همسرم کمی کمتر از پنج ساله که توی دانشگاه معلمی میکنه. اواسط تابستون از حدنصاب امتیاز دانشیاری عبور کرد. بهش گفتم درخواست ارتقا بده. گفت زوده. گفتم بچه داره میاد. روی این حقوق ناچیز من دیگه نمیشه حساب کرد. گفت همکارایی که چند سال بیشتر از من سابقه کار دارن و هنوز نتونستن ارتقا بگیرن ممکنه اذیت بشن. گفتم خودشون کم کاری کردن. به تو ربطی نداره. دست گذاشت رو لبم که ساکت بشم. ساکت شدم تا مهرماه.


اول پاییز یه روز اومد خونه. گفت ما توکل نداریم. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی سر ماه حقوق میاد به حسابمون. یادمون میره که خدا رزاقه. هر روز صبح توکل نمیکنیم بهش که روزیمونو برسونه. چون خیالمون راحته که سر ماه دولت بهمون حقوق میده. گفتم میگی چه کنیم؟ گفت میگم از شغل دولتی بیایم بیرون. بشیم عبد خدا. گفتم با شغل دولتی نمیشه عبد خدا شد؟ گفت میشه. ولی اونجوری عبد بودن خوشمزه تره. با حرفاش ساکتم کرد. ساکت موندم بخاطرش.


آذرماه گفت کارامو دارم تحویل میدم. دانشجوهای ارشدم تا بهمن دفاع میکنن. یه دانشجوی ارشد میمونه که تحویل یکی دیگه میدمش. یه دانشجو دکتری هم دارم که بهش تعهد داشتم. اونو صحبت میکنم که کاورش کنم. و استعفا میدم. 
گفتم مصطفی یادته از هلند برگشته بودی و کار نداشتی؟ یادته پول نداشتیم؟ یادته میرفتیم لباس دست دوم میخریدیم؟ یادته جلوی خونواده هامون صورتمونو با سیلی سرخ نگه میداشتیم؟ یادته نذر میکردیم که بتونی جذب بشی؟ یادته وقتی قبولت کردن تا صبح خوابمون نبرد و از آرزوهامون برای هم گفتیم؟ حالا میخوای همه شو به آتیش بکشی؟
سکوت کرد. سکوت کرد. سکوت کرد.


یه ماه پیش بهم گفت اگه قبول نکنی ، نمیکنم. ولی بخاطر خدا قبول کن. شبا تا صبح بیدار میموندم. میفهمیدمش. میفهمیدم داره از چه جنسی حرف میزنه. میفهمیدم دغدغه ش چیه. میفهمیدم میخواد چه معامله ای با خدا بکنه. میفهمیدم خدا بواسطه شوهرم چه امتحانی داره ازم میگیره. تموم این یکی دو ماهو شب بیداری میکشیدم و میدیدم مصطفی در اوج آرامش میخوابه.


بچه خرج داره. خرجای غیرقابل پیش بینی. یه بچه نه. دو تا بچه. مصطفی اصرار داشت تا قبل از اومدن بچه ها کارو یکسره کنه. ته دلم خالی بود. خیلی خالی. از اینکه از بهمنماه دیگه حقوق ثابت نداره. از اینکه حداقل نموند تا اسفند که مزایا بگیره. از اینکه حتی دانشیار نشد که حقوقش برای چند ماه بالا بره. ته دلم خالیه. ولی اعتماد کردم بهش. و برای هزارمین بار بهش بله دادم.


این هفته تسویه کرده. رها کرده. بی خیال شده. شنبه داره میره وسیله هاشو جمع کنه. دیگه حالا فقط توی شرکت کار میکنه. شرکتی که یکی از دو تا شریکمون وسط کار خیانت کرد ، سهم خودشو برداشت و مهاجرت کرد به آلمان. شرکتی که تا ماه قبل داشت ضرر میداد. شرکتی که از پس اندازمون ساختیمش و الان داره ته مونده های پس اندازمونو میبلعه. شرکتی که اسمش دانش بنیانه. ولی بنیان خونواده ما رو هدف گرفته. بنیان ایمان منو هدف گرفته.
مصطفی کرسی دانشگاهشو به ثمن قلیل فروخت. حالا دیگه یه شرکت زیان ده داریم و یه مردی که سر تا پاش توکل به خداست. یه شرکت مونده برامون و هزار سودا و محصولاتی که میخواد بومی سازی کنه. آقای زندگیم ازم خواست کنارش باشم و منم بهش بله دادم. به ایمان و عقیده مصطفی قمار کردم سر زندگیمون. کاش دودش به چشم بچه هام نره.


هنوزم شبا خوابم نمیبره. هنوزم انگار به رزاقیت خدا شک دارم. هنوزم انگار پر از شرکم. هنوزم غبطه میخورم به همسرم که با خیال آسوده میخوابه. امشب شب حضرت زهراست. میخوام یه دل بشم. میخوام اعتماد کنم. نه به همسرم. به خدای همسرم. به آیه هاش. به وعده هاش. هر چه پیش آید ، خوش آید.



+ یادتونه میگفتم داریم یه امتحان سخت پس میدیم؟ یادتونه میگفتم میام درباره ش مینویسم؟ خواستم شوهرم بنویسه. قبول نکرد. امشب نوشتمش. همین بود همه امتحانی که گاه و بیگاه تو این مدت میگفتم. همین امتحانِ سختِ آسون.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها