غذای گرمی که میخورم و جای گرمی که میخوابم.

همسرم خیلی وقته با مترو میره دانشگاه. میگه از اولم ومی نداشت ماشین ببرم. میگه مبتلا به مرض همرنگی با جماعت اساتید شده بودم. میگه چند سال متوالی اشتباه کردم. میگه الان با دانشجوهام قرار میذارم تو راه قدم بزنیم و صحبت کنیم درباره پروژه هاشون. میگه حس خوبی دارم هفت صبح و پنج عصر توی مترو بین مردم له بشم. میگه و میگه و میگه. هر روز که خسته میرسه خونه از خوبیای ماشین نبردنش میگه. وسط هوای آلوده بدون ماسک میرسه خونه و میگه. وسط برف و یخبندون با صورت سرخ شده از سرما میرسه خونه و میگه. و منی که میفهمم وقتی اینا رو رگباری میگه یعنی بازم درد مردم به عمق دلش رسیده.
من؟ یه جفت گوش شنوا میشم تا بگه و خالی شه. و ته دلم روزی هزار بار دور دل پر از دردش میگردم.

دیشب به همسر گفتم بعد زایمانم ، بعد اینکه بچه ها یه کم جون گرفتن ، بعد اینکه یه کم عادت کردم به بچه ها ، خونه رو بفروشیم بریم شهرری. شهرری خیلی دوره به خونه الانمون. خیلی دوره به بیمارستانایی که من بعد از مرخصی زایمانم باید برم. خیلی دوره به دانشگاه همسر. خیلی دوره به خونه مامان منیژه. خیلی دوره به خونه سارا. ولی خیلی نزدیکه به حضرت سیدالکریم.
دیشب به همسرم گفتم بریم شهرری ساکن بشیم. جایی که بچه هامون پر از نور بشن. گفت احساساتی شدی. گفتم نمیدونم. گفت فکر مامان و سارا رو کردی؟ گفتم فکر بچه هامونو دارم میکنم.
پیش خودم گفتم الانه که بگه بذار درباره ش فکر کنم و بعد چند روزم با یه سری دلیل منو قانع کنه که نباید بریم. ولی سرشو آورد بالا ، تو چشمام نگاه کرد و یه کلمه گفت: قبول. 
خوشحال شدم وسط خوشحالیم گفت: بشرط اینکه بذاری ماشینمو بفروشم. 
خیلی وقته میخواد این کارو بکنه. میگه لازمش ندارم. میگه ماشین تو کافیه برای هر دو نفرمون. ولی من نذاشتم. چون میدونم اگه ماشین خودشو بفروشه ، باید التماسش کنم که ماشین منو برداره.
چهره یخ زده عصرش اومد جلوی چشمم. چهره ای که با مترو و پیاده برگشته بود خونه. ولی بی مقدمه گفتم قبول. بشرطی که خونه مون نزدیک حرم باشه.


* دیشب اخبار بیست و سی یه سری روستا توی جنوب و جوب شرقی کشور نشون میداد. روستاهایی که هیچی نداشتن. 
هر روز قلبم از هم میپاشه با آدمایی که میبینم. مردم اطرافم. تو بیمارستان. تو خیابونا. تو اخبار تلویزیون. آدمایی که باید بمیریم براشون.

* یه جایی تو فیلم بادیگارد ، فرمانده به حاج حیدر میگفت: تو که به همه چی شک نکردی؟
من امشب میخوام بجای حاج حیدر جواب بدم:
نه. به هیچی شک نکردم. پر از یقینم. بیشتر از همیشه. با فوت نیومدم که با باد برم. هستم. تا تهِ تهش.


* بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها