دارم لباسای زمستونی اضافی خونه رو جدا میکنم تا توی این حال و اوضاع برسونیم به دست آدمای نازنین اطرافمون.
میرسم به کاپشن آقامصطفی. در واقع کاپشن نوی آقامصطفی. 
بهش میگم اینو پوشیدی تا حالا؟ میگه فقط دو سه بار تا مشمول خمس نشه. میخندم میگم خمسش که هیچی برادر! الان کلش بخشیده شد! اعتراضی هم وارد نیست. میخنده میگه عیب نداره ، تعلق خاطری بهش نداشتم! خنده م میگیره از پرروییش. تو دلم میگم تو مگه تعلق خاطرم داری به کسی یا چیزی؟

کاپشنو برانداز میکنم تا مطمئن بشم سالمه. به زیپش که میرسم سخت بالا پایین میشه. نگاش که میکنم میبینم از فرط نو بودن ، دونه های زیپ درست و کامل داخل هم فرو نمیرن. فکرم میره سمت اوایل زندگی مشترکمون. زمانی که از فرط نوپا بودنِ زندگیمون ، همدیگه رو درک نمیکردیم. زمانی که هنوز حس استقلال فردی بر افکار و ناخودآگاهمون غالب بود و هیچ انعطافی جلوی همدیگه نداشتیم. زمانی که محدودتر شدنمون تو زندگی مشترک ، ما رو دچار بحران درونی میکرد.
زمان گذشت تا مثل دو تا زیپ به هم آمیخته بشیم. زمان لازم بود تا بپذیریم که باید دوخته بشیم به همدیگه. زمان لازم داشتیم تا بفهمیم وقتی مثل دو طرف زیپ کاپشن به هم میچسبیم ، آزادی فردیمون محدود میشه ، ولی در عوض محکمتر میشیم ، کاملتر میشیم ، و تازه کارآییهای نهفته و تواناییهای بالقوه مون به فعلیت میرسه.


ما آدما ، زیپهای تک و تنهایی هستیم که تا وقتی جفت نشدیم ، انگار متوجه تواناییهای واقعیمون نیستیم و خوش و خرّم و بسیار بسیار محدود برای خودمون یه گوشه زندگی میکنیم. یه کم اغراق آمیزترش اینه که بگم  حتی درکمون از هدف خلقتمون هم تا قبل جفت شدن بوی خامی میده. ولی بالاخره یه روز برای تکامل و ادای وظیفه هامون باید پا بذاریم روی فردیّتمون ، به جفتمون متصل بشیم و پله پله و قدم به قدم ازش بالا بریم. یه روز باید قید نامحدود بودنو بزنیم و سختیِ درهم تنیده شدن با جفتمون رو به جون بخریم. زخمِ اصطکاک اولین برخوردا تو زندگی مشترک به جونمون بشینه و خوب بالا پایین بشیم. که اگه جفت شدن رو تجربه نکنیم ، هیچ وقت از عمق وجودمون نمیفهمیم برای چی روی کاپشنِ دنیا خلق شدیم. درست مثل زیپی که هیچوقت بسته نمیشه و نمیتونه غایت خودشو درک کنه.


+ خلاصه خطبه نماز جمعه امروز اینجانب: آهای مجردا! اوصیکم بالازدواج [خنده]

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها