در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب. سوژه امروز کیه؟
مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم.
بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.
نفس تو دلم میپیچه. ساکت میمونم. لبخندمو به زور رو لبام نگه میدارم و فقط نگاش میکنم.
فائزه طلبکارانه نگام میکنه و میگه راست میگه دیگه. خودشون اگه مریض بشن داروی اصل آلمانی و آمریکایی براشون میارن. بعد مردممون داروهاشون تحریم میشه.
مهسا صداشو میبره بالاتر. میگه داروی آلمانی چیه؟ خودشون برای درمان میرن آلمان و انگلیس. دکترای ایرانم قبول ندارن.
با همون لبخندم میگم من چکار کنم بچه ها؟ بگین تا بکنم.
مهسا میگه همین دیگه. میرین شعار میدین پشتشون گرم بشه تا جنگ شروع کنن. بعد من و توی بیچاره باید کشیک پشت کشیک بمونیم و پیش چشممون تیکه های جوونا رو جمع کنیم و ساعت مرگ بزنیم براشون و زجر بکشیم.
میگه چی قراره تحویل نسل بعدیمون بدیم؟ اقتصاد فروپاشیده؟ مملکت چهل تیکه؟ دو تا بمب می و اتمی بزنه تا سه نسل بعدیمون همه شون فلج و ناقص به دنیا میان.

لبخند روی لبام خشک میشه. فکرم میره به بچه های تو راهیم. مهسا داره هنوز حرف میزنه و صداش توی پس زمینه ذهنمه. ولی متوجه کلماتش نمیشم.
اشکام داره میاد. ولی نمیخوام جلوی بچه ها خودمو از تک و تا بندازم. میدونم اگه زبون باز کنم بغضم میترکه و اشکام میریزه. هیچی نمیگم. میگن و میگن و میگن. میشنوم و میشنوم و میشنوم.

حرفاشون که تموم میشه میرم دستشویی و خوب گریه میکنم. با بچه هام حرف میزنم. میگم ببخشین منو که نشستم گوش کردم. به خدا میگم ببخش منو که سکوت کردم

سر نماز میاد تو نمازخونه کنارم میشینه. ظرف سیبشو میگیره جلوم. یه تیکه سیب برمیدارم که دستشو رد نکنم. نگه میدارم تو مشتم. میگه صبح خیلی تند رفتم. میگم مهم نیست. میگه مهمه. میگم حالم خوب نیست مهسا. بیا درباره ش حرف نزنیم. میگه شیدا بخدا منم برای سردار گریه کردم. بغضم میشکنه و اشکام میریزه. اونم اشکاش میریزه. همدیگه رو بغل میکنیم و تو بغل هم گریه میکنیم. سرش رو شونه هامه. میگه همه مون بی پناه شدیم. ولی مردم گناه دارن بخدا. همه حرفامو میخورم. هیچی نمیگم بهش. فقط گریه میکنم.

عصر منتظرم مصطفی بیاد خونه و جلوش یه دل سیر گریه کنم. بیاد و بهش بگم که هزار و یه جواب داشتم برای حرفای مهسا و فائزه و مژگان و نتونستم حتی یکیشو به زبون بیارم. بیاد و بهش بگم چقدر ضعیف شدم. بیاد و بگم چقدر این روزا احساس بی فایده بودن میکنم. بیاد و جلوش آرزوی مرگ کنم.

تلفن خونه زنگ میخوره. میگه امشب دیرتر میام. قراره بریم سر بزنیم به خوابگاه دانشجوها و از اون طرف یه سر بریم مصلی. میگه شامتو بخور. بعد که من اومدم دوباره با هم میخوریم. اگه هم دیر شد بخواب.
بغض تو گلوم جمع شده. با کوتاهترین کلمات جوابشو میدم: التماس دعا.
تلفنو قطع میکنم و بازم میزنم زیر گریه. از اینکه تو هیچ مراسمی از شهدامون نمیتونم شرکت کنم.

میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم و جواب مهسا و فائزه رو با دکمه های کیبوردم بدم. میخوام بیام بنویسم که ما یه بار میجنگیم که تا ابد صلح برقرار بشه. اما اونا تا ابد صلح و مذاکره پیشنهاد میکنن که تا ابد جنگ مستمر و دائمی داشته باشیم.
میخوام بنویسم کو تضمین اینکه اگه سکوت کنیم جری تر نشن؟ کو تضمین اینکه با همون وقاحتی که بالاترین مقام نظامیمونو ترور کردن ، بقیه مونو به مرور قتل عام نکنن؟
میخوام بیام بنویسم تا کی قراره تو سرمون بزنن و سکوت کنیم و لبخند بزنیم؟
میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم کور شدیم؟ نمیبینیم رسما قانون جنگل برقرار کرده تو دنیا؟
میخوام بگم کدوممون حاج قاسمو میشناختیم؟ هیچکدوم. حاج قاسم تو هیچ کجای زندگیمون نبود. ولی حالا موافق و مخالف نظام اشکامون داره میریزه براش. موافق و مخالف داریم احساس بی پناهی میکنیم. 
میخوام بگم این حال دل عجیب نیست برات؟ 
میخوام بگم مگه دلامون دست خدا نیست؟ چی شده که خدا دلامونو این شکلی کرده؟
میخوام بیام شکایت کنم از زمین و زمان. میخوام بنویسم و گریه کنم.

ولی بازم سکوت میکنم. دراز میکشم رو تخت. با چشم گریون خوابم میبره. یکی دو ساعت بعد که بیدار میشم مصطفی خونه ست. میخوام برم جلوش گریه کنم. ولی توان بلند شدن ندارم. میاد تو اتاق. سلام میکنه و بی مقدمه میگه خوب نیستی انگار؟ یه بغضی تو گلومه که منتظر ترکیدنه. خیلی خودمو نگه میدارم و میگم آثار دوری شماست. میگه من؟ میخنده و میگه کم کم عادت میکنی.
میزنم زیر گریه.
میشینه کنارم رو تخت. دستمو میگیره تو دستاش. میگه: خانوم! یَفعل الله ما یشاءُ بقُدرته. و یَحکُم ما یُریدُ بعزّته.
تموم جوابایی که میخواستم به مهسا بدم یادم میره. یادم میاد که کارگردان دنیا خودِ خودِ خداست. تکرار میکنم:
یفعل الله ما یشاء بقُدرته و یحکم ما یرید بعزّته.


+ یه امتحانی تو زندگیمون وارد شده که منو خیلی نگران و آشفته کرده. ولی مصطفی خیلی ریلکس و استیبله. من شبا از فکر و ذکر بی خوابی میکشم و اون راحت میخوابه. و همین آرامشش خیلی حرصمو درمیاره. اینکه چقدر بیشتر از من بزرگ شده. اینکه کنار هم بودیم همیشه. ولی توکّل اون این همه رشد کرده و من هنوز اندر خم یک کوچه ام.
شاید بعدا درباره اتفاقی که برای زندگیمون داره میفته و امتحانی که داریم پس میدیم بنویسم. انشاالله.
تا اون موقع:
یفعل الله ما یشاء بقدرته و یحکم ما یرید بعزته.


+ میشه خواهش کنم فردا که رفتین تشییع و نماز به نیابت از منم چند قدم بردارین؟ لطفا.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها