دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی که تای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم.

 

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو ت بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش.

 

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش.

من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

 

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای همسرم میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.

یاد حرفای همسر میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

 

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها