از سه شنبه هفته قبل ، مادرشوهرم علائم سرماخوردگی نشون دادن و ما رو تنها گذاشتن و رفتن منزل خودشون. همسرم بخاطر اینکه بتونه کنار ما باشه و مبادا ناقل بیماری به ما بشه ، به مادرش سر نزده تو این مدت. حس اینکه من و دخترا تبدیل شدیم به موجوداتی که فاصله انداختیم بین مادر و پسر ، وجدانمو آزار میده. خصوصا اینکه تو ایام ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر هم هستیم. 
دیشب کمی تا قسمتی با همسر جدل داشتیم سر این موضوع. همسر میگفت که استاد اخلاقش فرمودن که شما در مقابل همسرت مسئولی و نه مادرت. و اینو که گفت دیگه کفر من دراومد و گفتم من و مامان منیژه الان با هم تزاحم و تعارض نداریم که بخوای بینمون یه نفرو انتخاب کنی و مثلا اون یه نفر من باشم. 
خلاصه این مدلیشو دنیا به خودش ندیده بود تا حالا [خنده]. من میگم برو سر بزن به مامانت. آقا میگن نوچ. نمیرم! و شاید باورتون نشه که ما تقریبا داشتیم سر این موضوع دعوا میکردیم با همدیگه! مدل جالبی بود. خلاصه اگه اسپانسر پیدا بشه حاضرم تو گینس ثبت کنم که به طرفداری از مادرشوهر با پسرش دعوا کردم [خنده] 
آخرش؟ هیچی دیگه. در اوج دیکتاتوری گفتم امروز سوپ درست میکنم و ایشونم باید کادو بخره و از طرف همه مون با سوپ و هدیه بره سراغ مامانش ، دلجویی کنه ، نماز مغرب و عشاشو همونجا بخونه و بعد اگه ازش راضی بودم اجازه میدم که برای خواب بیاد خونه خودمون [خنده] نگران اینه که ما مریض بشیم و من نمیدونم چرا نگران نیستم. بنظرم امتحانه و معتقدم همسرم باید این کارو بکنه. و احساس میکنم اشتباهه که نگران حواشیش باشم.

این روزا رو به تنهایی دارم با سعی و خطا تجربه کسب میکنم. گاهی خواهرم ، گاهی دوستام ، گاهی همسایه واحد روبرویی و اکثر مواقع همسرم. ولی آخرش خودم میمونم و دخترا. افسردگی بعد زایمان خیلی داره تلاش میکنه که منو متأثر از خودش کنه. دست تنها بودن هم مزید بر علت داره میشه. اما دارم سعی میکنم باهاش بجنگم. مثلا از پنجشنبه هفته قبل جلسات تلفنی مشاوره شروع کردم با یکی از دوستای روانپزشکم. روزای اول همه چی خوب بود. ولی کم کم دارم نگرانش میشم. چون از یه جایی به بعد اونه که درددل میکنه و منم که دلداری میدم [خنده]

امیدوارم به همه اتفاقاتی که پیش رو داریم. دارم به اتفاقات خوب فکر میکنم. به همین نیم ساعت پیش که زهرا داشت شیر میخورد. به چشمای بسته و مشت گره کرده فاطمه نگاه کردم و دیدم انگار برای اولین بار یه مدلی از دوست داشتن وجودمو دربرگرفته که هیچ حد و نهایتی نداره. یجور خاص. یجوری که نمیشه توصیفش کرد. تا حالا شده یه نفرو طوری دوست داشته باشین که انگار روحتون از فرط دوست داشتن تا مرز خروج از تنتون بالا بیاد؟ همونجوری. شایدم بیشتر.

حدود دو هفته از روزای سخت و خیلی سخت و خیلی خیلی سخت قبل و بعد زایمان گذشته و لحظه ای نبوده که یاد مامانم نبوده باشم. این روزا جای خالی مامان آذرمو بیشتر از همیشه احساس میکنم. دلتنگ میشم از بیخوابیها ، تنهاییها ، زخم زبونای گاه و بیگاه اطرافیان. دلتنگ میشم از نیومدن عمه ها بعد زایمان ، از حرفای زن دایی پشت سر بابای خدابیامرزم ، از بچه بازیای میثم و سارا که نمیخوان بزرگ بشن.
دلتنگ میشم و وسط دلتنگیام زل میزنم به ت خوردن لب فاطمه وسط خواب نازش که انگار خیلی زودتر از بقیه نوزادا یاد گرفته خواب شیر خوردن ببینه. دلتنگ میشم و وسط دلتنگایم دلمو مطمئن میکنم به خدا. به اینکه خدا قبل از این روزا حساب همه چی رو کرده که منو با دو تا بچه و این همه مشکل رها کرده تو این دنیا.
حال ، خوب میشه. حال ، بد میشه. ولی بین خوبی و بدی حال و احوال باید گفت: الحمدلله علی کل حال.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها